کد خبر : 236150
تاریخ انتشار : شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۴:۴۵
حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 6
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین کشته شد. سرى طیف من یجلو بطلعته الدجى شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به …
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین کشته شد.
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا
نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود:
خیزش اندر میان جمع بکش
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند
بازدید 484 بار