کد خبر : 214991 تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵ - ۱۷:۰۴

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت ششم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت ششم) از آن‌سو بهرام با سپاه رفت تا به مرو رسید بعدازآن خاقان دستور داد هرکس بدون مهر ما به ایران برود او را به دونیم می‌کنم.خرادبرزین سه ماه نزد خاقان ماند و روزی به قلون گفت: تو تا قبل …

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت ششم)

شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت ششم)

از آن‌سو بهرام با سپاه رفت تا به مرو رسید بعدازآن خاقان دستور داد هرکس بدون مهر ما به ایران برود او را به دونیم می‌کنم.خرادبرزین سه ماه نزد خاقان ماند و روزی به قلون گفت: تو تا قبل از این خوراکت نان جو و ارزن بود و پوستین می‌پوشیدی اما حالا نان و بره می‌خوری و جامه‌های گران به تن داری. من کاری با تو دارم، مهر خاقان را میستانم و تو با آن به ایران نزد بهرام برو. همان پوستین سیاه را بپوش و چاقو را مخفی کن وقتی نزد بهرام رسیدی بگو که پیامی از دختر خاتون داری و وقتی نزدیک چوبینه رسیدی بگو دختر خاتون گفته که رازی را پنهان به تو میگویم وقتی تنها شدید سپس جلو برو و کارد را بر او بزن و تا نافش را ببر. هرکس که آگاه شود یا سوی اسب می‌رود یا سوی گنج و کسی برای کشتن تو نمی‌آید اگر هم کشته شوی جهان‌دیده هستی و در ثانی کینه خود را در قبال قتل مقاتوره گرفته‌ای اما مطمئن باش کسی با تو کاری ندارد و بعدازآن هم می‌توانی نزد خسروپرویز بروی. شاه تو را بی‌نیاز می‌کند و شهری را به تو می‌دهد. قلون هم پذیرفت.

خراد نزد خاتون رفت و گفت: اکنون چیزی از شما می‌خواهم و آن مهر خاقان است. خاتون گفت: شاه خواب است پس گل مهر بده تا بر نگینش بزنم و چنین کرد و خراد هم گل مهر را به قلون داد و او به راه افتاد تا به مرو رسید و به در خانه بهرام رفت و در زد و گفت: من از طرف دختر خاقان که آبستن و بیمار است پیامی برای بهرام دارم. غلام نزد بهرام رفت و گفت: کسی آمده است و پیامی از دختر خاقان دارد. پس بهرام گفت: نامه‌اش را بیاور اما قلون گفت: پیام محرمانه است بنابراین او به نزد بهرام رفت و به بهانه اینکه پیام را در گوش بهرام بگوید به او کارد زد. بهرام فریاد زد و همه به نزد او آمدند پس گفت: او را بگیرید و بفهمید از طرف چه کسی آمده است. پس همه بر سر او ریختند و کتکش زدند اما او لب باز نکرد. از آن‌سو خون زیادی از بهرام رفته بود و خواهرش مویه‌کنان در کنارش بود و می‌گفت: به سخنان من گوش نکردی. بهرام مجروح و خسته گفت: ای خواهر پاک من پندهایت بر من کارگر نبود. بزرگ‌تر از جمشید که نبودم. او با گفتار دیوان به بیراهه رفت. سرنوشت کاووس کی را هم شنیده‌ای که دیوان با او چه کردند. مرا هم دیو به بیراهه کشید. پشیمانم و امیدوارم که خدا مرا ببخشد. تقدیر من چنین بود و حالا رفتنی هستم. سپس به یلان سینه گفت: سپاه را به تو می‌سپارم، در هر کار با خواهرم مشورت کن. همه پیش خسرو روید و از در اطاعت او درآیید. از طرف من به گردوی سلام برسان. شنیده‌ام خرادبرزین در چین است، انتقام مرا از او بگیرید و مرا در ایران دفن کنید. من کارهای زیادی برای خاقان کردم ولی این پاداش من نبود که چنین دیوی را بر من بفرستد. دستور داد تا نامه‌ای به خاقان بنویسند که بهرام مرد پس بازماندگان را در امان نگهدار که او با تو هرگز بدی نکرد و همیشه راستی به خرج داد. سپس به خواهرش نگریست و جان داد.

