کد خبر : 220497 تاریخ انتشار : یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۸

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 17 – نتیجه شوم حسادت

یکى از دوستان که از رنج روزگار خاطرى پریشان داشت، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله کرد و گفت: درآمد اندکى دارم ولى عیال بسیار، و نمى توانم بار سنگین نادارى را تحمل کنم، بارها به خاطرم آمد که به سرزمینى دیگر کوچ کنم چراکه در آنجا زندگیم هرگونه …

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 17 – نتیجه شوم حسادت

یکى از دوستان که از رنج روزگار خاطرى پریشان داشت، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله کرد و گفت: درآمد اندکى دارم ولى عیال بسیار، و نمى توانم بار سنگین نادارى را تحمل کنم، بارها به خاطرم آمد که به سرزمینى دیگر کوچ کنم چراکه در آنجا زندگیم هرگونه بگذرد، کسى بر نیک و بد من باخبر نمى شود و آبرویم حفظ مى گردد.

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

باز از شماتت و سرزنش دشمنان ترس دارم، که اگر سفر کنم، آنها در غیاب من بخندند و مرا نسبت به عیالم به ناجوانمردى نسبت دهند و بگویند:

ببین آن: بى حمیت را که هرگز

نخواهد دید روى نیکبختى

که آسانى گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد بسختى

چنانکه مى دانى در علم حسابدارى، اطلاعاتى دارم، اکنون نزد شما آمده ام، بلکه از ناحیه مقام ارجمند شما، طریقه اى و کارى در دستگاه دولتى معین گردد، تا با انتخاب آن، خاطرم آرامش یابد و باقیمانده عمر از شما تشکر کنم. تشکر از نعمتى که از عهده شکرانه آن ناتوانم (خلاصه اینکه نزد وزیر کارى در حسابدارى دولتى برایم درست کن تا همواره سپاسگزار تو باشم.)

به او گفتم: اى برادر! کارمند حسابدارى شدن براى پادشاه، دو بختى است. از یکسو امیدوار کننده است و از سوى دیگر ترس دارد و به خاطر امیدى، خود را در معرض ترس قرار دادن، بر خلاف راءى خردمندان است:

کس نیاید به خانه درویش

که خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضى باش

یا جگربند، پیش زاغ بنه

دوستم گفت: مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى، مگر نشنیده اى که هر کس خیانت کند، پشتش از حساب رس بلرزد:

راستى موجب رضاى خدا است

کس ندیدم که گم شد از ره راست

و حکیمان مى گویند: چهار کس از چهار چیز، از صمیم دل آزرده خاطر شود:

1- رهزن از سلطان

2- دزد از پاسبان

3- زناکار از سخن چین

4- زن بدکار از نگهبان.

ولى آن را که حساب پاک است از محاسب حسابرس چه باک است.

مکن فراخ روى در عمل اگر خواهى

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس اى برادر، باک

زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ

گفتم: حکایت آن روباه، مناسب حال تو است. روباهى را دیدند از خود بى خود شده، مى افتاد و بر مى خواست و مى گریست. شخصى به آن روباه گفت: چه چیز موجب خوف و ترس و پریشانى تو شده است ؟ روباه گفت: شنیده ام شترى را (کار بى مزد) مى برند. آن شخص به روباه گفت: اى احمق! تو چه شباهتى به شتر دارى، و تو را به شتر چه کار؟ تو که شتر نیستى تا تو را نیز به بیگارى بگیرند. روباه گفت: خاموش باش که اگر افراد حسود از روى غرض ورزى اشاره به من کنند و بگویند این شتر است (نه روباه) و در نتیجه گرفتار شوم، چه کسى در فکر من است تا مرا نجات دهد و تا از عراق، تریاق (پادزهر) بیاورند، مارگزیده خواهد مرد. اى رفیق! با توجه به حکایت روباه به تو مى گویم که تو قطعا داراى دانش و دین و تقوا هستى و امانتدار مى باشى، ولى حسودان عیبجو در کمین هستند، اگر با سخن چینى هاى خود، تو را به عنوان خائن در نزد شاه جلوه دهند، آیا هنگام سرزنش شاه، مى توانى از خود دفاع کنى و فرصت دفاع به تو خواهند داد؟ بنابراین مصلحت آن است که زندگى را با قناعت بگذرانى و ریاست را ترک کنى.

به دریا در منافع بى شمار است

اگر خواهى، سلامت در کنار است

دوستم حرفهاى مرا گوش کرد، ولى ناراحت شد و چهره اش را درهم کشید و سخنان رنج آور گفت: این چه عقل و شعور و تدبیر است. سخن حکیمان تحقق یافت که مى گویند: دوستان در زندان به کار آیند، که بر سفره، همه دشمنان، دوست نمایند.

دوست مشمار آنکه در نعمت زند

لاف یارى و برادر خواندگى

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالى و درماندگى

دیدم که از نصیحت من آزرده خاطر شده و آن را نمى پذیرد. او را نزد صاحب دیوان (وزیران دارایى ) که سابقه آشنایى با او داشتم برده و وضع حال و شایستگى او را به عرض وى رساندم، صاحب دیوان او را سرپرست کار سبکى کرد. مدتى از این ماجرا گذشت، وزیر و خدمتکاران او را مردى خوش اخلاق و پاک سرشت یافتند و تدبیرش را پسندیدند. درجه و مقام عالیتر به او دادند. او همچنان ترقى کرد و به مقامى رسید که مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت. من خوشحال شده و گفتم:

ز کار بسته میندیش و در شکسته مدار:

که آب چشمه حیوان درون تاریکى است

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

سعدى در ادامه داستان مى گوید: در همان روزها اتفاقا با کاروانى از یاران به سوى مکه براى انجام مراسم حج، سفر کردم. همگامى که باز گشتم همین دوستم در دو منزلى وطن (شیراز) به پیشواز من آمد، دیدم ظاهرى پریشان دارد و به شکل فقیران است. پرسیدم: چرا چنین شده اى ؟ جواب داد: همان گونه که تو گفتى، طایفه اى بر من حسد بردند، و مرا به خیانت متهم کردند، شاه درباره این اتهام تحقیق و بررسى نکرد و دوستان قدیم و دوستان صمیمى دم فروبستند و صمیمیت گذشته را از یاد بردند:

نبینى که پیش خداوند جاه

نیایش کنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش درآورد ز پاى

همه عالمش پاى بر سر نهند

خلاصه، گرفتارى انواع آزارها و زندان شدن تا در این هفته که مژده خبر سلامت حاجیان رسید، مرا از بند سنگین زندان آزاد کردند و شاه ملک را که از پدرم برایم به ارث مانده بود خود مصادره نمود. سعدى مى گوید: به او گفتم، قبلا تو را نصیحت کردم که: کار براى شاهان مانند سفر دریا، هم خطرناک است و هم سودمند، یا گنج برگیرى و یا در طلسم بمیرى، ولى نصیحت مرا نپذیرفتى.

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج، روزى افکندش مرده بر کنار

بیش از این مصلحت ندیدم زخم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمک بر آن بپاشم، لذا به همین سخن اکتفا نمودم:

ندانستى که بینى بند بر پاى

چو در گوشت نیامد پند مردم؟

دگر ره چون ندارى طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 1,334 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php