کد خبر : 217293 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۰۳

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت چهارم) سپس رستم به گودرز گفت: تو دانشمندی و طوس بی‌دانش است ولی او از نژاد شاهان است. به دنبال طوس برو و بیاورش و او را نیازار پس گودرز سریع به دنبال طوس رفت. مدتی بعد گیو به رستم گفت: …

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت چهارم)

سپس رستم به گودرز گفت: تو دانشمندی و طوس بی‌دانش است ولی او از نژاد شاهان است. به دنبال طوس برو و بیاورش و او را نیازار پس گودرز سریع به دنبال طوس رفت. مدتی بعد گیو به رستم گفت: گودرز پیر شده است و طوس مثل دیو است اگرچه گودرز فرزانه است اما طوس دیوانه و کینه‌توز است. من می‌روم و هردو را نزد تو می‌آورم. وقتی خورشید غروب کرد گستهم به پا خاست و به رستم گفت: تو میدانی که من از نوذر شهریار و همین طوس برایم باقی‌مانده است. گیو و گودرز جنگجو هستند و نمی‌دانم چه بر سر طوس بیاید. من برای برادرم می‌ترسم پس بهتر است که به دنبالشان بروم. وقتی گستهم رفت بیژن به فکر افتاد و نگران شد. رستم پرسید: چه شده است؟ بیژن گفت: گیو جوان است و نمی‌دانم چه رفتاری بکند اگر اجازه دهید به دنبالشان بروم. بعد از رفتن بیژن رستم هم به فکر افتاد و سپس به فرامرز گفت: جوشن و کلاه‌خود بپوش و به دنبال پهلوانان برو و بگو رستم شما را دعوت کرد و هرکس نافرمانی کرد خونش را بریز. فرامرز به راه افتاد. رستم به برزو گفت: چه کنیم؟ من نگرانم. برزو گفت: فکرش را نکن.

