حکایت های گلستان سعدی: باب سوم، حکایت 2 – پارساى با عزت
شنیدم پارساى فقیرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را پاره پاره مى دوخت، و براى آرامش دل مى گفت: به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق (1) که بار محنت خود به، که بار منت خلق شخصى به او گفت: چرا در …
شنیدم پارساى فقیرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را پاره پاره مى دوخت، و براى آرامش دل مى گفت:
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق (1)
که بار محنت خود به، که بار منت خلق
شخصى به او گفت: چرا در اینجا نشسته اى، مگر نمى دانى که در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده اى هست که همت براى خدمت به آزادگان بسته، و جویاى خشنودى دردمندان است. برخیز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بیان کن، که اگر او از وضع تو آگاه شود، با کمال احترام و رعایت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد کرد.
پارسا گفت: خاموش باش ! که در پستى، مردن به، که حاجت نزد کسى بردن.
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردى همسایه در بهشت (2)
2- یعنى: پاره دوختن و پیوسته در گوشه صبر و تحمل ماندن، بهتر از آن است که بخاطر خواستن لباس، براى بزرگان نامه نوشتن، برستى که بهشت رفتن به شفاعت و واسطه شدن همسایه، با شکنجه آتش دوزخ، یکسان است.
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»