شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت سوم)
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت سوم) با آنها صحبت کردم و دلشان را از کینه پاک نمودم.حالا هرچه بخواهی انجام میدهم در عوض شما قول دهید که خراج از ما نگیرید و از ایرانیان کسی به مرزهای ما حمله نکند و بعد اینکه با ما …
شاهنامه خوانی: داستان پنجاه و یکم، پادشاهی خسرو پرویز (قسمت سوم)
با آنها صحبت کردم و دلشان را از کینه پاک نمودم.حالا هرچه بخواهی انجام میدهم در عوض شما قول دهید که خراج از ما نگیرید و از ایرانیان کسی به مرزهای ما حمله نکند و بعد اینکه با ما خویشاوند شوید. پس عهدنامهای بنویسیم تا پیمانمان استوار شود که ازاینپس از کین ایرج سخنی نباشد و ایران و روم یکی باشند. من در سراپرده دختری دارم که اگر موافقت بفرمایی به عقدت درمیاورم تا دوستیمان استحکام یابد و فرزندت دیگر کین ایرج را به یاد نیاورد.
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
اگر پیمان را بپذیری ما پشتیبان تو خواهیم بود. وقتی نامه به خسرو رسید دبیر را فراخواند و پاسخ نامه را چنین داد که تا وقتیکه من پادشاه ایران هستم از روم باج نمیخواهم و لشکری هم به آنجا نمیفرستم و شهرهای مرزی را که از روم گرفتهایم به شما میسپارم و دختر پاک شمارا هم خواستگاری میکنم. بنابراین سپاهی را که میفرستی به گستهم و شاپور و اندیان و خرادبرزین بسپار.
همه کینه برداشتیم از میان
این نامه را به خط خود نوشتم و مهر من پای آن است. پس نامه به قیصر رسید و در میان خردمندان نامه را خواندند و بزرگان هم گفتند ما کهتریم و تو قیصر مایی و هرچه بگویی همان رواست.روز بعد قیصر به جادوگرانش گفت: طلسمی بسازند و زنی زیبا بر تخت و پرستندگان در اطراف او بایستند و او اشک از مژگان بریزد و آه بکشد. جادوگران چنین کردند. سپس قیصر گستهم را فراخواند و گفت:دخترم پندم را نمیپذیرد و حاضر به ازدواج نیست و گریان و رنجور شده است. بهتر است نزد او بروی و پندش دهی شاید فایده کند. گستهم پذیرفت اما هرچه پند میداد و صحبت میکرد دختر توجهی نمیکرد و گریان بود پس نزد قیصر رفت و گفت: هرچه کردم سودی نداشت. روزهای بعد قیصر به بالوی و اندیان و شاپور هم گفت که نزد دختر بروند اما آنها هم کاری از پیش نبردند. بالاخره خرادبرزین هم خواست تا نزد دختر رود و رضایت او را بگیرد. خراد نزد دختر رفت و او را نصیحت کرد اما دختر جوابی نداد و میگریست. خرادبرزین دقت کرد که دختر یکسره گریه میکند ولی خشمش خاموش نمیشود و جنبشی ندارد انگار که جان در بدن ندارد، پس فهمید که طلسم است. به نزد قیصر رفت و خندید و گفت: این طلسمی است که دوستان مرا فریب داد اگر شاه بشنود، خواهد خندید.قیصر گفت: جاودان باشی که بهراستی شایسته وزارت شاهان هستی. من خانهای با ایوان بلند دارم اگر میخواهی بدانی این طلسم است یا کار ایزدی است ازآنجا ببین.خرادبرزین رفت و دید که طلسم ایستاده و معلق است.خراد گفت: این طلسمی کمیاب است.قیصر پرسید: این طلسم مال کجاست؟ خراد گفت: این طلسم از آهن و گوهر است و مغناطیس باعث به وجود آمدن آن است و هرکس که این کار را کرده است به کار هندوان وارد است.قیصر پرسید: هندو چه میپرستد؟ خراد گفت: در هند گاو پرستیده میشود و آنها خداپرست نیستند و آتش را که اثیر مینامند را سوزاننده گناهان میدانند و بر باور خود صادق هستند اما شما که به مسیح اعتقاددارید به گفتههای او عمل نمیکنید. عیسی (ع) گفت: اگر پیراهنت را کسی ستاند با او تندی مکن. اگر کسی سیلی به صورتت زد، خشمگین مشو.به غذای کم بساز. بدی مکن و دیگران را آزارنده اما شما حرفهای مسیح را انجام ندادهاید و گنج ذخیره میکنید و ایوانهایتان به آسمان سرمی کشد و به همهجا لشگر میکشید و کسی از تیغتان در امان نیست. اینها تعالیم مسیح نیست. او درویشی بود که از رنج تن نان به دست میآورد و مرد جهود او را کشت و بردار کرد. او در کودکی پیامبر شد گویی که فرزند خداست و به زن و فرزند نیازی نداشت و همه رازها برایش آشکار بود.اما ما که دین کیومرثی داریم و دادار کیهان را یکی میدانیم در روز نبرد به یزدان پناه میبریم. شاهان ما دینفروش نیستند و دنبال گوهر و دینار و نام و نشان نیستند مگر به داد.
