کد خبر : 223314 تاریخ انتشار : شنبه ۳ مهر ۱۳۹۵ - ۹:۱۱

قصه کودکانه روباه مکار و مادر گنجشک ها

قصه کودکانه روباه مکار و مادر گنجشک ها یکی بود یکی نبود. در یک جنگل کوچک و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. خانم گنجشکه بتازگی ۲تا جوجه کوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌کرد. روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا …

قصه کودکانه روباه مکار و مادر گنجشک ها

قصه کودکانه روباه مکار و مادر گنجشک ها

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل کوچک و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. خانم گنجشکه بتازگی ۲تا جوجه کوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌کرد.

روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد، اما چند روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشک‌ها می‌پرید.

یک روز از این روزها که خانم گنجشکه می‌خواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌کند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره… برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت کرد.

گنجشک‌های کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه کند، ولی روباه مکار که فکر می‌کرد از همه زرنگ‌تر و مکارتره، ۴چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه چرب کند.

خانم گنجشکه فکری کرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم… همین طور که با خودش صحبت می‌کرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیک روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا…!

روباه گفت: سلام گنجشک مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یک سری به شماها بزنم.

گنجشک گفت: وای چقدر کار خوبی کردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو می‌توانی از آنها مراقبت کنی تا من برگردم.

روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌کنم. برو خیالت راحت باشه.

گنجشک گفت: روباه عزیز! برعکس صحبت‌هایی که درباره‌ات می‌کنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم که تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری کردی.

روباه گفت: چی؟ چی گفتی… کدام مریضی؟

گنجشک گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا کرده که کشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است.

روباه با شنیدن این حرف گنجشک گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟

گنجشک گفت: تنها دارویش نوشیدن یک جرعه از آبی است که از قله کوه پس از آب شدن برف‌ها بیاید.

روباه راهی شد به سمت کوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید که مرده است. گنجشک‌ها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند.

و گنجشک هم خوشحال بود از این‌که حیله‌گرتر از روباه است.

2.5/5 - (4 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 2,971 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php