همی بر خروشید خواهر به درد

سخنهای او یک به یک یاد کرد

دیبا بر او پوشاندند و کافور زدند و در تابوت سیمین نهادند.

چنین است کار سرای سپنج

چو دانی که ایدر نمانی مرنج

وقتی نامه بهرام و خبر مرگ او به خاقان رسید، دردمند شد و از دیده خون فروریخت و در جستجوی گناهکار می‌گشت و بالاخره فهمید که کار خرادبرزین است. قلون در توران دو فرزند و چندین فامیل داشت. دو فرزندش را آتش زدند و اموالش را تصرف کردند. اما خرادبرزین را پیدا نکردند و سپس نوبت به کشتن خاتون رسید. چندی توران در سوگ بهرام بود.

وقتی خرادبرزین به نزد خسرو رسید هرچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. خسرو خیلی شاد شد و به درویشان کمک کرد پس به همه شاهان و قیصر نامه نوشتند که خداوند چه بلایی به سر بهرام آورد. یک هفته جشن گرفتند و دهان خرادبرزین را پر از گوهر شاهانه کرد و صدهزار دینار به او داد.

از آنسو خاقان برادر خود را به مرو فرستاد تا نزد خویشان بهرام رود و به آن‌ها بگوید که خاقان هم سوگوار بهرام است. سپس نامه‌ای جداگانه به گردیه نوشت و از او خواستگاری کرد. برادر خاقان به مرو رفت و پیام خاقان را داد. گردیه گفت: نامه را خواندم و از خاقان سپاسگزارم اما من اکنون سوگوارم و بعد از چهار ماه وقتی سوگ تمام شد گوش‌به‌فرمان خاقان خواهم بود. من خودم روی به ایران رفتن ندارم. حالا شما بروید و پیام مرا به خاقان بدهید. پس‌ازآن گردیه با نامداران خود به مشورت پرداخت و گفت: خاقان خواستگار من شده است. بر او عیب نمی‌گیرم چون شاه توران است. اما بهرام مرا بیست سال بی‌پدر بزرگ کرد و اگر کسی مرا از او خواستگاری می‌کرد، عصبانی می‌شد. البته شاه توران مرد کمی نیست اما پیوند ایرانی و ترک جز غم و رنج عاقبتی ندارد. دیدید که سیاوش از دست افراسیاب چه بر سرش آمد؟ من نامه‌ای به گردوی می‌نویسم تا درباره ما با شاه صحبت کند. بزرگان گفتند: بانو تو هستی و از هر مرد خردمندی هوشیارتری و ما گوش‌به‌فرمانت هستیم. سپس گردیه به سپاهیان گفت: من قصد رفتن به درگاه شاه ایران را دارم. شما می‌توانید بازگردید یا همراه من بیایید. همه پذیرفتند و بدین‌سان شبانه حرکت کردند. چندتن از لشگریان به‌سوی خاقان فرار کردند و خبر آوردند که گردیه گریخت. برادر خاقان به او خبر داد.

از این ننگ تا جاودان بر درت

بخندد همی لشگر و کشورت

خاقان عصبانی شد و گفت: بشتاب و سپاه را آماده کن تا جلوی آن‌ها را بگیری و وقتی به آن‌ها رسیدی تندی مکن و با زبان خوش آن‌ها را به راه بیاور اگر نپذیرفتند با آن‌ها بجنگ و همه را بکش. چهار روز بعد لشگر خاقان به فرماندهی برادرش نزد گردیه و سپاهش رسیدند. گردیه لباس جنگی برادر را به تن کرد و بر اسب نشست و دو لشگر در برابر هم صف کشیدند. طورگ جلو آمد و گفت: آن پاک زن کجاست؟ می‌خواهم با او حرف بزنم ( زیرا گردیه را در لباس جنگ نشناخت ) گردیه خود را معرفی کرد و طورگ متعجب شد و گفت: تو یادگار بهرام هستی و خاقان تو را برگزیده است. گردیه به او گفت: بهتر است به سویی برویم و صحبت کنیم. طورگ پذیرفت. گردیه گفت: بهرام را دیده بودی؟ او هم پدر و هم مادرم بود و حالا مرده است. اکنون من تو را آزمایش می‌کنم و با تو می‌جنگم. پس اسب را تازاند و نیزه‌ای بر کمربند او زد و او را به زمین کوبید و زیر طورگ جوی خون روان شد. یلان سینه هم با سپاهش جنگ را آغاز کرد و همه لشگر چین را در هم کوبید. وقتی گردیه پیروز شد به‌سوی ایران آمد و روز چهارم به آموی رسید و چندی آنجا ماند و نامه‌ای به برادرش گردوی نوشت و خواست تا او نزد شاه وساطت کند و بگوید که لشگرش چگونه دمار از روزگار لشگر چین درآوردند و گفت: بسیاری از نامداران و جنگ‌آوران با من هستند و نباید گزندی به آنان برسد. من در آموی منتظر پاسخت هستم.

