کد خبر : 217514 تاریخ انتشار : شنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۲

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت پنجم) کاری نکن که تو را ببندم و نزد افراسیاب ببرم. زال گفت: ای بیخرد گوش کن حالا پیری را نشانت می‌دهم. دو کتفت را با تیر به هم می‌دوزم و قیامت را جلوی چشمت می‌آورم و از اسب می‌اندازمت و …

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت پنجم)

کاری نکن که تو را ببندم و نزد افراسیاب ببرم. زال گفت: ای بیخرد گوش کن حالا پیری را نشانت می‌دهم. دو کتفت را با تیر به هم می‌دوزم و قیامت را جلوی چشمت می‌آورم و از اسب می‌اندازمت و با گرز گردنت را می‌شکنم. زال وقت می‌گذراند تا رستم بیاید. زمانی با شمشیر می‌جنگید و گاهی او را تیرباران می‌کرد. فرامرز نزد رستم رسید و دید که او و برزو مست هستند. رستم به برزو گفت: حتماً طوری شده است که فرامرز آمد. فرامرز همه ماجرا را گفت. سپس رستم از زال پرسید و فرامرز گفت: او وقت می‌گذراند و مرا فرستاد تا تو را خبر کنم. رستم گفت: ای بیخرد او را تنها گذاشتی؟ برو لشگری فراهم کن و من زودتر می‌روم، مطمئناً لشگری به کمک آن ترک خواهد آمد. رستم و برزو به راه افتادند و وقتی رسیدند زال از دیدنشان شاد شد و به پیلسم گفت: هماوردت آمد. زال به رستم گفت: تاکنون ترک پرخاشگری چون او ندیده‌ام. رستم گفت: ناراحت نباش. سپس به برزو گفت: تو نگهبان راه توران باش و اگر لشگر افراسیاب آمد مرا آگاه کن سپس رستم به نبرد با پیلسم پرداخت. مدتی گذشت اما هیچ‌کدام بر دیگری برتری نیافت. رستم پرسید نامت چیست؟ چه کینه‌ای از ایران داری؟ اشخاص زیادی را چون تو دیدم که الآن زیرزمین مدفون هستند. پیلسم گفت: همه یکسان نیستند. تو را با کمند از زین پایین می‌کشم و خونت را بر زمین می‌ریزم. سپس گرزی به دست گرفت و بر سر پهلوان کوفت. رستم هم گرز را برداشت و بر سر او کوبید و کلاه‌خود او را در هم شکست. یک‌نیمه از روز گذشته بود که فرامرز با ده هزار لشگر از سیستان به آنجا آمد. زال گفت: سپاه را همین‌جا نگهدار. رستم دوباره از نام و نشان حریفش پرسید و او گفت: من در مرز سقلاب جای دارم و پدرم نامم را پیلسم نهاد. گرز را کنار گذاشت و کمان به دست گرفت و به رخش تیری زد که خون از او جاری شد. تیر دیگری هم به رستم زد که ببر بیان مانع از زخمی شدن رستم شد. مدتی گذشت و از بیابان‌گردی بلند شد. زال به رستم خبر داد که احتمال می‌دهم افراسیاب دوباره عزم ایران کرده باشد. زال به فرامرز گفت: برزو اگرچه دلیر است اما خوی برزگران دارد و سپس زال به سمت برزو رفت و دید که او خوابیده است. بر سرش بانگ زد که ای بیخرد این روش پهلوانان نیست. برزو به پا خاست و سپاه توران را دید که همه‌جا گسترده بودند پس به زال گفت: مطمئن باش که دمار از تورانیان درمی‌آورم.

