حکایت های گلستان سعدی: باب دوم، حکایت 3 – دوستى اهل صفا و انسان هاى پاکدل
سارقى براى دزدى به خانه یکى از پارسایان رفت، هر چه جستجو کرد چیزى در آنجا نیافت. دلتنگ و رنجیده خاطر شد. پارسا از آمدن دزد و دلتنگى او باخبر شد. گلیمى را که بر روى آن خوابیده بود بر سر راه دزد انداخت تا محروم نشود. شنیدم که مردان …
سارقى براى دزدى به خانه یکى از پارسایان رفت، هر چه جستجو کرد چیزى در آنجا نیافت. دلتنگ و رنجیده خاطر شد. پارسا از آمدن دزد و دلتنگى او باخبر شد. گلیمى را که بر روى آن خوابیده بود بر سر راه دزد انداخت تا محروم نشود.
دل دشمنان را نکردند تنگ
که با دوستانت خلافست و جنگ
دوستى آنان که با صفا هستند، خواه در برابر و خواه در پشت سر، یکسان است، نه آن چنان که در پشت سرت عیبجویى کنند و در پیش رویت قربانت گردند.
در قفا همچو گرگ مردم خوار
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بى گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»