حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 9 – افسوس شاه از عمر بر باد رفته
حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 9 – افسوس شاه از عمر بر باد رفته یکى از شاهان عجم، بسیار پیر، فرتوت و رنجور شده بود، به طورى که دیگر امید به ادامه زندگى نداشت. در این هنگام سوارى نزد او آمد و گفت: (مژده باد بر شما، فلان …
حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 9 – افسوس شاه از عمر بر باد رفته
یکى از شاهان عجم، بسیار پیر، فرتوت و رنجور شده بود، به طورى که دیگر امید به ادامه زندگى نداشت. در این هنگام سوارى نزد او آمد و گفت: (مژده باد بر شما، فلان قلعه را فتح کردیم و دشمنان را اسیر نمودیم و همه سپاه و جمعیت دشمن در زیر پرچم شما آمدند و فرمانبر فرمان شما شدند.)
شاه رنجور، آهى سر کشید و گفت: (این مژده براى من نیست ، بلکه براى دشمنان من یعنى وارثان مملکت است.)
بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
اى دو چشم ! وداع سر بکنید
اى کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدیگر بکنید(1)
بر من اوفتاده دشمن کام
آخر اى دوستان حذر بکنید
روزگارم بشد به نادانى
من نکردم شما حذر بکنید
عالی بود ممنون