کد خبر : 236033 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵ - ۱۳:۱۲

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 5

یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن کبیره او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی: نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى که یاد خویشتنم در ضمیر مى‌آید ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم و …

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 5

یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن کبیره او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی:

نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

که یاد خویشتنم در ضمیر مى‌آید

ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم

و گر مقابله بینم که تیر مى‌آید

باری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری میفرمایی در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی‌نماید بر آنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم. گفت ای پسر این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تست جز هنر نمیبینم.

ور هنری داری و هفتاد عیب

دوست نبیند بجز آن یک هنر

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 461 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php