برو باد نفرین بی آفرین
قیصر سخنان او را پسندید و به تمجید او پرداخت و درم و تاج و گنج و دینار فراوانی به او هدیه کرد.سپس قیصر سپاهی شامل صدهزار رومی به همراه سلاح و اسبان جنگی و درم و دینار مهیا نمود و دخترش مریم که عاقل و خردمند و سنگین بود را به گستهم سپرد که طبق آئین به ازدواج خسرو درآورد و جهیزیه فراوانی شامل طلا و گوهرهای شاهانه و یاقوت و جامه زرنگار و دیبای رومی و ابریشمی زرین و گستردنیها به همراه یاره و طوق و گوشوار و سه تاج گوهرنگار و چهار عماری زرین و چهل مهد آبنوس و سیصد کنیز و پانصد غلام و چهل خادم و چهار فیلسوف رومی خردمند به همراه مریم فرستاد. سپس نامهای بر پرنیان خطاب به خسرو نوشت و از زیردستان او تجلیل کرد و گفت: شایستهتر از گستهم در جهان نیست و بزرگتر از شاپور میانجیگری وجود ندارد و بالوی در رازداری بیهمتاست. همتای خرادبرزین در دنیا وجود ندارد که از هر آشکار و نهانی آگاه است و همه کارهایش ایزدی است.بعدازآن قیصر ستارهشناس را فراخواند تا روز حرکت را تعیین کند و در روز مقرر سپاه و دخترش را روانه کرد و تا سه منزلی او را بدرقه نمود و در پایان فرمانده سپاهش نیاطوس را فراخواند و مریم را به او سپرد.
وقتی خسرو شنید که سپاه آمد به پیشوازش رفت و نیاطوس را در برگرفت و از دیدن لشگر شاد شد سپس به نزد مریم رفت و دستش را بوسید و از حالش پرسید و او را به پرده سرایش برد و سه روز را با او گذراند. روز چهارم نیاطوس و سران لشگر را فراخواند و از آرایش لشگر صحبت کرد و روز هفتم لشگر به راه افتاد تا به چیچست رسید و ازآنجا بهسوی موسیل ارمنی که بندوی نزد او بود، رفت. آن دو وقتی سپاه را دیدند تازان بهسوی آنها آمدند. شاه از گستهم پرسید: آنها کیستند؟ گستهم گفت: آن مرد ابلق سوار برادرم بندوی است، نگاه کن او دایی توست. اگر جلو آمد و او نبود جانم را بگیر. وقتی آنها رسیدند خسرو گفت: فکر میکردم مرده باشی. بندوی ماجرا را تعریف کرد و خسرو از مرگ بهرام سیاوش ناراحت شد سپس پرسید: همراهت کیست؟ بندوی گفت: چطور موسیل را نمیشناسی؟ او از وقتی از ایران به روم رفتی آرامش نداشته است و در دشت زندگی میکند و خیمه و خرگاه دارد و سپاه فراوانی به همراه سلاح و گنج و درم فراوان دارد. او همیشه در انتظار بازگشت تو بود.
خسرو به موسیل گفت: کاری میکنم که روزگارت از این بهتر شود.موسیل گفت: اجازه بده رکابت را ببوسم و در رکابت بجنگم.شاه پذیرفت و موسیل پای خسرو را بوسید. بعدازآن شاه به آتشکده آذرگشسپ رفت و نیایش کرد سپس به دشت دوک رفت. وقتی لشگر نیمروز از بازگشت خسرو باخبر شدند برای یاری به خسرو پیوستند. به بهرام خبر رسید که لشگر خسرو آماده نبرد است پس سرداری به نام داراپناه را با نامههایی بهسوی گستهم و بندوی و گردوی و شاپور و اندیان و دیگر بزرگان لشگر خسرو فرستاد. در نامهها ابتدا به ثنای جهانآفرین پرداخت و سپس گفت: از خواب غفلت بیدار شوید تا وقتیکه ساسانیان هستند بدی هم هست. از اردشیر بابکان که درگیریها با او شروع شد و باعث از بین رفتن اردوان شد نشنیدهاید؟ از پیروز شنیدهاید که چگونه سوفرای را کشت و قباد را آزاد کرد و قباد هم او را کشت؟ به ساسانیان امیدی نیست. در کنار من شما جایگاه بلندی خواهید داشت. داراپناه با لباس بازرگانان نامهها را به همراه هدایا برای بزرگان برد و وقتی به نزدیک لشگر خسرو رسید از زیادی آن ترسید و با خود گفت: چرا باید خود را به هلاکت بیندازم؟ نامهها را به خسرو میدهم.وقتی خسرو نامهها را خواند ابتدا از داراپناه تشکر کرد و سپس دستور داد تا جواب نامهها را به این مضمون بنویسند که: ما نامهات را خواندیم و همگی زبانی با خسرو همراهی میکنیم اما قلبا با تو هستیم و اگر لشگرت را به این مرزوبوم بیاوری ما شمشیرها را میکشیم و رومیان را میکشیم و خسرو مجبور به فرار میشود. سپس خسرو دینار و گوهر و یاقوت فراوان به داراپناه داد و گفت: پاسخ نامه¬ها را نزد چوبینه ببر و بدان که اگر پیروز شوم تو را در جهان بینیاز میکنم.وقتی بهرام پاسخ نامه¬ها را خواند سپاه را آماده کرد و هرچه پیران نزد او رفتند و نصیحتش کردند فایده نداشت. بهرام، یلان سینه را در جلوی سپاه قرارداد.
