کد خبر : 216832 تاریخ انتشار : دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۴:۳۳

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت اول) کنون بشنو از من تو ای رادمرد یکی داستانی پر آزار و درد زمانی که افراسیاب بعد از جریان بیژن از پیکار رستم برگشته بود در حال فرار به همراه پیران و گرسیوز به شنگان رسید و در چشمه‌ای استراحت …

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت اول)

کنون بشنو از من تو ای رادمرد

یکی داستانی پر آزار و درد

زمانی که افراسیاب بعد از جریان بیژن از پیکار رستم برگشته بود در حال فرار به همراه پیران و گرسیوز به شنگان رسید و در چشمه‌ای استراحت کرد ناگاه کشاورز تنومندی دید با صورتی سرخ و تنی چون کوه و سینه‌ای فراخ و گرزی به بزرگی درخت در دستش بود. افراسیاب به پیران نگاه کرد و گفت: چهارصد سال از عمرم می‌گذرد و چنین مردی ندیده‌ام. سام نریمان و گرشاسپ هم این‌گونه نبودند، او از ما هراسی ندارد. پس به رویین گفت: به نزدش برو و او را پیش من بیاور تا بفهمیم فرزند کیست و اینجا چه می‌کند؟ رویین نزد مرد رفت و گفت: ای دهقان اینجا چه می‌کنی؟ پور پشنگ، شاه چین با تو کار دارد. برزو به رویین گفت: جهان دار فقط یزدان است که روزی‌ده بندگان می‌باشد. پور پشنگ کیست؟ من نمی‌آیم. رویین خروشید که بس کن و این‌گونه سخن نگو. افراسیاب نبیره فریدون و شاه توران است. چرا این‌گونه حرف می‌زنی؟ برزو گفت: سیاوش از ایران نزدش پناه گرفت و عاقبت بدی در انتظارش بود. شاه من خدای من است. رویین عصبانی شد و دست به شمشیر برد اما برزو بازویش را گرفت و او را به زمین زد. رویین ترسید و سوار بر اسب شد و فرار کرد اما برزو دم‌اسبش را گرفت و رویین به زمین افتاد. افراسیاب که از دور او را می‌دید به پیران گفت: احتمالاً او شانس من است و می‌توانیم او را مقابل رستم قرار دهیم. سپس افراسیاب به گرسیوز گفت: نزدش برو و به نرمی با او سخن بگو و با چرب‌زبانی او را نزد من بیاور. گرسیوز نزد برزو رفت و گفت: کسی با تو جنگ ندارد ما که از تو چیزی نخوردیم و فقط از آب چشمه نوشیدیم. بیا تا تو را نزد شاه ببرم. ما فقط می‌خواهیم راه را از تو بپرسیم. برزو نرم شد و نزد شاه رفت. شاه با او به نرمی رفتار کرد و از نژادش پرسید. برزو گفت: پدرم را ندیده‌ام. من و مادرم و چند زن در خانه‌ای قدیمی زندگی می‌کنیم. نام پدربزرگم شیروی گرد است که اکنون پیر است. مادرم تعریف می‌کند که روزی در فصل بهار که پدرش شیروی گرد مشغول کار بود، مادرم در بیشه‌زار سواری را می‌بیند که از او آب می‌خواهد و وقتی مادرم را می‌بیند عاشقش می‌شود.

فروماند بر جای وز مهر دل

فرو شد دو پای دلاور بگل

و از اسب پیاده شد و با مادرم درآمیخت و بعدازآن دیگر مادرم او را نمی‌بیند. مادرم باردار می‌شود و مرا به دنیا می‌آورد.

افراسیاب او را به قصر خود دعوت کرد و گفت: اگر بیایی دخترم را به تو می‌دهم. من آرزویی دارم. مردی از ایران پدید آمده است که کسی توان رزم با او را ندارد و اسبی به نام رخش دارد اگرچه قوی است اما تو از او قوی‌تری. قد او از تو کوتاه‌تر است اگر بتوانی او را شکست بدهی این لشگر و بوم و بر را از دریای چین تا بحر خزر به تو می‌دهم. برزو شادمان شد و پرسید نام آن مرد چیست؟. افراسیاب گفت: او را تهمتن می‌خوانند و نامش رستم است و نام پدرش زال پسر سام می‌باشد و در سیستان زندگی می‌کند. برزو گفت: پادشاها تو از دست یک نفر چنین رنجور شده‌ای؟ قسم به پروردگار و قسم به ماه فروردین که خشت را بالینش می‌کنم. افراسیاب به خزانه‌دار گفت: ده کیسه زر با تاج و دیبای زربفت رومی و یاقوت و فیروزه و دویست خوب‌روی تاتاری و چینی و اسب و زرین لگام و دویست جوشن و تیغ و برگستوان و نیزه و تیر و گرز و گوسفند و بز و زر و دینار و گوهر به برزو بده. برزو شاد شد و تعظیم کرد و سریع نزد مادرش رفت و تمام مال‌ها را به او داد و گفت: شاه چین این‌ها را به من داده است و قرار است که در ازای آن من با رستم بجنگم و سر از تنش جدا کنم. مادرش فریاد زد و گریان شد و گفت: مغرور به این درم و زرها مباش و جانت را به باد نده. شاه توران حیله‌گر است و فرزندان زیادی را بی‌پدر کرده است و سرهای زیادی را از تن جدا نموده است و دیگر اینکه رستم در جنگ مانند شیر است و دیوان بسیاری را کشته است و بسیاری از بزرگان ترکان را از بین برده است ازجمله کاموس جنگی و خاقان چین و شنگل و فرطوس و اشکبوس و گرد دلاور سهراب دلیر و اکوان دیو و دیو سپید. مگر از جانت سیرشده‌ای؟

