شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و پنجم، پادشاهی قباد مشهور به شیرویه
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و پنجم، پادشاهی قباد مشهور به شیرویه پادشاهی قباد هفت ماه بود. وقتی قباد بر تخت نشست همه بزرگان ایران بر او آفرین کردند و تبریک گفتند. شیروی توسط خرادبرزین و اشتاد پیامی نزد پدرش فرستاد و از کارهای بیدادی که کرده بود صحبت کرد و …
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و پنجم، پادشاهی قباد مشهور به شیرویه
پادشاهی قباد هفت ماه بود. وقتی قباد بر تخت نشست همه بزرگان ایران بر او آفرین کردند و تبریک گفتند. شیروی توسط خرادبرزین و اشتاد پیامی نزد پدرش فرستاد و از کارهای بیدادی که کرده بود صحبت کرد و از او خواست تا از یزدان پوزش بطلبد و به او گفت: این خواست من نبود بلکه ایرانیان اینطور خواستند چون تو از راه دین رو برگرداندی، خداوند هم کیفرت را داد. اول اینکه پسر پاک خون پدر نباید بریزد دیگر اینکه گیتی از آن توست و همه از دستتو ناراحتند و سوم اینکه بزرگان به خاطر کارهای تو پراکنده شدند و به چین و روم رفتند چهارم اینکه قیصر همه کار برایت کرد و سپاه و دخترش را به همراه گنج بسیار به تو داد و فقط دار مسیحا را از تو میخواست ولی تو ندادی. پنجم اینکه آز بر تو چیره شد و حتی از بیچارگان هم میخواستی بگیری و نفرین آنها برایت بد آورد. ششم دو دایی وفادار خود را کشتی. هفتم اینکه فرزند شانزدهسالهات را به زندان انداختی. به کردار زرتشت فکر کن و از خدا پوزش بخواه و بدان این گناه من نبود و نتیجه کارهایت بود پس اشتاد و خرادبرزین به تیسفون رفتند و گلینوس به استقبالشان رفت. خرادبرزین گفت که پیامی از شاه برای خسرو دارد.گلینوس نزد خسرو رفت و گفت: شاها جاودانه باشی. خرادبرزین و اشتاد از نزد شاه برایت پیام آوردهاند. خسرو خندید که اگر او شهریار است پس من که هستم؟ گفتارت با خرد همراه نیست. دو مرد خردمند نزد خسرو رفتند و تعظیم کردند و خسرو گفت: چه پیامی از کودک بی منش و زشتنام دارید؟ آنها سخنان قباد را برایش گفتند.خسرو پاسخ داد که به او بگویید: ابتدا از هرمزد گفتی باید بدانی که بر اثر سخنان بدگویان پدر به من بدبین شد و من مجبور به فرار شدم چون او میخواست به من زهر بدهد. بعد از جنگ با بهرام بااینکه دائیهایم درراه من جانفشانی کردند به خاطر انتقام پدرم آنها را کشتم. دیگر اینکه از زندانی شدن خود گفتی، من تو را به بند و زنجیر نکشیدم و همهچیز برایت مهیا کردم و فقط به خاطر سخنان ستارهشناس این کار را کردم حتی پسازآن نامهای از هندوستان از رای آمد که درباره به سلطنت رسیدن تو بعد از سی و هشتمین سال پادشاهی من بود ولی با همه اینها من به آن نامه توجه نکردم و به کسی هم چیزی نگفتم. از بند و زندان مردم گفتی. اگر نمیدانی از موبد بپرس در زندان ما فقط انسانهای دیوسیرت بودند چون من روشم خونریزی نبود. دیگر اینکه ما از کسی باج نخواستیم و جز خشنودی یزدان نخواستم. آن گناهکارانی که پیش تو هستند و بدگویی مرا نزد تو میکنند همه بنده سیم و زر هستند. من با زحمت فراوان کشورگشایی کردم و گنجهای فراوان گردآوردم. همان بدخواهانی که نزدت هستند بالاخره پادشاهی تو را برباد خواهند داد. کودکم بدان که گنجهای من پشتوانه پادشاهی توست اگر بی گنج باشی سپاه نداری و همه از تو روبرمیگردانند. تو گفتی که سپاهیان را در مرزها نشاندهام، علتش این بود که از بیگانگان شهرهایی را ستانده بودم و ممکن بود حملهآورند پس سپاهیان را در مرز قراردادم. و دیگر اینکه گفتی قیصر به ما وفادار بود و من به او جفا کردم اما بدان قیصر، پرویز شاه ایران را داماد خود کرد و در آن جنگ خداوند یار من بود و با رومیان کاری انجام نمیشد. بااینهمه بعد از جنگ من به همه آنها گنج و گوهر و مال فراوان و اسبهای گرانمایه دادم و کارشان را بیمزد نگذاشتم. از دار مسیحا گفتی، آن دار برای من سود و زیانی نداشت ولی تعجب کردم از کار قیصر که تکه چوبی را میخواهد و مرد کشته بر آن را خدا مینامد. بههرحال من سیوهشت سال حکومت کردم و پادشاهی همتای من نبود و حالا با تو بدرود میگویم.
