کد خبر : 225049 تاریخ انتشار : شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۵ - ۱۳:۲۲

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 8 – دو حالت عارفان وارسته

یکى از عرفان و صالحان سرزمین لبنان(کوهى در شام نزدیک جبل عامل) که در میان عرب به مقامات عالى و داراى کرامات و کارهاى فوق العاده شهرت داشت به مسجد جامع دمشق آمد، کنار حوض کلاسه رفت تا وضو بگیرد، ناگاه پایش لغزید و به داخل آب افتاد و با …

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 8 – دو حالت عارفان وارسته

یکى از عرفان و صالحان سرزمین لبنان(کوهى در شام نزدیک جبل عامل) که در میان عرب به مقامات عالى و داراى کرامات و کارهاى فوق العاده شهرت داشت به مسجد جامع دمشق آمد، کنار حوض کلاسه رفت تا وضو بگیرد، ناگاه پایش لغزید و به داخل آب افتاد و با رنج بسیار از آب نجات یافت. مشغول نماز شد، پس از نماز یکى از اصحاب نزدش آمد و گفت: مشکلى دارم، اگر اجازه هست بپرسم.

مرد صالح گفت: مشکلت چیست؟

او گفت: به یاد دارم که شیخ(عارف بزرگ) بر روى دریاى روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولى براى تو در حوض کوچک حالتى پیش آمد؟ نزدیک بود به هلاکت برسى؟

مرد صالح پس از فکر و تامل بسیار به او گفت: آیا نشنیده اى که خواجه عالم، سرور جهان رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:

(لى مع الله وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب ولا نبى مرسل)

مرا با خدا وقتى هست که در آن وقت آن چنان یگانگى وجود دارد که فرشته ویژه و پیامبر مرسل در آن نگنجند. ولى نگفت على الدوام(همیشه) بلکه فرمود: وقتى از اوقات.

آن حضرت در یک وقت چنین فرمود که جبرئیل و میکائیل به حالت او راه ندارند ولى در وقت دیگر با همسران خود حفصه و زینب، دمساز شده، خوش مى گفت: و مى شنید.

مشاهده الابرار بین التجلى و الاستتار:

مشاهده و دیدار نیکان، بین آشکارى و پوشیدگى است. آرى، انسانهاى ملکوتى گاه تجلى مى کنند و دل عارف را مى ربایند و گاه رخ مى پوشند و عارف را گرفتار فراق مى سازند.

دیدار مى نمایى و پرهیز مى کنى

بازار خویش و آتش ما تیز مى کنى(1)

چنانکه گویند: شخصى از حضرت یعقوب علیه السلام پرسید:(چطور شد که تو در کنعان بوى خوش پیراهن یوسف را پیش از رسیدن به کنعان، از مصر شنیدى، ولى خود یوسف را در چاه بیابان کنعان ندیدى؟)

یعقوب در پاسخ گفت: حال ما مانند برق جهنده آسمان است که گاهى پیدا و گاهى ناپیدا است. پاى طایر جان ما بر فراز گنبد برین جاى گیرد و همه چیز را بنگریم و گاهى پشت پاى خود را نمى بینیم. اگر عارف همیشه در حال کشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترک مى کند و بر فراز بیرون از هر دو جهان دست مى یابد.

یکى پرسید از آن گم کرده فرزند

که اى روشن گهر پیر خردمند

ز مصرش بوى پیراهن شنیدى

چرا در چاه کنعانش ندیدى؟

بگفت احوال ما برق جهان است

چرا در چاه کنعانش ندیدى؟

گهى بر طارم اعلى نشینیم

گهى بر پشت پاى خود نبینیم

اگر درویش در حالى بماندى

سر و دست از دو عالم بر فشاندى

(1) یعنى: رخ نشان مى دهى و از ما دورى مى کنى، بازار حسن خود را گرم و آتش اشتیاق ما را برمى افروزى.

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

1/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 280 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php