کد خبر : 239099
تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۴:۲۷
حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، حکایت 6: پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
یک روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فریاد کشیدم، خاطرش آزرده شد و در کنجى نشست و در حال گریه گفت: (مگر خردسالى خود را فراموش کردى که درشتى مى کنى؟) چو خوش گفت زالى به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن گر از عهد …
یک روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فریاد کشیدم، خاطرش آزرده شد و در کنجى نشست و در حال گریه گفت:
(مگر خردسالى خود را فراموش کردى که درشتى مى کنى؟)
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
که بیچاره بودى در آغوش من
که تو شیر مردى و من پیرزن (1)
1- اگر امروز که مانند جوانی نیرومند در مقابل مادری پیر و ناتوان ایستاده ای می توانستی دوران ناتوانی خود را به خاطر بیاوری هرگز بر من تند خویی نمی کردی
پینوشت: کتاب آقای«محمد محمدی اشتهاردی»
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند
بازدید 8,435 بار