چنین بود تا بود گردان سپهر

گهی زهر کین و گهی نوش مهر

دراین‌بین زال رسید و پهلوانان را در خانه رستم ندید و پرسید: پس پهلوانان کجا هستند؟ رستم ماجرا را تعریف کرد و زال پرسید: فرامرز کجاست؟ رستم گفت: او نیز به دنبالشان رفت. زال ناراحت شد و به رستم گفت: اگر بلایی بر سر فرامرز بیاید کجا همتای او را بیابیم؟ نمی‌دانی که گودرز و گیو و بیژن و گستهم همگی مانند طوس دیوانه‌اند؟ این را گفت و سریع جوشن پوشید و به دنبالشان رفت. حالا دوباره به ابتدای داستان برگردیم: زمانی که طوس به قهر از خانه رستم خارج شد آن‌قدر مست بود که متوجه سرعت زیاد اسبش نشد. درراه گورخری از جلوی او گذشت و طوس با کمند به دنبالش تازان شد و به خاطر سرعت زیاد از اسب به زیر افتاد و اسب در بالای سرش ایستاد. طوس تمام‌روز را خوابید تا شب شد و وقتی بیدار گشت جز دشت و خاک چیزی ندید و ترسید و گفت: من چگونه به اینجا آمدم؟ پس بر اسب نشست و به راه افتاد. آتشی از دور دید و جلو رفت و خیمه‌هایی از دیبا و ابریشم نمایان شد. در آن خیمه‌ها چنگ و بربط بود و کنیزی هم آنجا نشسته بود. طوس در دل گفت: اینجا از آن کیست؟ و آواز داد صاحب خیمه کجایی؟ سوسن به در خیمه آمد و گفت: ای بزرگ پرهنر از اسب پیاده شو و بنشین و اندکی استراحت کن. طوس به داخل خیمه رفت و پرسید: تو کیستی؟ کجا می‌روی؟ سوسن گفت: ای پهلوان، رامشگری در جهان به‌پای من نمی‌رسد و من از دست افراسیاب فرار می‌کنم. در دربار او عزیز بودم اما روزی او بر من خشم گرفت و بدگمان شد و تصمیم به کشتن من داشت که به‌ناچار از توران فرار کردم تا به نزد کیخسرو بروم. حال اگر شما مرا نزد شاه راهنمایی کنید سپاسگزار می‌شوم. طوس در دل، شاد شد و فکر کرد: او را نزد شاه هدیه می‌برم و مقامم نزد شاه زیاد می‌شود. طوس گفت: خوردنی اگر داری بیاور. سوسن مرغ و نان و بره آورد. طوس سیر شد و گفت: اگر اب، داری بیاور و سوسن خیک اب را گشود و به او داد. طوس بی‌هوش شد و سوسن به پیلسم گفت: بیا و دست‌وپایش را ببند. پیلسم چنین کرد و او را در حصار پنهان نمود. گودرز به دنبال طوس می‌گشت تا اینکه از دور روشنایی دید. فکر کرد شاید طوس شکاری زده است. به نزدیک خیمه رفت و بانویی را در آن دید و پرسید: این خیمه زرین از آن کیست؟ سوسن گفت: بیا ای پهلوان و به صحبت‌هایم گوش کن شاید بتوانی کمکم کنی. گودرز به خیمه رفت. سوسن پرسید: نامت چیست؟ گودرز خود را معرفی کرد و جریان مهمانی خانه رستم را گفت و سپس پرسید: تو کیستی؟ سوسن همان حرف‌هایی که به طوس زده بود تکرار کرد. گودرز گفت: نگران نباش من تو را به دربار ایران می‌برم و جایگاه خوبی برایت می‌سازم ولی الآن خوردنی چه داری؟ سوسن سفره گشود و در برابر گودرز مرغ و نان گذاشت. گودرز اب خواست و سوسن هم از آن می که در آن داروی بیهوشی ریخته بود، آورد. گودرز بی‌هوش شد و پیلسم دست‌وپایش را بست و در حصار مخفی کرد. در این موقع سوسن دوباره صدایی شنید و از دور گیو را دید که به‌سوی خیمه می‌آید. گیو گفت: من این خیمه را قبلاً در روز مهمانی پیران دیدم و سیاوش هم آنجا بود. حال خیمه اینجا چه می‌کند؟

