کد خبر : 231679 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۵ - ۱۴:۲۳

حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 17 – شاه در کلبه دهقان

یکى از شاهان با چند نفر از وزیران و یاران ویژه اش در فصل زمستان به بیابان براى شکار رفتند. از آبادى بسیار دور شدند تا اینکه شب فرا رسید و هوا تاریک شد، آنها در بیابان، خانه کوچک کشاورزى را دیدند، شاه به همراهان گفت: شب به خانه آن …

حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 17 – شاه در کلبه دهقان

یکى از شاهان با چند نفر از وزیران و یاران ویژه اش در فصل زمستان به بیابان براى شکار رفتند. از آبادى بسیار دور شدند تا اینکه شب فرا رسید و هوا تاریک شد، آنها در بیابان، خانه کوچک کشاورزى را دیدند، شاه به همراهان گفت:

شب به خانه آن کشاورز برویم، تا از سرماى بیابان خود را حفظ کنیم.

یکى از وزیران گفت: به خانه کشاورز ناچیزى پناه بردن شایسته مقام ارجمند شاه نیست، ما در همین بیابان خیمه اى برمى افروزیم و آتشى روشن مى کنیم و امشب را بسر مى آوریم.

کشاورز از ماجراى در بیابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شایان، گفت: از مقام شاه چیزى کاسته نمى شد، ولى نگذاشتند که مقام کشاورز، بلند گردد.

این سخن کشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه کشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جایزه و لباس و پول فراوانى به کشاورز داد، هنگامى که شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آیند، شنیدند کشاورز در رکاب آنها حرکت مى کرد و مى گفت:

ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کم

از التفات به مهمانسراى دهقانى

کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد

که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانى (1)

1- یعنى: گوشه کلاه کشاورز به خورشید برسد هرگاه که سلطانى مانند تو سایه بر سر او افکند.

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

3.5/5 - (2 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 838 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php