حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 8 – آمدى، ولى حالا چرا؟
در آغاز جوانى چنانکه پیش آید و مى دانى، به زیبارویى دل بسته بودم و عشق نهانى به او داشتم، زیرا حنجره اى خوش آوا و جمالى چون ماه چهارده داشت. آنکه نبات عارضش آب حیات مى خورد در شکرش نگه کند هر که نبات مى خورد(1) از روى اتفاق، …
در آغاز جوانى چنانکه پیش آید و مى دانى، به زیبارویى دل بسته بودم و عشق نهانى به او داشتم، زیرا حنجره اى خوش آوا و جمالى چون ماه چهارده داشت.
آنکه نبات عارضش آب حیات مى خورد
در شکرش نگه کند هر که نبات مى خورد(1)
از روى اتفاق، کارى ناموزون از او دیدم، بدم آمد، پیوند با او را بریدم و دل از مهرش کندم و گفتم:
سر ما ندارى سر خویش گیر
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
او به سفرى طولانى رفت، پریشانى فراق او دلم را رنجانید و در روانم اثر تلخى گذاشت.
بازى آى و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانى کردن
شکر و سپاس خدا را که پس از مدتى بازگشت، ولى چه بازگشتى؟ که: حلق خوش آوایش که گویى حنجره حضرت داوود دگرگون گشته بود، و سرمایه زیباى یوسف نماى او تباه شده و سیب چانه اش (بر اثر روییدن مو) گرد گرفته و از زیباییش کاسته بود، توقع داشت که از او استقبال گرم کنم، ولى از او کنار کشیدم و گفتم:
صاحب نظر از نظر براندى
کش ضمه و فتحه بر نشاندى (2)
دیگ منه کآتش ما سرد شد
دولت پارینه تصور کنى؟ (3)
ناز بر آن کن که خریدار تو است
داند آن کس که این سخن گوید
دل عشاق بیشتر جوید
بس که بر مى کنى و مى روید
گر صبر کنى ور نکنى موى بناگوش (5)
این دولت ایام نکویى به سر آید (6)
گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ریش (7)
نگذاشتمى تا به قیامت که برآید
سؤ ال کردم و گفتم: جمال روى تو را چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیده است؟
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیده است
1- یعنى: زیبارویى که سبزه شیرین رخسارش از چشمه آب زندگى مى نوشد و هرکس خواستار خوردن قند است به شکر لب او بنگرد.
2- یعنى: آن روز که سبزه گونه زیبا داشتى، اهل نظر را از چشم انداز خود دور ساختى، ولى اکنون که به آشتى بازگشته اى، آن سبزه خط چهره ات، به پیچیدگى سبیل مانند خم ضمه و فتحه (پیش و زبر) نمایان است.
3- دولت پارینه: بخت سال گذشته.
5- بناگوش: نرمه گوش.
6- سلطنت روزگار زیبایى.
7- اگر تسلط بر حیات خود، همچون تسلط دستت بر ریشت که دارى، داشتم…
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»