نتايج جستجو مطالب برچسب : پادشاهی کیخسرو

شاهنامه خوانی: داستان سی و دوم، پادشاهی همای

پادشاهی همای سی‌ودو سال بود. پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد و چون تاج‌وتخت موردپسندش قرار گرفت. هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد و به دایه‌ای داد تا بپرورد و هرکس از فرزند او نام می‌برد او را می‌کشت. اما پادشاهی عادل بود. وقتی فرزندش هشت‌ماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و درونش را با دیبای نرم پوشاندند و کودک را در آن قراردادند و گوهری شاهوار نیز به بازویش بستند و مقداری زر نیز در صندوق ریختند سپس سر تابوت را بستند و به آب فرات انداختند سپس دو مرد به دنبال صندوق رفتند تا ببینند که عاقبت چه می‌شود. رخت‌شویی صندوق را از آب گرفت. نگهبان خبر را به همای رساند و همای گفت: این مسئله باید مخفی بماند.

اتفاقاً رخت‌شوی و همسرش پسرشان را ازدست‌داده بودند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و یکم، پادشاهی بهمن اسفندیار

شاهنامه خوانی: داستان سی و یکم، پادشاهی بهمن اسفندیار

پادشاهی بهمن نودونه سال بود. وقتی بهمن بر تخت پادشاهی نشست سپاه را آماده کرد و گفت: ما باید انتقام اسفندیار را از فرامرز بگیریم. من هنوز از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحتم. پس لشکر را حرکت داد و به هیرمند رسید و پیکی نزد زال فرستاد و گفت: من به خونخواهی اسفندیار و برادرانم آمده‌ام و تمام زابل را به خون می‌کشم. زال گفت:به شاه بگویید آن‌یک قضای آسمانی بود و من از آن موضوع ناراحتم اما تو که از من بد ندیدی و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی ام، رستم و شغاد

شاهنامه خوانی: داستان سی ام، رستم و شغاد

در ابتدای داستان فردوسی می‌گوید که این داستان را آزاد سرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان می‌پردازد.

در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری به دنیا آورد که نامش را شغاد نهادند. ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی بزرگ شود نژاد سام را تباه می‌کند و سیستان از او پرخروش می‌شود. زال غمناک شد و وقتی پسرک شیرخوارگی را پشت سر گذاشت زال او را نزد شاه کابل فرستاد. مدتی گذشت و او بزرگ شد و شاه کابل او را بسیار دوست داشت و به او دختر داد. وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کند. در زمان مقرر از طرف رستم آمدند و باج درخواست کردند. شغاد از این موضوع عصبانی شد و به شاه کابل گفت: برادرم از من شرم نمی‌کند. باید او را به دام اندازیم. شاه کابل هم پذیرفت. شغاد گفت: مهمانی بده و بزرگان را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل می‌روم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی می‌کنم پس رستم به کمک من می‌آید. تو در شکارگاه چاهی به‌اندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان. شاه نیز چنین کرد و شغاد به زابل رفت و نزد پدر و برادر از شاه کابل بدگویی کرد. رستم برآشفت و گفت: من او را می‌کشم و تو را شاه کابل می‌کنم. پس خواست لشکری آماده کند اما شغاد گفت: لشکرکشی نکن. حتماً او پشیمان شده است. پس رستم با زواره و صد سوار نامدار به‌سوی کابل به راه افتاد. شاه کابل سراسر نخجیرگاه را چاه کند. سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه. شاه کابل از اسب پیاده شد و پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید. پس در جای سرسبزی نشستند و نوشیدنی فراوان نوشیدند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت سوم)

رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم به‌تنهایی به‌سوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت: من می‌روم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت به‌تنهایی با او نبرد می‌کنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا می‌زنم تا لشکر را به راه‌اندازی. پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: هم‌نبردت آمد، آماده‌باش.

اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست. وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت: تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم.

رستم گفت: ای شاه شاد دل این‌گونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است. اسفندیار گفت: من قصد خون ریختن ندارم و به‌تنهایی می‌جنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید.

