کد خبر : 220688 تاریخ انتشار : دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۶:۱۳

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 18 – وساطت برای امر خیر و نتیجه گرفتن

با چند نفر از سالکان و رهروان راه حق همنشین بودم، در ظاهر همه آنها با شایستگى آراسته بودند، یکى از بزرگان دولت نسبت به آنها حسن ظن بسیار داشت و حقوق (ماهانه اى) برایشان تعیین کرده بود به آنها پرداخت مى شد، تا اینکه یکى از آن سالکان، رفتار …

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 18 – وساطت برای امر خیر و نتیجه گرفتن

با چند نفر از سالکان و رهروان راه حق همنشین بودم، در ظاهر همه آنها با شایستگى آراسته بودند، یکى از بزرگان دولت نسبت به آنها حسن ظن بسیار داشت و حقوق (ماهانه اى) برایشان تعیین کرده بود به آنها پرداخت مى شد، تا اینکه یکى از آن سالکان، رفتار ناشایسته اى انجام داد، که آن بزرگمرد نسبت به آن سالکان بدگمان گشت و در نتیجه رونق بازار آن سالکان کساد شد و حقوقشان قطع گردید. من خواستم تا از راهى، آن سالکان و یاران را از این مشکل نجات دهم، به سوى خانه آن بزرگمرد رهسپار شدم، دربان او اجازه ورود نمى داد و به من جفا کرد، ولى او را بخشیدم زیرا نکته سنجان گفته اند:

در میر و وزیر و سلطان را

بى وسیلت مگرد پیرامن

سگ و دربان چو یافتند غریب

این گریبانش گیرد، آن دامن

ولى وقتى که مقربان آن بزرگمرد، از آمدن من آگاه شدند، با احترام شایان از من استقبال نموده و مرا به مجلس خود بردند و در صدر مجلس نشاندند، اما من رعایت تواضع کرده و در پایین مجلس نشستم و گفتم:

بگذار که بنده کمینم

تا در صف بندگان نشینم

آن بزرگمرد گفت: تو را به خدا چنین نگو و جاى چنین گفتارى نیست:

گر بر سر چشم ما نشینى

بارت بکشم که نازنینى

خلاصه این که: نشستم و از هر درى به سخن پرداختم، تا اینکه سخن از لغزش بعضى آن سالکان همنشینم را به پیش کشیدم و گفتم:

چه جرم دید خداوند سابق الانعام

که بنده در نظر خویش خوار مى دارد

خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف

که جرم بیند و نان برقرار مى دارد

حاکم بزرگمرد، سخن مرا بسیار پسندید، و دستور داد مانند گذشته، حقوق ماهیانه یاران و سالکان را بپردازند و آنچه را که قبلا قطع کرده اند نیز پرداخت نمایند، از او خاضعانه تشکر کردم و عذرخواهى نمودم، و هنگام خداحافظى گفتم:

چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید

روند خلق به دیدارش از بسى فرسنگ

تو را تحمل امثال ما بباید کرد

که هیچکس نزند بر درخت بى بر، سنگ

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 390 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php