سپس به خرادبرزین و اشتاد هم بدرود گفت و سپرد تا جز آنچه شنیدهاید به زبان نیاورید. هرکس به دنیا میآید روزی میمیرد. از هوشنگ و طهمورث و جمشید و فریدون و ضحاک و قباد و کاووس و سیاوش و افراسیاب و رستم و زال و اسفندیار و گودرز و کیخسرو و گشتاسپ و جاماسپ گرفته تا بهرام گور که کسی به مردی و زور همتای او نبود همه آن بزرگان بالاخره مردند. من هم پادشاه بیهمتایی بودم اما بالاخره زمان من هم رسید.
چو بر ما سر آمد شهی و مهی
چه شیر و چه دیگر به شاهنشهی
خرادبرزین و اشتاد گریان از پیش خسرو به نزد قباد رفتند و سخنان او را برایش بازگو کردند.وقتی شیروی سخنان پدر را دریافت کرد سخت گریست و خبر ناراحتی و گریه و زاری او به سپاهیان رسید و آنها باهم میگفتند: اگر خسرو برگردد همه سران را میکشد.صبحگاه همه بزرگان به نزد قباد رفتند. شهریار گفت: کسی که از درد پدرش غمگین نباشد سزاوار دار است. یکی از افراد گفت: اگر کسی بگوید دو شاه را میپرستم ناهشیار و خوار است. شیروی گفت: تا یک ماه درشتی نمیکنیم و به نصایح پدر شاد هستیم سپس به آشپزها گفت: برای خسرو همهچیز مهیا کن و آنها نیز چنین کردند اما خسرو چیزی نمیخورد و تنها خوراکش از دست شیرین بود و جز او یاری نداشت. یک ماه گذشت و خسرو دردمند بود و مزه زندگی را نمیچشید. وقتی به باربد خبر رسید که خسرو دردمند و ناکام شده است و همه به فکر قتل او هستند از جهرم به تیسفون آمد و نزد خسرو رفت. چشمانش پر از اشک شد و نوحهای با رود و بربط به این مضمون سرود: ای شاه آنهمه بزرگی و دستگاهت چه شد؟ آنهمه زور و فر و بختت چه شد؟ پسر میخواستی که یار و پشتت باشد. شاهان از فرزندان خود نیرو میگیرند اما شاه ما از نیرویش کاسته شد. به شیروی باید بگویند که ای شاه بیشرم این سزاوار پدرت نبود. ای خسرو خداوند یارت و سر بداندیشان تو نگون باد. به خداوند قسم و به نوروز و مهر و بهار خرم قسم که دیگر من رود نمیزنم و آلت موسیقی را میسوزانم و چهار انگشتم را میبرم.
تمام اطرافیان شیروی نگران بودند که نکند خسرو بازگردد بنابراین همداستان شدند که او را بکشند اما کسی را نیافتند که جرات این کار را داشته باشد تا اینکه بالاخره زادفرخ کسی به نام مهرهرمزد را پیدا کرد. او مردی با دو چشم کبود و رخسار زرد و تنی خشک و پرمو و لب لاژوردی با پایبرهنه و شکمگرسنه بود.
زادفرخ گفت: اگر این کار را درست انجام دهی یک کیسه دینار به تو میدهم و مانند فرزندم تو را عزیز میدارم. مهرهرمزد به نزد خسرو رفت و خنجری به جگرگاه او زد. سپس شورش شد و همه فرزندان خسرو را هم کشتند. وقتی شیروی شنید گریان شد. بعد از گذشت پنجاهوسه روز از کشته شدن خسرو، شیروی کسی را نزد شیرین فرستاد و گفت: در ایران از تو گناهکارتر نیست. تو شاه را به نیستی کشاندی. اکنون نزد من بیا. شیرین از پیغام او آشفته شد و گفت: کسی که به پدرش رحم نکند لایق بزرگی نیست. من نمیخواهم او را چه از دور و چه از نزدیک ببینم. زهری در صندوق داشت پس ابتدا پیامی به شیروی داد و گفت: از سخنانت شرم کن و از خداوند پوزش بخواه. شیروی عصبانی شد و گفت: چارهای نداری.بیا و پادشاهی مرا ببین. شیرین گفت: نزد تو بهتنهایی نمیآیم و با عدهای خواهم آمد. سپس شیرین لباس کبود و سیاه پوشید و به همراه پنجاه نفر به درگاه شیروی آمد. شاه گفت: دو ماه از سوگ خسرو گذشت حالا باید همسر من شوی. من نیز مانند پدرم تو را گرامی میدارم. شیرین گفت: پاسخم را بده سپس در خدمتت هستم تو گفتی من زن بد و جادوگری هستم. شیروی گفت: از تندی من کینه مگیر. شیرین به کسانی که آنجا بودند، گفت: آیا شما از من بدی دیدید؟ مدتها بانوی ایران بودم و جز راستی نجستم. بزرگان همه از شیرین بهخوبی یادکردند. شیرین گفت: سه چیز باعث میشود زن زیبا و شایسته تخت شاهی شود. اول اینکه شرم داشته باشد. دوم اینکه پسر به دنیا آورد. سوم اینکه برورو داشته باشد و مویش پوشیده باشد. وقتی من همسر خسرو شدم از او چهار فرزند آوردم به نامهای نستور – شهریار – فرود – مردانشه. فرزندانی که جم و فریدون هم نداشتند و زبانم لال شود اگر دروغ بگویم که الآن هر چهار تای آنها زیر خاکند. سپس رویش را گشود و گفت: روی و موی من این است که تاکنون کسی ندیده بود.همه از دیدن رخسار شیرین خیره شدند و شیروی گفت: جز تو کسی را نمیخواهم. شیرین گفت: دو حاجت دارم. شیروی گفت: جان بخواه. شیرین پاسخ داد: همه اموالی که داشتم به من پس بدهی و باید جلوی همه با خط خود این را تأیید کنی. شیروی هم چنین کرد. شیرین هرچه داشت به درویش داد و بندهها را آزاد کرد و به شیروی پیغام داد در دخمه شاه را بازکن که میخواهم او را ببینم. شیروی پذیرفت و در دخمه را گشودند و شیرین مویهکنان چهره بر چهره خسرو نهاد و زهر هلاهل را خورد و درحالیکه کنار خسرو نشسته و تکیه بر دیوار داشت جان سپرد. شیرویه از شنیدن خبر مرگ شیرین بیمار شد. مدتی نگذشت که به شیروی زهر دادند و او را هم کشتند.
بشومی بزاد و بشومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد
پادشاهی اردشیر شیروی شش ماه بود. شاه اردشیر بر تخت نشست و بزرگان زمان به مدح و ثنای او پرداختند. اردشیر از یزدان یادکرد و گفت ما به زیردستان کمک میکنیم و ستمکاران را به خون میکشیم.لشگر را به پیروز خسرو که پهلوانی بیهمتاست میسپارم. وقتی گراز از پادشاهی اردشیر آگاه شد نامهای به پیروزخسرو نوشت و از او خواست تا برای کشتن اردشیر چارهای بیندیشد و گفت: من از روم سپاه میآورم مبادا کسی خبردار شود. پیروزخسرو با پیرمردان خردمند مشورت کرد و آنها گفتند: به سخنان گراز گوش نده و نامهای به او بنویس و بگو به دنبال این کار نباشد چون کشتن شاه بیگناه خوب نیست. پیروز هم چنین کرد.
وقتی گراز نامه پیروز را خواند عصبانی شد و با لشگرش بهسوی ایران حمله¬ور شد. پیروزخسرو که فهمید نزد تخوار رفت و موضوع را گفت. تخوار گفت: تو نگران خون بزرگان نباش و به سخنان گراز گوش کن. حال که چنین نامهای برایش نوشتی او از تو کینه به دلگرفته است. پیروزخسرو نگران شد و شبهنگام که به مجلس اردشیر رفت، همه شراب خوردند و مست کردند و دیرگاه که همه میرفتند پیروزخسرو شاه را خفه کرد سپس نامهای به گراز نوشت و شرح کشتن اردشیر را داد.
پادشاهی فرایین پنجاه روز بود.گراز به ایران تاخت و به قصر آمد و بر تخت پادشاهی نشست. پسر بزرگترش به او گفت:ما که از نژاد شاهان نیستیم. اگر روزی از تخمه شاهان کسی بیاید و ادعای پادشاهی کند کار ما تمام است پس بهتر است گنجینه را پیدا کنیم و ببریم. پسر کوچکتر گفت:کسی از مادرش شهریار زاده نمیشود مثلاً فریدون که پدرش شاه نبود. گراز سخن پسر کوچکش را پسندید. روز و شب در حال ولخرجی بود و همیشه در حال خوردن و کمکم بزرگان از دست او ناراضی شدند چون جز خوردن و خوابیدن کاری نداشت و همیشه مست بود و علاوه بر آن در بیدادگری و ناجوانمردی همتا نداشت و خونهای زیادی ریخت.
شبی هرمزد شهران گراز به ایرانیان گفت: ای بزرگان همانا فرایین بزرگان را خوار کرد و همه از دست او جگرشان خون است. نه ساسانی است و نه از تیره شاهان است. بزرگان سپاه گفتند: چه کنیم؟ شهران گراز گفت: اگر یاری کنید هماکنون به نیروی یزدان او را از تخت به زیر میکشم. همه گفتند که ما با تو همراهیم. پس روزی که گراز برای شکار از شهر بیرون رفت، شهران گراز با سپاه همراهش رفتند و بالاخره با تیری او را از پا درآوردند و بعد همه سپاه هرکدام خنجری به او زدند. بعدازآن زمان زیادی مملکت بی شهریار بود و همه به دنبال فرزند شاهان میگشتند اما کسی را نیافتند.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی