کد خبر : 204737 تاریخ انتشار : یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۶:۴۵

قصه کودکانه خورشید مهربون

قصه کودکانه خورشید مهربون یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود سالها پیش توی جنگل بزرگ حیوانات و گیاهان به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند. اما بچه ها سه، چهار روزی می شد که بارون نیومده بود و بنفشه خانم زیبا کم کم داشت خشک …

قصه کودکانه خورشید مهربون

قصه کودکانه خورشید مهربون

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود سالها پیش توی جنگل بزرگ حیوانات و گیاهان به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند. اما بچه ها سه، چهار روزی می شد که بارون نیومده بود و بنفشه خانم زیبا کم کم داشت خشک و پژمرده می شد دیگه نمی تونست سرش را بالا نگه داره و به خورشید خانم نگاه کنه یک دفعه به یاد تنها دوستش پروانه کوچولو افتاد و صداش زد پروانه کوچولو، پروانه کوچولو، دوست خوب من کجایی؟! پروانه کوچولو که تازه از خواب بیدار شده بود با شیندن صدای بنفشه خانم بال های قشگش رو باز کرد و چشماش را مالید و پرواز کرد اومد کنار بنفشه خانم و گفت سلام، منو صدا کردی بنفشه خانم به سختی سرش را بالا گرفت و گفت سلام دوست خوب من، پروانه کوچولو گفت چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ مریض شدی؟ بنفشه خانم گفت من خیلی وقت که آب نخوردم و تشنه ام دیگر نمی تونم به خورشید خانم نگاه کنم اگه می تونی برام آب بیار، پروانه کوچولو کمی فکر کرد و گفت ولی از کجا؟! بنفشه خانم چشماشو رو هم گذاشت و گفت نمی دونم، تو دوست من هستی. کمکم کن خواهش می کنم پروانه کوچولو که خیلی بنفشه خانم را دوست داشت ازش خداحافظی کرد و رفت و رفت دشت و جنگل رو به دنبال آب گشت اما از آب خبری نبود. پروانه کوچولوی قصه ما خسته و غمگین روی یکی از شاخه های درخت کاج نشست و آهی کشید و گفت نتوانستم آب گیر بیارم حالا من چکار کنم آقا کاجه که صدای پروانه کوچولو رو شنید گفت چی شده پروانه کوچولو قشنگ چرا اینقدر ناراحتی اگه تنشه ای می تونی از قطره های شبنم برگ های من بنوشی، پروانه کوچولو آهی کشید و گفت آقا کاج من تنشه نیستم دوستم بنفشه خانم پژمرده شده آخه اگه آب نخوره می میره من بهش قول دادم که براش آب ببرم ولی آب پیدا نمی کنم آقا کاج گفت من هم تشنه هستم ولی من از گل ها قوی ترم می تونم تشنگی رو تحمل کنم آخه گل ها خیلی ظریف اند و بدون آب خشگ می شن بهتره تا دیر نشده بهش کمک کنیم پروانه کوچولو گفت من تمام دشت رو به دنبال آب گشتم اما بی فایده بود در همین حین آغا کلاغه که روی درخت نشسته بود و حرف های پروانه و کاج رو می شنید گفت سلام بچه ها من با خورشید خانم دوستم اون خیلی مهربونه حتما کمکون می کنه.

پروانه و کلاغ روی بلندترین شاخه کاج نشستند و به خورشید خانم سلام کردند خورشید خانم با مهربانی گفت سلام: کاری دارین؟ آقا کلاغه همه ی ماجرا رو برای خورشید خانم تعریف کرد خورشید خاننم مهربون گفت ناراحت نباشین من سعی می کنم به دوستون کمک کنم. حالا برین و از بنفشه خانم مراقبت کنین تا من هم ببینم می تونم کاری بکنم خورشید خانم در آسمان چرخید و اقا ابره رو صدا کرد و بهش سلام کرد و گفت ابر مهربون از تو و دوستات خواهش می کنم که ببارید شما باید کمک کنید تا جنگل بزرگ دوباره تازه و سر سبز بشه، دوباره جون بگیره در همین هنگام ابر سفید به طرف دوستاش حرکت کرد و اونا رو با خبر ساخت بعد خورشید خانم آروم، آروم پشت ابرها پنهان شد ابرها شروع به باریدن کردند. قطره های قشنگ بارون مثل مرواید روی زمین می ریختند و صدای شادی از همه جای جنگل بلند می شد بعد از مدتی خورشید خانم از پشت ابرها بیرون اومد و بنفشه خانم که دوباره زیبا و جوان شده بود و همچنین پروانه کوچولو و آقا کلاغه و آقا کاجه همگی از اون و آقا ابره تشکر کردند ابر سفید گفت این کار به کمک همه ما انجام شد و ما با کمک و یاری هم تونستیم به بنفشه خانم و جنگل بزرگ زندگی دوباره ببخشیم بعد همگی به خاطر نجات بنفشه خانم و دوستی تازه شان جشن گرفتند بله بچه ها ی خوب جنگل بزرگ دوباره زیبا و سر سبز شده بود و همه با خوبی و خوشی در کنار هم به زندگی خود ادامه دادند.

محاسن: این قصه با بیانی ساده و قابل درک برای کودکان نوشته شده است. و همچنین نشان می دهد آب مایه حیات است.پیشنهاد: کاش می شد این چنین داستان را با کودکان در کلاس اجرا کرد.نتیجه گیری: کودکان می توانند با الگو قرار دادن این چنین داستان هایی حس همکاری و تعاون را نسبت به هم پرورش داده و با کمک هم مشکلات همدیگر را حل کرده و در صفا و صمیمیت در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.

4/5 - (22 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 10,639 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php