تو زان نامداران نه ای بیشتر

از این در که رفتی مشو پیشتر

برزو به حرف‌های مادر توجه نکرد و گفت: تا خدا نخواهد اتفاقی نمی افتد. پس به نزد افراسیاب رفت و گفت: از لشگرت نام‌آورانی برگزین تا آیین جنگ را به من بیاموزند. افراسیاب به پیران گفت: جنگاورانی چون هومان ویسه و گلباد شیر و بارمان شرزه و گرسیوز و دمور و گروی را بیاور تا با او مبارزه کنند. برزو شب و روز کارش جنگیدن بود و فقط برای خوردن درنگ می‌کرد. بعد از شش ماه آماده و سرپنجه شد و سر ماه هفتم نزد شاه رفت و آمادگی خود را اعلام کرد. وقتی همه وسایل رزم از تیغ و سپر و کمند و گرز و تیر و کمان و اسب و… آوردند برزو به شاه گفت: این‌ها به کار من نمی‌آید. بازوی من قوی است و کمانی درخور زورم با نیزه‌ای بزرگ می‌خواهم.

شاه به هومان گفت: کمان و گرز و نیزه‌اش را بیاور و به او بده. گرزی فولادین آوردند که با گوهر آراسته بود و چهارصد من وزن داشت و بقیه ابزار جنگ تور را هم به او دادند. برزو گفت: حالا به بزرگان سپاهت بگو بیایند و با من درآویزند. پس هومان و شیده و گرسیوز و طرخان و گردان و قراخان به او حمله بردند و او یک‌تنه همه را به ستوه آورد. پس لشگریان آماده نبرد شدند و اسفندیار، برزو را پیشرو لشگر کرد و گفت: من هم با سپاهی به دنبالت می‌آیم.

خبر به کیخسرو رسید که سپاهی از توران به ایران حمله کرد و پیشرو آن جوانی کوه‌پیکر و پهن سینه و قوی گردن است و دلاوری چون او در ایران و توران دیده نشده است و پشت آن سپاه نیز سپاه دیگری به سپهداری افراسیاب درراه است. کیخسرو نامه‌ای به رستم نوشت که: نامه را که خواندی در زابل نمان چون لشگری به ما حمله کرده است. رستم فوراً به نزد شاه آمد و سپاهی آماده کرد که تمام سرشناسان دلیر از مهبود و شیدوش و منوشان و طوس و گودرز و گیو و رهام و فریبرز در آن سپاه بودند و رستم سوار بر فیل سفید آن‌ها را همراهی می‌کرد. کیخسرو از دیدن سپاه شاد شد و فریبرز و طوس را فراخواند و گفت: شما صبحگاه با ده هزار سپاهی به جنگ آن‌ها بروید و من از پشت با سپاه می‌آیم. روز بعد طبل جنگ‌زده شد و فریبرز و طوس طبق دستور خسرو به راه افتادند تا به دو فرسنگی لشگر توران رسیدند. طوس به فریبرز گفت: تو صبر کن تا من ببینم چند نفرند و چه کسانی هستند و چه باید بکنیم. فریبرز گفت: من هم با تو می‌آیم. تنهایی کجا می‌خواهی بروی؟ دراین‌بین ناگهان تورانیان حمله کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان شکست خوردند. فریبرز و طوس هر جا را نگاه می‌کردند کشته‌ها افتاده بودند. طوس گفت: چنین شکستی تاکنون نداشته‌ایم. بزرگان ایران و گودرزیان ما را نکوهش می‌کنند. بیا آن‌قدر بجنگیم و از ترکان بکشیم تا ننگ را از خود دور کنیم و اگر بمیریم هم بهتر از قبول این شکست است. من به‌سوی برزو می‌روم و تو هم به سمت هومان برو. اگر تو زنده نزد شاه رسیدی به او بگو که ما سستی نکردیم. فریبرز به هومان حمله برد و برزو که چنین دید هردو پهلوان را بلند کرد و دست‌بسته به هومان سپرد.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 701 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php