حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 22 – قصاص روزگار
فرمانده مردم آزارى، سنگى بر سر فقیری زد، در آن روز براى آن شخص، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت. سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند. …
فرمانده مردم آزارى، سنگى بر سر فقیری زد، در آن روز براى آن شخص، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت. سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند. آن فقیر از حادثه اطلاع یافت و بالاى همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.
فرمانده: تو کیستى؟ چرا این سنگ را بر من زدى؟
فقیر: من همانی هستم که در وقت قدرتت، این سنگ را بر سرم زدى.
فرمانده: تو در این مدت طولانى کجا بودى؟ چرا نزد من نیامدى؟
فقیر: از جاهت اندیشه همى کردم، اکنون که در چاه دیدمت، فرصت غنیمت دانستم (یعنى از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم.
عاقلان تسلیم کردند اختیار
با ددان (1) آن به، که کم گیرى ستیز
ساعد مسکین (2) خود را رنجه کرد
پس به کام دوستان مغزش برآر
(1) ددان: درنده خوها
(2) ساعد مسکین: دست ناتوان