دو جنگجو شروع به مبارزه کردند، تیغ‌های آن‌ها شکست سپس گرزها هم شکسته شد و سپس شروع به کشتی گرفتن، کردند ولی هیچ‌کدام از پس دیگری برنیامد. وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راند و درباره رستم پرس‌وجو کرد و شروع به دشنام دادن نمود. نوش آذر برآشفت و گفت: ای سگزی بی¬خرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیش‌دستی کردید. زواره بسیاری از ایرانیان را کشت، نوش آذر جلو آمد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت دوم)

وقتی بهمن رفت رستم، زواره و فرامرز را فراخواند و گفت که به نزد زال و رودابه روید و بگویید:در ایوان تخت زرین گذارند که پسر شاه با دلی پرکینه به نزد ما آمده است. باید با او صحبت کنم اگر در او نیکی دیدم گنج و گوهر را از او دریغ نمی‌کنم اما اگر از او ناامید شدم با او راه نمی‌آیم. زواره گفت: ناراحت نباش، از ما بدی به اسفندیار نرسید و او مرد عاقلی است و بیهوده با ما نمی‌جنگد. زواره به نزد زال آمد و رستم به‌سوی هیرمند رفت و آنجا ماند تا بهمن بیاید. بهمن پیام رستم را به اسفندیار رساند و گفت که اکنون تنها به لب هیرمند آمده است تا تو را ببیند. اسفندیار سوار بر اسب به همراه صد سوار به‌سوی هیرمند رفت. رستم از اسب پیاده شد و سلام داد و گفت: روی تو درست مانند سیاوش است، خوشا به حال شاه که چنین پسری دارد. اسفندیار هم از اسب پیاده شد و او را در برگرفت و سلام داد و بسیار از او تمجید کرد و گفت: تو را که دیدم به یاد زریر افتادم. رستم او را به خانه خود دعوت کرد اما اسفندیار گفت: خیلی دلم می‌خواهد اما شاه به ما اجازه این کار را نداده است. تو خودت بند به پایت بزن که فرمان شاه ننگ‌آور نیست و این را بدان که من از این کار او ناراحتم و نمی‌گذارم زیاد دربند بمانی. شاه می‌خواهد که تاج‌وتخت را به من بدهد و من تو را آزاد می‌کنم و مال فراوان به تو می‌دهم. رستم گفت: این برای من ننگ است که تو تا اینجا بیایی و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت اول)

اسفندیار مست و خشمناک از قصر گشتاسپ بیرون آمد. شبانگاه نزد مادر رفت و به او گفت: پدرم با من بی‌مهری می‌کند. او به من گفت که اگر انتقام لهراسپ را از ارجاسپ بگیرم و خواهرانم را آزاد کنم و تورانیان را شکست دهم، پادشاهی و لشکر را به من می‌دهد اما چنین نکرد. من به او خواهم گفت که اگر با من وفادار باشد و تاج‌وتخت را به من بدهد با او به نیکی رفتار می‌کنم در غیر این صورت بازور بر تخت می‌نشینم. مادرش غمگین شد و گفت: پدرت فقط تاجی بر سر دارد اما همه‌چیز تحت سلطه توست، اما اسفندیار نپذیرفت. دو روز همچنان ناراحت و دژم بود و به میگساری پرداخت. روز سوم ماجرا به گوش گشتاسپ رسید و فهمید که اسفندیار جویای تخت و تاج شده است. جاماسپ را صدا کرد و از او طالع اسفندیار را پرسید. جاماسپ پس از مطالعه و تحقیق گریان و زار گفت: روزگار خوشی او دوام ندارد. شاه پرسید که اگر من تخت و تاج را به او سپارم آیا در امان خواهد بود؟ جاماسپ گفت: چه کسی می‌تواند ازقضای روزگار فرار کند؟

شب که شد اسفندیار نزد پدر رفت و از کارهایی که کرده بود و نامرادی‌هایی که از شاه دیده بود داد سخن داد. از جنگ توران و اسارتش به دست پدر و گذشتن از هفت‌خوان و جنگ با ارجاسپ و کشتن او و یارانش و آزاد کردن خواهران، همه را بیان کرد و سپس گفت: تو قسم خوردی که تاج‌وتخت را به من بسپاری اما چرا از من دریغ می‌کنی؟ شاه گفت: تو راست میگویی و اکنون در جهان به‌جز رستم پسر زال که سر اطاعت در برابر من خم نمی‌کند و نهانی نسبت به من کینه می‌ورزد، تو نظیری نداری. ندیدی وقتی ارجاسپ به بلخ آمد، رستم ما را کمک نکرد؟ تو باید به سیستان بروی و رستم و زواره و فرامرز را به بندکنی و اگر چنین کنی من تخت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت دوم)

خوان هفتم: گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار:

وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت: چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست؟ گرگسار گفت: جز بند و ناراحتی چیزی ندیدم، چرا باید به تو کمک کنم؟ اسفندیار خندید و گفت: اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ می‌کنم و پادشاهی توران را به تو می‌دهم. گرگسار شاد شد. اسفندیار پرسید: چگونه باید از این آب گذشت؟ او گفت: با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا بازکنی آب افسون می‌شود و راهت بازمی‌گردد. چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند، جشنی گرفتند سپس اسفندیار، گرگسار را آورد و گفت: حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم. سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشیدورد خواهم کشت. همچنین اندریمان را به انتقام خون برادرانم می‌کشم و زنان و کودکانشان را اسیر می‌کنم. گرگسار عصبانی شد و گفت: امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دونیم شوی. اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دونیم کرد و به دریا انداخت.

سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند. وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت. دو ترک با چهار شکاری دید پس آن‌ها را اسیر کرد و پرسید که اینجا چه جور جایی است و چند سوار در آن است؟ آن‌ها همه جای دژ را برایش شرح دادند و گفتند: صدهزار شمشیرزن آنجاست و مواد غذایی هم آنجا هست. اگر ارجاسپ بخواهد از چین نیز صدهزار نامور به کمکش می‌آیند. اسفندیار آن‌ها را کشت و به‌سوی پشوتن رفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت اول)

کنون زین سپس هفت‌خوان آورم

سخن‌های نغز و جوان آورم

در این قسمت فردوسی دوباره به مدح محمود غزنوی می‌پردازد و می‌گوید:

همه پهلوانان و گردن کشان

که دادم در این قصه زیشان نشان

همه مرده از روزگار دراز

شد از گفت من نامشان زنده باز

منم عیسی آن مردگان را کنون

روانشان به مینو شده رهنمون

خوان اول: کشتن اسفندیار دو گرگ را:

اسفندیار به همراه گرگسار به‌سوی توران رفت تا به یک دوراهی رسید پس در آنجا خیمه زد و به استراحت و خوردن و آشامیدن پرداخت سپس دستور داد گرگسار را بیاورند و چهار جام می پیاپی به او دادند سپس به او گفت: ای بیچاره اگر هرچه بپرسم درست پاسخ‌دهی، تمام توران را به تو می‌دهم اما اگر دروغ بگویی تو را با خنجر به دونیم می‌کنم. گرگسار اطاعت کرد پس اسفندیار پرسید که رویین دژ کجاست؟ چندراه به آنجا می‌رود و کدام بی‌گزند است و چند فرسنگ است؟ چقدر سپاهی آنجاست؟ گرگسار گفت: سه‌راه تا آنجا هست که یکی سه‌ماهه به آنجا می‌رسند و راهش پر از آب و خرگاه و شهر است. راه دوم دوماهه به آنجا می‌رسند که غذا برای سپاه و گیاه برای چهارپایان کم است. راه سوم در یک هفته به مقصد می‌رسند و پر از شیر و گرگ و نر اژدها و زن جادوگر و بیابان و سیمرغ و سرمای سخت است. وقتی به رویین دژ رسیدی دژی می‌بینی که بلندی آن برتر از اسب سیاه است و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت دوم)

