کد خبر : 218809 تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۷:۴۵

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 7 – آن کس که مصیبت دید، قدر عافیت را میداند

پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام …

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 7 – آن کس که مصیبت دید، قدر عافیت را میداند

پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى کرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت، ناآرامى او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زند، اطرافیان شاه در فکر چاره جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت: (اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى کنم.)

شاه گفت: اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده اى. حکیم گفت: فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند. او در گوشه اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت.

شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: (حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟)

حکیم جواب داد: (او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمى دانست، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.)

اى سیر، ترا نان جوین خوش ننماید

معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتى را، دوزخ بود اعراف

از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است (1)

فرق است میان آنکه یارش در بر

با آنکه دو چشم انتظارش بر در

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

5/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 862 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php