حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 5 – مرگ قوى و زنده ماندن ضعیف، چرا؟
دو پارسا از اهالى خراسان، با هم به سفر رفتند، یکى از آنها ضعیف بود و هر دو شب یکبار غذا مى خورد، دیگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در کنار شهرى به اتهام اینکه جاسوس دشمن هستند، دستگیر شدند، و هر دو …
دو پارسا از اهالى خراسان، با هم به سفر رفتند، یکى از آنها ضعیف بود و هر دو شب یکبار غذا مى خورد، دیگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در کنار شهرى به اتهام اینکه جاسوس دشمن هستند، دستگیر شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد که جاسوس نیستند و بى گناهند. در را گشودند، دیدند قوى مرده، ولى ضعیف زنده مانده است.
مردم در این مورد تعجب نمودند که چرا قوى مرده است ؟! طبیب فرزانه اى به آنها گفت: اگر ضعیف مى مرد باعث تعجب بود، زیرا مرگ قوى از این رو بود که پرخور بود، و در این چهارده روز، طاقت بى غذایى نیاورد و مرد، ولى آن ضعیف کم خور بود، مطابق عادت خود صبر کرد و سلامت ماند.
چو کم خوردن طبیعت شد کسى را (1)
چو سختى پیشش آید سهل گیرد
وگر تن پرور است اندر فراخى (2)
چو تنگى بیند از سختى بمیرد
1- طبیعت شد: خوی و عادت کسی شد
2- فراخی: فراوانی
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»