نستور و نوش آذر به راه افتادند و به‌سوی میدان جنگ رفتند و جوانان و یلان نیز به دنبالشان راه افتادند و بسیار جنگیدند وقتی ارجاسپ این وضع را دید عقب‌گرد کرد و پا به فرار گذاشت و وقتی ترکان فرار او را دیدند از اسفندیار امان خواستند و او نیز به آن‌ها امان داد، گشتاسپ به میدان جنگ آمد و مناظر را می‌دید تا چشمش به جسد برادر افتاد شروع به ناله و زاری کرد. اجساد بزرگان را در تابوت نهادند و به زخمی‌ها رسیدگی کردند سپس گشتاسپ سپاهی به نستور داد و گفت که به دنبال ارجاسپ برود و هر ترکی را دید به کین خون پدرش بکشد. سپس همان‌جا آذرکده ای به پا کرد و جاماسپ را موبد آن نمود وقتی قیصر فهمید که شاه ایران پیروز شده است، مال و خواسته فراوان برایش فرستاد و تبریک گفت و شاهان بربر و هند و سند نیز چنین کردند. پس‌ازآن گشتاسپ گنج و سپاه و درفش را به اسفندیار داد و گفت: هنوز زمان بر تخت نشستن تو نشده است، سوار بر اسب شو و همه کشورها را به دین بهی درآور. اسفندیار به روم و هند رفت و دین جدید را عرضه نمود و آن‌ها نیز پذیرفتند و به‌راحتی به دین جدید درآمدند سپس اسفندیار برادرش فرشیدورد را فراخواند و دینار و درهم بسیار به همراه ولایت خراسان را به او داد و نامه‌ای به شاه نوشت و گفت که مأموریتم را به انجام رساندم.

یک روز که گشتاسپ با یاران نشسته بود یکی از نامداران به نام گرزم که همیشه بدخواه اسفندیار بود، شروع به بدگویی از او کرد و گفت: مبادا پادشاهی را به او بدهی که باعث خواری تو می‌شود. او اکنون سپاه را به دست گرفته است و حالا می‌خواهد تو را زیردست خود کند. شاه عصبانی شد و جاماسپ را نزد خود طلبید و گفت: برو و اسفندیار را نزد من بیاور. جاماسپ پیام شاه را به اسفندیار داد. اسفندیار چهار پسر به نام‌های بهمن – نوش آذر – مهرنوش و آذرافروز داشت. اسفندیار به بهمن گفت: شاه به دنبال من فرستاده، او نسبت به من بدبین شده است. بهمن گفت: چرا؟ اسفندیار پاسخ داد: نمی‌دانم. من همیشه گوش‌به‌فرمانش بوده‌ام. جاماسپ گفت: همانا دیو شاه را گمراه کرده اما تو باید گوش‌به‌فرمان پدرت باشی و نزد او بروی. اسفندیار لشکر را به بهمن سپرد و خود روانه درگاه شاه شد. وقتی شاه اسفندیار را دید به بزرگان گفت: من همه‌چیز را به این پسر سپردم. جهان و درفش و سپاه و فقط تاج‌وتخت را دارم ولی او قانع نیست و تخت و تاج را از من می‌خواهد و حالا که چنین است من او را به بند می‌کشم. اسفندیار انکار کرد اما شاه نپذیرفت و او را دست‌بسته به دژی در کوهسار بردند و اسیر کردند. پس از مدتی شاه برای ترویج دین به‌سوی سیستان رفت و وقتی به آنجا رسید رستم شاه نیمروز به همراه زال به استقبالش رفتند و او را به زابل بردند و او دو سال مهمان آن‌ها بود. در هر جا شهریاران آگاه می‌شدند که گشتاسپ با پسرش چه کرده، از فرمان او دست می‌کشیدند و سپاه ایران هم از فرمان شاه دست کشید و پراکنده می‌شد.

وقتی خبر به گوش ارجاسپ رسید، آماده حمله شد و شخصی به نام ستوه را فرستاد تا از ایران برای او خبر ببرد که سپاهیان و لشکر ایران در چه حالند. وقتی فهمید خبرها درست است به‌سوی ایران حمله‌ور شد.