افراسیاب نگاه کرد و برزو را کنار زال دید. هومان جلو آمد و گفت: ای نامور چرا رو از توران برگرداندی و به نزد زال آمدی؟ نمی‌دانی او پسر سام نیست و سام به خاطر بی‌فرزندی او را از آشیانه سیمرغ آورد؟ برزو عصبانی شد و به همراه زال به تورانیان حمله برد و تعداد زیادی را کشت. هومان نزد افراسیاب رفت و گفت که برزو چه بر سرشان آورده است. افراسیاب به لشگر گفت: بجنگید و سعی کنید این جوان را به چنگ آورید. بتورانیان گفت افراسیاب که این دشت رزمست نی جای خوابهر آنکس که آرد مر او را برم ببخشم دو بهره و را کشورمجنگاوران حلقه محاصره را تنگ کردند و راه را بر برزو و زال بستند. برزو گرز را برداشت و نزد افراسیاب رفت و درفش افراسیاب را به دونیم کرد و به همراه درفش، پیل سفید و تخت افراسیاب را سوی زال آورد و گفت: تو این‌ها را نزد ایرانیان ببر. فرامرز به کمک برزو آمد و در همین موقع هومان حمله آورد و برزو نیزه‌ای بر اسب او زد و هومان بر زمین افتاد و کلاه‌خود او را برداشت. برزو و فرامرز خوشحال برگشتند. اما افراسیاب و پیران لشگری بزرگ گردآورده بودند که پهلوانانی چون هومان و لهاک و شیده و فغفور و گرسیوز و فرشیدورد و رویین در آن بودند و بهرام پیشرو آن‌ها بود. وقتی رستم از دور سپاه را دید به پیلسم گفت: سپاهتان حال‌وروز خوبی ندارد و هوا هم تاریک شده است. پیلسم عنان اسب را گرفت و به‌سوی تورانیان رفت و وقتی نزد افراسیاب رسید او را دردمند دید. پیلسم پرسید: چه شده؟ من امروز با رستم جنگیدم و او نتوانست بر من غلبه کند چون شب شد برگشتم اما فردا کارش را می‌سازم. افراسیاب گفت: ای جهان‌جوی نمی‌بینی چه به سر لشگریانم آمد؟ درفش و فیل مرا بردند و مرا به زمین زدند و کلاه‌خود هومان را هم بردند. پیلسم عصبانی شد و به سپاهیان گفت: شما به جنگ آمده‌اید پس ترس به دل راه ندهید که من فردا دشت را دریای خون می‌کنم. افراسیاب شاد شد و دستور داد که غذا بیاورند و بزرگان را فراخواند. از آن‌سو رستم به نزد برزو رفت و برزو به او احترام کرد و درفش افراسیاب و فیل و تخت را تقدیم نمود و ماجرا را بازگفت. رستم شاد شد و سپس زال از زورمندی و قدرت پیلسم تعریف کرد و گفت: نمی‌دانم چه خواهد شد. رستم شبانگاه به برزو گفت: دویست سوار بردار و به جنگ تورانیان برو. برزو آماده جنگ شد و خروشان و نعره‌زنان حمله کرد. شیده گفت: در این تاریکی شب چه می‌خواهی؟ برزو گفت: نمی‌دانی من کیستم و بهر چه آمدم؟ من برزوی شیر و نبیره رستم هستم و آمدم ایرانیان را از بند آزاد کنم. شیده که این سخن را شنید سخت ناراحت شد و با چوبه تیر به اسب برزو زد و برزو را سرنگون کرد اما برزو با سپر و گرز به جنگ پرداخت. یک نفر آمد و به زال خبر داد که برزو از اسب به زمین افتاد، زال نعره زد و قصد رفتن داشت که فرامرز جلویش را گرفت. وقتی رستم باخبر شد، گفت: مگر برزو عقل ندارد؟ آیا به او نگفتم درراه خاموش باش. پس به زال گفت: با لشگر به کمک برزو برو. مبادا او را اسیر کنند. زال و فرامرز به کمک برزو رفتند ابتدا گمان می‌کردند که او کشته‌شده است اما دیدند او یک‌تنه بسیاری از ترکان را به خاک و خون کشید. زال گفت: اگر این دلاور همراه ما نبود نمی‌دانم عاقبت ما چه می‌شد؟ زال او را صدا کرد و اسبی به او داد و گفت: برو کمی استراحت کن. به خدا قسم که امید نداشتم زنده باشی. اما برزو بر زین نشست و گفت: بجنگید. فرامرز و زال و برزو شمشیر کشیدند و آن‌قدر جنگیدند تا روز شد. صبحگاه افراسیاب به میدان جنگ آمد و دید که برزو و فرامرز و زال در حال جنگ هستند. با خود گفت: تقصیر خودم بود که برزو را از شنگان آوردم وگرنه کسی از او اطلاع نداشت پس به شیده گفت: دست از جنگ بردارید و کسی را برای میانجی‌گری بفرستید.برزو به فرامرز گفت: تو اینجا بمان و مراقب باش. من عقب می‌روم کمی استراحت کنم. افراسیاب خشمگین گفت: پیلسم کجاست؟ آیا مست است؟ پیران آمد و پیلسم را از خشم افراسیاب خبردار کرد. پیلسم به پیران گفت: آیا به آبروی خود فکر نمی‌کنید؟ زمانی می‌جنگید و زمانی صلح می‌کنید. پیلسم به‌سوی ایرانیان رفت و رستم را طلبید. زال نزد رستم رفت و گفت: هماوردت دوباره برگشت و عزم جنگ دارد سپس نالید و بر افراسیاب لعنت کرد. رستم گفت: نگران چه هستی؟ بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد نماند بگیتی کسی راد و شاد.

