کد خبر : 221207 تاریخ انتشار : شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۶:۱۷

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 22 – قصاص روزگار

فرمانده مردم آزارى، سنگى بر سر فقیری زد، در آن روز براى آن شخص، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت. سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند. …

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 22 – قصاص روزگار

فرمانده مردم آزارى، سنگى بر سر فقیری زد، در آن روز براى آن شخص، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولى آن سنگ را نزد خود نگهداشت. سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند. آن فقیر از حادثه اطلاع یافت و بالاى همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.

فرمانده: تو کیستى؟ چرا این سنگ را بر من زدى؟

فقیر: من همانی هستم که در وقت قدرتت، این سنگ را بر سرم زدى.

فرمانده: تو در این مدت طولانى کجا بودى؟ چرا نزد من نیامدى؟

فقیر: از جاهت اندیشه همى کردم، اکنون که در چاه دیدمت، فرصت غنیمت دانستم (یعنى از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم.

ناسزایى را که بینى بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون ندارى ناخن درنده تیز

با ددان (1) آن به، که کم گیرى ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

ساعد مسکین (2) خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر

(1) ددان: درنده خوها

(2) ساعد مسکین: دست ناتوان

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 639 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php