کد خبر : 224912 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵ - ۱۵:۵۶

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 7 – من آنم که خود مى دانم

یکى از بزرگان را در مجلسى، بسیار ستودند و در وصف نیکی هاى او زیاده روى کردند. او سر برداشت و گفت: ((من آنم که خود مى دانم.)) (خودم را مى شناسم، دیگران از عیوب من بى خبرند.) شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است(1) وز خبث باطنم سر خجلت …

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 7 – من آنم که خود مى دانم

یکى از بزرگان را در مجلسى، بسیار ستودند و در وصف نیکی هاى او زیاده روى کردند. او سر برداشت و گفت:

((من آنم که خود مى دانم.)) (خودم را مى شناسم، دیگران از عیوب من بى خبرند.)

شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است(1)

وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش(2)

طاووس را به نقش و نگارى که هست خلق

تحسین کنند و او خجل از پاى زشت خویش

(1) شخصم: پیکر ظاهرم

(2) خبث: پلیدی دل

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

2.7/5 - (11 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 3,064 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php