کد خبر : 224541 تاریخ انتشار : دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۵ - ۱۳:۴۳

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 4 – دوری از سالوسان خوش نما

چندتن از رهروان همدل و همدم سیر و سیاحت که شریک غم و شادى همدیگر بودند، براى سفر حرکت کردند. من از آنها خواستم که مرا نیز رفیق شفیق همراه خود کنند و با خود ببرند. آنها با تقاضاى من موافقت نکردند، پرسیدم: چرا موافقت نمى کنید؟! از اخلاق پسندیده …

حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 4 – دوری از سالوسان خوش نما

چندتن از رهروان همدل و همدم سیر و سیاحت که شریک غم و شادى همدیگر بودند، براى سفر حرکت کردند. من از آنها خواستم که مرا نیز رفیق شفیق همراه خود کنند و با خود ببرند. آنها با تقاضاى من موافقت نکردند، پرسیدم: چرا موافقت نمى کنید؟! از اخلاق پسندیده بزرگان بعید است که دل از رفاقت بینوایان بر کنند و آنها را از فیض و برکت خود محروم سازند، با اینکه من در خود این قدرت و چابکى را سراغ دارم؟ در چاکرى و همراهى نیکمردان، یارى چابک باشم نه بارى بر دل.

یکى از آنان به من گفت: از موافقت نکردن ما، خاطرت رنجیده نشود زیرا در این روزها دزدى به صورت پارسایان درآمده و خود را در ردیف ما وانمود کرده و جا زده است.

چه دانند مردان که در خانه کیست؟

نویسنده داند که در نامه چیست؟

از آنجا که خوى پارسایان، سازگارى و ملایمت است، آن پارسانما را پذیرفتند و گمان ناموافقى به او ننمودند.

صورت حال عارفان دلق است(1)

این قدر بس که روى در خلق است

در عمل کوش و هر چه خواهى پوش

تاج بر سر نه و علم بر دوش

در قژاکند مرد باید بود(2)

بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟(3)

یک روز از آغاز تا شب همراه پارسایان حرکت کردیم، شبانگاه به کنار قلعه اى رسیده و در همانجا خوابیدیم، ناگاه دزد آلوده اى(در لباس پارسایان) آفتابه رفیق را به عنوان اینکه با آن تطهیر کند برداشت ولى به غارت برد.

پارسا بین که خرقه در بر کرد

جامه کعبه را جل خر کرد

همینکه از نظر پارسایان غایب گردید، به برجى رفت و در آنجا صندوقچه جواهرى را دزدید. هنگامى که آن شب به سر آمد و روز روشن فرا رسید، آن دزد تاریکدل مقدارى راه رفته بود و از آنجا دور شده بود، ولى رفیقان بى گناه خوابیده بودند. صاحبان قلعه که فهمیدند صندوقچه جواهرات آنها به سرقت رفته، صبح به سراغ آن پارسایان بى گناه آمده، همه را دستگیر کرده و به درون قلعه بردند و پس از کتک زدن به زندان افکندند. از آن وقت همراهى و همدمى با درویشان را ترک کردم و گوشه گیرى را برگزیدم.

((اسلامه فى الوحده: عافیت و بى گزندى در تنهایى است.))

چو از قومى، یکى بى دانشى کرد

نه که را منزلت ماند نه مه را(4)

شنیدستى که گاوى در علف خوار(5)

بیالاید همه گاوان ده را

گفتم: شکر و سپاس خداوند متعال را، که از برکت پارسایان محروم نشدم، گرچه در ظاهر از همدمى با آنها جدا و تنها شدم، از این ماجرا درس عبرت گرفتم و بهره مند شدم، چنین درسى سزاوار است که مایه نصیحت و عبرت امثال من در همه عمر گردد.

به یک ناتراشیده در مجلسى(6)

برنجد دل هوشمندان بسى

اگر برکه اى پر کنند از گلاب

سگى در وى افتد، کند منجلاب

(به این ترتیب نتیجه مى گیریم که: رهروان سیر و سلوک، براى اینکه از ناحیه درویش نماها، به سعدى صدمه نرسد، با تقاضاى همدمى سعدى، موافقت نکردند و سعدى از ریاکاران جوصفت و گندم نما، دلى پر داشت و گوشه نشینى را به خاطر پرهیز و دورى از مصاحبت ناگهانى چنان دزدان برگزید و خدا را به خاطر عبرت گرفتن از این درس نمود و به دیگران سفارش کرد که همواره از این درس، پند و عبرت گیرند.)

(1) دلق: لباس پر وسله پارسایان

(2) قراکند: لباس، پشمینه جنگی

(3) مخنث: نامرد، آدم سست عنصر

(4) که: کوچک -مه: مه: بزرگ، یعنى هرگاه در میان گروهى یک نفر نادانى و خلاف کرد، نه آبرویى براى کوچک مى ماند و نه آبرویى براى بزرگ

(5) شنیدستى شنیده اى، یعنى گاو بیمارى در چراگاه موجب آلودگى همه گاوان خواهد شد.

(6) ناتراشیده: بى ادب

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 397 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php