حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 40 – اعتراض به همنشینى گیاه با گل و پاسخ گیاه
چند دسته گل تازه را دیدم که بر روى خرمنى از گیاه، بسته شده بود، گفتم: چرا گیاه ناچیز همنشین گلها شده است؟ گیاه از سخن من رنجید و گریه کرد و گفت خاموش باش و خرده مگیر، که انسان کریم و بزرگوار، حق همسایگى و همخوانگى را از یاد …
چند دسته گل تازه را دیدم که بر روى خرمنى از گیاه، بسته شده بود، گفتم: چرا گیاه ناچیز همنشین گلها شده است؟ گیاه از سخن من رنجید و گریه کرد و گفت خاموش باش و خرده مگیر، که انسان کریم و بزرگوار، حق همسایگى و همخوانگى را از یاد نمى برد و از همنشینى تهدستان روى نمى گرداند؛ اگر جمال ندارم مگر نه این است که گیاه باغ خدا هستم.
بر گنبدی از گیاه رسته
تا در صف گل نشیند او نیز؟
صحبت نکند کرم فراموش
آخر نه گیاه باغ اویم
پرورده نعمت قدیمم
لطف است امیدم از خداوند
سرمایه طاعتى ندارم
چون هیچ وسیلتش نماند (1)
آزاد کنند بنده پیر
بر بنده پیر خود ببخشاى
اى مرد خدا در خدا گیر
زین در، که درى دگر بیابد
1- یعنی: بنده درمانده را هیچ وسیله ای به مراد نرساند، خداوند کریم او را فرو نگذارد
2- مالکان تحریر: صاحبان آزاد کردن بندگان
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»