طبل جنگزده شد و جنگ سختی درگرفت و خسرو ضمن نیایش یزدان از او کمک خواست. سرداری رومی به نام کوت به نزد خسرو آمد و گفت: حالا من به بهرام دیوسیرت جنگ را میآموزم. خسرو از سخن کوت غمگین شد اما به روی خود نیاورد و به کوت گفت: برو و با او بجنگ. کوت چون پیل مست بهسوی بهرام رفت.یلان سینه به بهرام گفت: مراقب باش.نیزه کوت بر سپر بهرام کارگر نشد و بهرام با یک ضربه سرو گردنش تا سینه را برید.خسرو به خنده افتاد و نیاطوس به او گفت: خنده درست نیست. آیا به کشته شدن کوت میخندی؟خسرو گفت: من از چگونگی کشته شدنش میخندم. بدان که هرکس غرور داشته باشد چرخ او را زمین میزند. سپس بهرام دستور داد جسد کوت را بر اسب بستند و بهسوی لشکرش بردند تا همه او را ببینند. وقتی خسرو کوت را دید ناراحت شد و دستور داد تا او را در کرباس قرار دهند و برای قیصر بفرستند تا قیصر بفهمد که اگر از سرداری چون بهرام شکستخورده است ننگآور نیست.رومیان همه دلشکسته شدند و جنگ شدیدی درگرفت و کشتهها در میان سپاهیان افتاده بودند. خسرو دستور داد تا کشتگان را رویهم مانند کوه بلندی قرار دهند. خسرو دیگر از رومیان ناامید شده بود و دستور داد تا فردا دیگر از آنان استفاده نکنند. روز بعد دوباره ایرانیان در برابر هم صف کشیدند و جنگ آغاز شد. خسرو در راست گردوی و در چپ موسیل ارمنی را قرارداد و سپنسار و شاپور و اندیان هم در صفوف لشکر بودند و گستهم در کنار شاه و محافظ او بود. وقتی بهرام نگاه کرد اثری از رومیان ندید پس دستور داد پیلان جنگی آوردند و بر پشت پیل نشست و بهسوی شاپور رفت و گفت: آیا تو پیمان نبستی که از من حمایت کنی؟ این روش آزادگان نیست.شاپور گفت: کدام پیمان را میگویی؟خسرو به شاپور گفت:بهرام نامهای برای تو و نامداران دیگر داده است که بهموقع برایت تعریف میکنم.وقتی بهرام سخنان خسرو را شنید، فهمید که گولخورده است و با فیل بهسوی خسرو رفت. خسرو به اندیان گفت: بهسوی فیل تیراندازی کنید.براثر جراحات فیل نقش زمین شد.بهرام کلاهخود خواست و سوار بر اسب با شمشیر جلو رفت. پیادهها فرار کردند و او بهسوی قلب گاه حرکت کرد و همه را درهم درید سپس به راست رفت. خسرو هم به راست که به گردوی سپرده بود رفت. گردوی و بهرام با هم به جنگ پرداختند. بهرام گفت: ای بیپدر چرا کمر به قتل برادرت بستهای؟ گردوی گفت: برادر اگر دوست باشد چهبهتر اما اگر دشمن باشد همان بهتر که بیرگ و پوست شود.خسرو به گستهم گفت: مبادا از رومیان استفاده کنی. هنرهایشان را دیدم همان بهتر که من سپاه کمی داشته باشم تا اینکه زیر دین رومیان باشم.گستهم گفت: پس خود را به خطر نینداز بهتر است مردان قوی و جنگجو را برگزینیم و جلو بفرستیم.خسرو پذیرفت و گستهم چهارده نامدار گردنکش انتخاب کرد که عبارت بودند از: خودش، شاپور، اندیان، بندوی، گردوی، آذرگشسپ، زنگوی، تخواره، یلان سینه، فرخزاد، شیرزیل، اشتاد، پیروز، اورمزد.
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی