حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 27 – آهى که خرمن هستى ظالمى را خاکستر کرد
در زمانهاى قدیم، حاکم ظالمى بود که هیزم کارگرهاى فقیر را به بهاى اندک مى خرید و آن را به قیمت زیاد به ثروتمندان مى فروخت. صاحبدلى (یکى از اهل باطن ) از نزدیک او عبور کرد و به او گفت: مارى تو که هر کرا ببینى بزنى یا بوم …
در زمانهاى قدیم، حاکم ظالمى بود که هیزم کارگرهاى فقیر را به بهاى اندک مى خرید و آن را به قیمت زیاد به ثروتمندان مى فروخت. صاحبدلى (یکى از اهل باطن ) از نزدیک او عبور کرد و به او گفت:
مارى تو که هر کرا ببینى بزنى
یا بوم که هر کجت نشینى نکنى (1)
زورت از پیش مى رود با ما
زورمندى مکن بر اهل زمین
حاکم ظالم از نصیحت آن صاحبدل، رنجیده خاطر شد و چهره در هم کشید و به او بى اعتنایى کرد، تا اینکه یک شب آتش آشپزخانه به انبار هیزم اوفتاد و همه دارایى او سوخت و به خاکستر مبدل شد. از قضا روزگار، همان صاحبدل روزى از نزد آن حاکم عبور مى کرد، شنید حاکم مى گوید: نمى دانم این آتش از کجا به سراى من افتاد؟
به او گفت: این آتش از دل فقیران به سراى تو افتاد.(یعنى آه دل تهى دستان رنجدیده، خرمن هستى تو را بر باد داد.)
حذر کن ز دود درونهاى ریش (2)
بهم بر مکن(3) تا توانى دلى
و بر روى تاج کیخسرو (فرزند سیاوش، شاه باستانى) چنین نوشته بود:
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنانکه دست به دست آمده است ملک به ما
به دستهاى دگر همچنین بخواهد رفت
(1) یا جغدی هستى که هر کجا بنشینى آنجا را ویران مى کنى
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»