کد خبر : 218008 تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۸:۳۳

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 2 – عبرت از دنیای بی وفا

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 2 – عبرت از دنیای بی وفا یکى از فرمانروایان خراسان ، سلطان محمود غزنوی را در عالم خواب دید که تمام بدنش پوسیده و متلاشی و با خاک در هم آمیخته است به غیر از چشمانش که همچنان سالم است و در …

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 2 – عبرت از دنیای بی وفا

حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 2 – عبرت از دنیای بی وفا

یکى از فرمانروایان خراسان ، سلطان محمود غزنوی را در عالم خواب دید که تمام بدنش پوسیده و متلاشی و با خاک در هم آمیخته است به غیر از چشمانش که همچنان سالم است و در حال نظاره به اطراف. خواب خود را برای حکیمان و دانشمندان بسیاری گفت اما آنها به نوعی از تعبیر آن بازماندند مگر درویشی تهیدست که اینگونه خواب را برایش تعبیر نمود:

(سلطان محمود هنوز نگران این است که ملکش در دست دگران است)

بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند

کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند

وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر

گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند

خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

پینوشت: کتاب آقای« محمد محمدی اشتهاردی»

5/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 1,127 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php