حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 17 – شاه در کلبه دهقان
یکى از شاهان با چند نفر از وزیران و یاران ویژه اش در فصل زمستان به بیابان براى شکار رفتند. از آبادى بسیار دور شدند تا اینکه شب فرا رسید و هوا تاریک شد، آنها در بیابان، خانه کوچک کشاورزى را دیدند، شاه به همراهان گفت: شب به خانه آن …
یکى از شاهان با چند نفر از وزیران و یاران ویژه اش در فصل زمستان به بیابان براى شکار رفتند. از آبادى بسیار دور شدند تا اینکه شب فرا رسید و هوا تاریک شد، آنها در بیابان، خانه کوچک کشاورزى را دیدند، شاه به همراهان گفت:
شب به خانه آن کشاورز برویم، تا از سرماى بیابان خود را حفظ کنیم.
یکى از وزیران گفت: به خانه کشاورز ناچیزى پناه بردن شایسته مقام ارجمند شاه نیست، ما در همین بیابان خیمه اى برمى افروزیم و آتشى روشن مى کنیم و امشب را بسر مى آوریم.
کشاورز از ماجراى در بیابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شایان، گفت: از مقام شاه چیزى کاسته نمى شد، ولى نگذاشتند که مقام کشاورز، بلند گردد.
این سخن کشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه کشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جایزه و لباس و پول فراوانى به کشاورز داد، هنگامى که شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آیند، شنیدند کشاورز در رکاب آنها حرکت مى کرد و مى گفت:
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کم
از التفات به مهمانسراى دهقانى
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانى (1)
1- یعنى: گوشه کلاه کشاورز به خورشید برسد هرگاه که سلطانى مانند تو سایه بر سر او افکند.
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»