بعدازآنکه خیال خسرو از بهرام راحت شد روزی به وزیرش گفت: هر وقت قاتل پدرم که خویش من است از جلوی من می‌گذرد ناراحت می‌شوم. آن شب را به می‌خوارگی گذراند و روز بعد بندوی را به بند کشید و دستور داد تا دست‌وپایش را ببرند و او جان داد. پس‌ازآن کسی را به خراسان فرستاد و پیغام داد تا گستهم سریع با لشگر به نزد او بیاید. گستهم به راه افتاد تا از ساری و آمل به گرگان رسید و شبی شنید که شاه برادرش بندوی را کشته است. ناراحت شد و خاک‌برسر ریخت و فهمید که او را به کینه پدر کشته است. سپاه را به بیشه نارون کشاند و در هر سو مردم بیکار و محتاج نان به او می‌گرویدند تا اینکه به سپاه گردیه رسید و به نزدش رفت و در مرگ بهرام تأسف خورد و از مرگ بندوی گفت و گریست و گفت: کسی که به برادر مادرش رحم نکند چه امیدی است که به شما رحم کند؟ بهتر است که باهم متحد شویم. همه بزرگان سخنان او را پذیرفتند و گردیه هم سست شد. گستهم به یلان سینه گفت: بهتر است این زن، شوهر کند. من خواهان او هستم. یلان سینه با گردیه صحبت کرد و گفت: او گستهم یل، دایی شاه و توانگر است خوب است خواستگاری او را بپذیری. گردیه پذیرفت و با گستهم ازدواج کرد.

وقتی گردوی و خسرو از ازدواج گردیه و گستهم آگاه شدند بسیار برآشفتند و قرار شد که شاه نامه‌ای به گردیه نویسد و بگوید: اگر تو با ما همراه شوی در نزد من مقرب خواهی شد و من با تو ازدواج خواهم کرد و به سپاهیانت هم امان می‌دهم. گردوی هم نامه نوشت و گفت: کار بهرام دودمان ما را بدنام کرد، وقتی همسرم نزد تو آمد به سخنانش گوش کن و نامه خسرو را بخوان و عمل نما. پس نامه ها را همسر گردوی برای گردیه برد و وقتی گردیه نامه را خواند با پنج‌تن از همراهان مشورت کرد و تصمیم گرفتند که شبانه بر سر گستهم بریزند و او را بکشند. گردیه شبانه خفتان پوشید و همه ایرانیان را صدا کرد و امان‌نامه شاه را به آن‌ها نشان داد و همه به او آفرین گفتند.

گردیه نامه‌ای به شاه نوشت و گفت: دستور شما انجام شد حال در انتظار فرمان شما هستم. وقتی نامه به خسرو رسید شاد گشت و گردیه را به درگاه خود دعوت کرد و شاه نیز او را به همسری برگزید و طبق آئین او را از برادرش خواستگاری کرد و با او ازدواج نمود. دو هفته بعد شاه از گردیه خواست تا درباره جنگ با خاقان سخن گوید و تعریف کند که چگونه لباس رزم پوشید و جنگید. گردیه لباس رزم و کلاه‌خود و خفتان خواست و نیزه بر زمین نهاد و سوار بر اسب شد و شروع به تاخت کرد و کشتن طورگ را شرح داد. شیرین گفت: ای شهریار به او آلت جنگ نده ممکن است به کینخواهی برادر بلایی بر سرت بیاورد. شاه خندید و گفت: او دوستدار من است. شاه گفت: حال ببینم با می نوشی چگونه‌ای؟ گردیه به یک‌دم جام می را سرکشید. شاه تعجب کرد و گفت: ای ماه چهار سالار من که نگهبان من هستند و هرکدام دوازده هزار سوار جنگی دارند و دوازده هزار کنیزان که در قصر هستند ازاین‌پس در اختیار تو هستند. گردیه شاد شد و تعظیم کرد.