سپس به برزو گفت: همیشه باید آماده در خدمت شاه باشی. من سنم به چهارصد سال رسیده است. اگر من کشته شدم انتقامم را بگیر. رستم ببر بیان پوشید و بر رخش نشست و به نزد پیلسم رفت و دو پهلوان شروع به خواندن کرکری کردند و بعد ابتدا با نیزه به جنگ پرداختند سپس با کمند مبارزه کردند. جنگ سختی بود. زال به سجده افتاد و از یزدان کمک خواست. سپس دو پهلوان تصمیم به کشتی گرفتند و هر دو در هم پیچیدند. افراسیاب جلو آمد تا به‌خوبی نظاره‌گر آن‌ها باشد. هماوردی سختی بود و هر دو غرق خون بودند. برزو به رستم گفت: تو برو استراحت کن تا من با او کشتی بگیرم. اما رستم نپذیرفت. از آن‌سو پیران نزد پیلسم آمد و گفت: افراسیاب می‌گوید که اگر پیروز شوی ایران و توران از آن توست. پیلسم شاد شد و دوباره کمر به مبارزه بست و کشتی ادامه یافت و بالاخره رستم دوپایش را گرفت و بالا آورد و بر زمین زد و بر سینه پیلسم نشست و با کمند او را بست. برزو آمد و او را گرفت و چنان بر زمین زد که دو دستش شکست و سپس سرش را برید. زواره و فرامرز و زال شاد شدند و زال سر بر خاک نهاد و از یزدان سپاسگزاری کرد. افراسیاب دستور جنگ داد اما پیران گفت: دیدی که رستم همان است که بود اگر کشته شوی چه کسی شهریار توران شود؟ در همین موقع سواری از توران آمد و گفت: کیخسرو لشگر کشیده است. پیران نالان به افراسیاب گفت: چه کنیم؟ تو با سخنان یک زن سرت را به باد دادی. ز پهلوی چپ آفریدست زن که دیدست هرگز زن رای زن؟افراسیاب گفت: ای خیره‌سر پناه من خداست و من نبیره فریدون و پسر پشنگ هستم. نبردی با خسرو می‌کنم که به گریه بیفتد. روزش را سیاه خواهم کرد و سر از تنش جدا می‌کنم. سر زال و برزو را می‌برم و آتش‌به‌جان گستهم می‌زنم. از آن‌سو کیخسرو رسید و همه ایرانیان به پیشوازش آمدند. خسرو از گودرز و طوس و سایر بزرگان پرسید و رستم با چشم گریان از حیله اسفندیار و بلایی که بر سر پهلوانان آمده بود، گفت. کیخسرو گفت: آماده جنگ شوید. شاه در جلوی سپاه قرار گرفت و برزو را در راست و فریبرز را در چپ و رستم را در قلب قرارداد. افراسیاب که چنین دید آماده نبرد گشت و فریاد زد ای کیخسرو بیا تا من و تو بدون سپاه بجنگیم اگر من به دستت کشته شدم ایران و توران از آن توست و اگر تو به دست من کشته شدی ایران و توران از این کینه خلاص می‌شوند. کیخسرو ناراحت بود که من چگونه با نیای خود بجنگم؟ خدایا شاهد باش که او عزم جنگ با من را دارد. پس کیخسرو از پیل پیاده شد تا به جنگ افراسیاب برود اما پهلوانانی چون قارن و زال و برزو و رستم و زنگه شاوران و رهام و فرهاد کشوادگان جلوی شاه را گرفتند و گفتند: درست نیست که شاه به جنگ برود. آیا درست است که ما بمانیم و شاه به جنگ برود؟ رستم گفت: ای شهریار قسم به دادار که با این کار روان سیاوش غمگین می‌شود. تو بمان تا برزو به جنگ او برود. تو بر تخت زرین بنشین و کارها را به من بسپر. کیخسرو به رستم گفت: افراسیاب مرا خواسته است اگرچه ایرانیان جنگ مرا ندیده‌اند اما من فرزند سیاوش هستم و باید به جنگ او بروم. زال گریان شد و گفت: این عدل نیست که این بزرگان که در خدمتتان هستند بمانند و شاه بجنگد. روان سیاوش را ناراحت مکن. چرا نیمروز را به من دادی؟ اگر قرار است خودت بجنگی ما برای چه اینجا هستیم؟ خسرو به زال گفت: اگر روزگار من سر آمده باشد کاری از کسی ساخته نیست و تو میدانی که من هنوز از کینه درد مرگ پدرم ناراحتم و باید انتقام پدرم را بگیرم. سپس خسرو به زنگه شاوران دستور داد که بهزاد شبرنگ را آماده کند تا سوارش شود. تو گفتی سیاوخش زو زنده شد جهان پیش شمشیر او بنده شد.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 607 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php