سوسن جلو آمد و دعوت کرد که داخل خیمه شود. گیو داخل شد و از نام و نشان او پرسید. سوسن گفت: ابتدا تو خودت را معرفی کن. گیو خود را معرفی نمود و جریان خانه رستم را گفت و سوسن هم همان حرف‌هایی را که به طوس و گودرز گفته بود را تکرار کرد. گیو گفت: این خیمه پیران چگونه به دستت افتاد؟ سوسن گفت: با گذشت روزگاران طولانی آن را به دست آوردم. گیو گفت: اگر خوردنی داری بیاور. سوسن سفره انداخت و گیو خورد تا سیر شد و تقاضای آب کرد پس سوسن هم فوراً اب مخلوط با داروی بیهوشی را به او داد. تا از هوش رفت و پیلسم دست‌وپایش را بست و او را هم مخفی کرد. بعد از گیو سوار دیگری آمد و سراغ پهلوانان را از سوسن گرفت. سوسن گفت: من کسی را ندیدم. من از پیش افراسیاب فرار کردم و می‌خواهم نزد خسرو بروم وقتی صدایت را شنیدم فکر کردم کسی از توران به دنبال من آمده است و ترسیدم. نامت چیست؟ گستهم خود را معرفی کرد و داستان خانه رستم را بازگفت و سپس تقاضای می‌کرد. سوسن هم طبق معمول اب و داروی بیهوشی را به او خوراند و گستهم هم بی‌هوش شد و پیلسم هم دست‌وپایش را بست و او را مخفی کرد. نیمه‌شب بیژن به دنبال روشنایی به خیمه رسید و تعجب کرد و گفت: اینجا که جای رامشگری نیست احتمالاً افراسیاب دامی پهن کرده است و نشان پای اسبان را دید و بانگ زد که این خیمه از آن کیست؟ سوسن ترسید و احترام گذاشت. بیژن از پهلوانان پرسید و گفت راستش را بگو آن‌ها کجا هستند؟ سوسن گفت: چرا این‌قدر تند هستی؟ تو از جای دیگر ناراحتی. چرا سر من خالی می‌کنی؟ من چه میدانم که گودرز کجاست؟ از اسب پیاده شو و کمی استراحت کن. بیژن به خیمه وارد شد. سوسن مرغ بریان و نان آورد و با او شروع به خوردن کرد. سپس بیژن اب خواست و سوسن هم اب بی‌هوش کننده را آورد. بیژن دید که او دارویی در اب ریخت پس گفت: به یاد کاووس شاه از این اب بنوش. چون میزبان ابتدا باید خودش سه لیوان پیاپی بنوشد سپس به مهمان اب بدهد. بنوش وگرنه سرت را می‌برم. بیژن پرید و خنجر بر گلوی سوسن گذاشت. سوسن نالید و فرار کرد. از بیرون صدای سواری شنید و ترک جنگجویی را دید که به بیژن گفت: ای بی¬خرد چطور با یک زن این‌گونه رفتار می‌کنی؟ نامت چیست که مادرت باید به عزایت بنشیند؟ بیژن برآشفت و گفت: ای ترک نیرنگ‌ساز چگونه وارد ایران شده‌ای؟ رویه افراسیاب همین است و شرم ندارد. با نامداران ما چه کردی؟ پیلسم گفت: همه را بسته‌ام و سپس همه را به توران می‌برم. تو و رستم و برزو را هم دست‌بسته خواهم برد. بیژن گفت: زشت‌نامی این کار برایت می‌ماند. شبیخون آئین مردان نیست و تو آن‌ها را در بیهوشی بستی و اگر به هوش بودند از پس آن‌ها برنمی‌آمدی. این را گفت و آماده نبرد شد. ابتدا گرزی بر خود او زد اما فایده نداشت سپس تیغ کشید. پیلسم فوراً کمند انداخت و بیژن را به بند کشید و از اسب بر زمین زد و در حصار گذاشت ولی فراموش کرد مانند دیگران دهانش را ببندد. فرامرز رد پای اسب دلاوران را گرفت تا به خیمه رسید. مردی را در آنجا دید و در همین موقع اسب بیژن خروشید و اسب فرامرز هم شیهه زد. بیژن فهمید که فرامرز آمده است پس فریاد زد: مراقب باش که او پهلوانان ما را اسیر کرده است.

فرامرز فوری اسب را از خیمه دور کرد و با خود گفت: من تاکنون چنین ترکی ندیده‌ام. باخشم فریاد زد: نامت چیست؟ پیلسم با خود پنداشت حتماً او رستم است و نامش را پرسید. فرامرز گفت: من پسر رستم هستم که زال مرا فرامرز نام نهاد و مادرم مرا برای مرگ تو به دنیا آورد. این را گفت و تیری به‌سوی او نشانه رفت اما در همین زمان زال رسید و پرسید: چه خبر است؟ فرامرز ماجرا را گفت: زال ترسید که او بلایی بر سر فرامرز بیاورد پس به فرامرز گفت: نزد رستم برو و بگو: هنگام بزم نیست. افراسیاب ترکی را به ایران فرستاده است که هماوردش جز رستم نیست. فرامرز گفت: اگر من بروم همه نام‌آوران مرا نکوهش می‌کنند که پیری را به چنگال شیر انداختم و رفتم. زال گفت: عزیزم گوش کن من عمر زیادی کرده‌ام اگر تقدیر مرگ من باشد کاری نمی‌توان کرد. کسی هم تو را سرزنش نمی‌کند چون به‌فرمان من عمل کرده‌ای. برو رستم را بیاور. فرامرز به‌سرعت به راه افتاد. پیلسم فریاد زد: ای پیرمرد نمی‌ترسی که به جنگ من آمدی؟

جوانی کند پیر رسوا بود

نه آئین و نی رسم دانا بود

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 1,016 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php