شبی خسرو با موبدان و بزرگان در حال می‌نوشی بود که در مجلس جامی یافت که نام بهرام بر آن نوشته بود. دستور داد تا جام را بشکنند و بر بهرام نفرین کردند. سپس شاه دستور داد تا همه مردم را از ری بیرون کنند و با پیلان جنگی آنجا را بکوبند و با خاک یکسان نمایند. وزیر گران‌مایه شاه گفت: ری شهر بزرگی است و شایسته نیست که چنین کنید که خداوند راضی به آن نیست. شاه گفت: پس انسان بدگوهری را بیابید تا مرزبان ری کنم. فردی باشد بسیارگو و سرخ‌مو و تنش زشت و بینی کج و روی‌زرد و بداندیش و بددل و پست و پرکینه و دروغ‌گو با دو چشم کج و سبز با دندان‌های بزرگ. همه موبدان مبهوت ماندند که چگونه خسرو چنین فکری به سرش زد. همه در جستجوی چنین مردی بودند تا بالاخره کسی را یافتند و او را نزد شاه بردند. خسرو خندید و گفت: چه‌کار بدی بلدی؟ مرد پاسخ داد: من از کار بد نمی‌آسایم و عقل ندارم و هر سخنی گویم برعکس انجام می‌دهم و دروغ‌گو هستم و هر پیمانی ببندم، می‌شکنم. خسرو منشوری را به نام او زد و مرد وقتی به ری رسید، دستور داد تا ناودان‌ها را از بام‌ها بکنند. سپس همه گربه‌ها را بکشند و جارچی ندا می‌داد که: اگر گربه‌ای را در سرایی ببینم یا ناودانی بر جای باشد آن خانه را خراب می‌کنم. هر جا یک درم می‌جست صاحبش را به عزا می‌نشاند. خلاصه همه را فراری کرد و شهر ری به خرابه‌ای تبدیل شد.

فروردین‌ماه که گل‌ها روییدند و دشت پر از لاله شد کسی از ری آمد و از گردوی کمک خواست. برادر هم نزد خواهرش رفت و از او خواست تا چاره‌ای بیندیشد. گردیه گربه‌ای آورد و به گوشش گوشواره انداخت و ناخن‌هایش را رنگ کرد و به او می‌خوراند. و خمارش کرد و بر اسب نشاند. او از اسب پرید و در باغ شروع به دویدن کرد. شاه شاد شد و خندید و از گردیه خواست که هر آرزویی دارد، بخواهد. گردیه تعظیم کرد و گفت: ری را به من ببخش. شنیده‌ام حاکم ری گربه‌ها را می‌کشد و ناودان‌ها را می‌کند. خسرو خندید و ری را به او بخشید و حاکم ری را برکنار کرد و گفت: حالا تو پارسایی را به مرزبانی ری بفرست.

بعدازاینکه شاه خیالش از همه طرف راحت شد از بین ایرانیان چهل و دوهزار جهان‌دیده و سوار جنگی را جدا کرد و گنج‌های فراوان به آن‌ها داد و پادشاهیش را چهار بخش نمود و دوازده هزار تن دیگر را به‌سوی زابلستان فرستاد و سپرد که هرکس از دستورات سرپیچی کند ابتدا با سخن نرم او را به راه آورید و اگر نشد او را به بند بکشید. دوازده هزارتن دیگر را به راه الانان و دوازده هزار تن دیگر را هم به‌سوی خراسان فرستاد تا مراقب مرز هیتال و چین باشند.

