کد خبر : 219092 تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۳۹

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 9 – افسوس شاه از عمر بر باد رفته

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 9 – افسوس شاه از عمر بر باد رفته یکى از شاهان عجم، بسیار پیر، فرتوت و رنجور شده بود، به طورى که دیگر امید به ادامه زندگى نداشت. در این هنگام سوارى نزد او آمد و گفت: (مژده باد بر شما، فلان …

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 9 – افسوس شاه از عمر بر باد رفته

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 9 – افسوس شاه از عمر بر باد رفته

یکى از شاهان عجم، بسیار پیر، فرتوت و رنجور شده بود، به طورى که دیگر امید به ادامه زندگى نداشت. در این هنگام سوارى نزد او آمد و گفت: (مژده باد بر شما، فلان قلعه را فتح کردیم و دشمنان را اسیر نمودیم و همه سپاه و جمعیت دشمن در زیر پرچم شما آمدند و فرمانبر فرمان شما شدند.)

شاه رنجور، آهى سر کشید و گفت: (این مژده براى من نیست ، بلکه براى دشمنان من یعنى وارثان مملکت است.)

بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز

که آنچه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانک

امید نیست که عمر گذشته باز آید

کوس رحلت بکوفت دست اجل

اى دو چشم ! وداع سر بکنید

اى کف دست و ساعد و بازو

همه تودیع یکدیگر بکنید(1)

بر من اوفتاده دشمن کام

آخر اى دوستان حذر بکنید

روزگارم بشد به نادانى

من نکردم شما حذر بکنید

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

2/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 740 بار
دیدگاهتان را بنویسید

تینا در تاریخ 7 فروردین 1399 گفته : پاسخ دهید

عالی بود ممنون

css.php