وقتی پنج سال از پادشاهی خسرو گذشت در سال ششم مریم پسری چون ماه به دنیا آورد. پدر در گوشش نام نهانی قباد را گذاشت و آشکارا او را شیروی نامید. اخترشناسان گفتند: از این کودک در زمین آشوب به پا می‌شود. شاه غمگین شد و گفت: مراقب باشید و نزد بزرگان ایران این سخنان را به زبان نیاورید. شاه اندیشناک بود و یک هفته کسی را به حضور نپذیرفت. بزرگان سوی موبد رفتند و از چگونگی حال شاه پرسیدند و اینکه چرا شاه به آن‌ها بار نمی‌دهد. موبد نزد شاه رفت و پیام آن‌ها را داد. شاه گفت: من از روزگار دلتنگ شده‌ام و از سخنان اخترشناسان هراسانم. موبد ناراحت شد اما گفت: هرچه تقدیر باشد همان می‌شود. با رنج دادن به خودت که چیزی عوض نمی‌شود پس سخنان آن‌ها را فراموش کن و شادباش.

چنان چون بکارد فلک بدرویم

بدو کام و ناکام ما بگرویم

خسرو به سخنان موبد دل سپرد و سپس نامه‌ای به قیصر نوشت و خبر داد که مریم پسری به دنیا آورده است. شادباش.

وقتی نامه به قیصر رسید فرمود تا شهر را آذین بستند و شهر روم پر از رامشگران شد و یک هفته جشن برقرار بود سپس قیصر دستور داد تا صد شتر از درم و گنج و پنجاه شتر دینار و دویست دیبای رومی و چهل خوان زرین فرستاد و برای مریم هم چند گوهر و یک طاووس نر و جامه‌های خز و حریر چینی و آبگیری از در و زبرجد و هزاران دینار رومی به همراه چهل مرد رومی فرستاد و رئیس آن‌ها خانگی بود که مردی فرزانه و بی‌همتا بود. به پیروز شاه مرزبان نیمروز خبر رسید که کاروانی از روم در حال رفتن به ایران است. پس به استقبالشان رفت و باهم نزد شاه رسیدند. خانگی به خاک افتاد و بر شاه آفرین گفت. شاه هم از فرزانگی او تقدیر کرد. سپس نامه قیصر را برای شاه خواندند که در آن تبریک و تقدیر و ابراز شادی بود و در آن درخواستی از جانب قیصر بود و آن اینکه: دار مسیحا را که در گنجینه شماست اگر ممکن است به ما برگردانید که من سپاسگزار خسرو می‌شوم. چون میدانید که از زمان فریدون همیشه کشور ما مورد تاخت‌وتاز ایرانیان بود و با این کار کینه‌ها هم از دل رومیان رخت برخواهد بست. شاه خانگی را نزد خود نشاند و در هنگام خوان و شراب و شکار در کنارش بود تا یک ماه گذشت و شاه پاسخ قیصر را نوشت: بعد از آفرین یزدان از ستایش‌های او تشکر کرد و گنجی را که قیصر فرستاده بود را پذیرفت و به خاطر همراهی او در سختی‌ها و کمک‌هایش از او تقدیر کرد و گفت: تو برایم مثل پدر بودی اما از دار مسیحا گفته بودی. اگر از ایران چوبی به روم فرستم همه به ما می‌خندند. موبد خیال می‌کند که به خاطر مریم ترسا شده‌ام. به‌غیراز این هر آرزویی داری بخواه. از هدیه‌هایت سپاسگزارم و همه را به شیروی می‌بخشم. از روم و ایران پر اندیشه هستم و می‌ترسم شیروی گزندی به ایران و روم برساند. دخترت به دین مسیح پایبند است و به سخنان من گوش نمی‌دهد. جهان دار یارت باد. سپس شاه بر نامه مهر زد و به همراه گوهرهای شاهانه و صدوچهل هزار دیبای چینی و صدهزار درم و پارچه‌های زربفت گوهرنگار و پانصد در خوشاب و صدوشصت یاقوت زر و هر چیزی از هر کشوری بار سیصد شتر کرد و برای قیصر فرستاد. علاوه بر آن خلعتی به همراه اسب و جامه و تخت و دینار به خانگی بخشید و چند شتر دینار به فیلسوفان بخشید و همه شاد و خوشحال به روم بازگشتند.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 556 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php