در این قسمت فردوسی می‌گوید تا اینجا سخنان دقیقی بود و حالا خودم بقیه داستان را ادامه می‌دهم و بعد از مدح محمود غزنوی می‌گوید:وقتی ارجاسپ آگاهی یافت که گشتاسپ با سپاهیانش به سیستان رفته است، دستور داد تا پسرش کهرم با سپاهیانش به بلخ برود و آتش‌پرستان را بکشد و کاخ گشتاسپ را به آتش بکشد و اگر اسفندیار را دربند دید او را بکشد و گفت: من نیز از پس تو می‌آیم. کهرم اطاعت کرد. وقتی لهراسپ شنید که کهرم به بلخ آمده است شروع به رازونیاز باخدا کرد و سپس خفتان جنگ پوشید و به‌سوی میدان جنگ رفت. همه از او فرار می‌کردند. کهرم گفت: یکی‌یکی با او نجنگید بلکه همگی باهم بر سرش بریزید. وقتی لهراسپ در میان آن‌ها ماند، نام خدا را بر زبان آورد، تیری به او خورد و به زمین افتاد و تنش را پاره‌پاره کردند. فکر می‌کردند او جوانی است اما وقتی کلاهخودش را برداشتند، فهمیدند که موهایش سپید است. کهرم گفت: او لهراسپ است که در بلخ به پرستش یزدان می‌پرداخت. سپس ترکان تمام موبدان ازجمله هیربد را کشتند و آتش زردشت از خون آن‌ها خاموش شد. گشتاسپ زن هوشمندی داشت که فوراً لباس ترکان پوشید و راه سیستان را پیش گرفت و نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ و اسیر شدن دخترانش هما و به آفرید را گفت. شاه بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپاهیان را جمع کرد.

رستم یک روز با او همراهی کرد و به او گفت: ای شهریار زمین دنیا همین است نه فرزند و نه پدر هیچ‌کدام تا ابد نمی‌ماند پس شاه روی رستم را بوسید و از او خداحافظی کرد. وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ آمد، قوای بیشتری از توران آورد. گشتاسپ در راست فرشیدورد و در چپ نستور را قرارداد و خود در قلب قرار گرفت. ارجاسپ کندر را در راست و کهرم را در چپ قرارداد و خود در قلب قرار گرفت. جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت. فرشیدورد در جنگ با کهرم به‌سختی مجروح شد و از ایرانیان بسیاری کشته شدند. گشتاسپ سی‌وهشت پسر داشت که همگی کشته شدند و او از غم مرگ آن‌ها ناراحت بود و تاج‌وتخت نزدش خوار شد. سرانجام مجبور به فرار شد تا به کوهی رسید که پر از گیاه بود و درونش چشمه آب و آسیایی قرار داشت پس با گردانش وارد آن کوه شد، از راهی که فقط خودش می‌دانست و وقتی ارجاسپ به آنجا رسید چیزی نیافت. شاه جاماسپ را پیش خواند و خواست تا طالعش را ببیند، جاماسپ گفت: اگر بند از اسفندیار بگشایی او به تو کمک خواهد کرد. شاه گفت: همان زمان که او را اسیر کردم پشیمان شدم اما این بار اگر او را ببینم تاج‌وتخت را به او می‌بخشم. سپس پرسید: چه کسی حاضر است نزد او برود؟ جاماسپ گفت: خودم می‌روم. پس با لباس تورانیان به بیرون کوه رفت و از میان آنان به‌سوی دژ گنبدان شتافت. وقتی به اسفندیار رسید پیام پدرش را به او داد. اسفندیار گفت: ندیدی شاه با من چه کرد؟ به‌راستی‌که گرزم فرزند اوست. این‌همه برایش جنگیدم و رنج بردم اما او مرا به بند کشید. جاماسپ گفت: راست میگویی اما ارجاسپ، لهراسپ را کشته است و بسیاری از موبدان ازجمله هیربد را نیز سربریده است. اسفندیار گفت: پسرش باید انتقام بگیرد. جاماسپ گفت: خواهرانت اسیرشده‌اند. اسفندیار گفت: آیا تاکنون که دربند بودم آن‌ها یادی از من کردند؟ جاماسپ گفت: پدرت در کوهی اسیر است و ترکان آنجا را محاصره کردند و سی‌وهشت تن از برادرانت را کشته‌اند. اسفندیار پاسخ داد: این برادران هیچ‌کدام به شاه نگفتند که آخر اسفندیار چه گناهی کرده است؟ جاماسپ ناراحت و خشمگین گفت: فرشیدورد را که دوست داشتی و همیشه همراهت بود و همیشه گرزم را نفرین می‌کرد، زخمی کرده‌اند و در شرف مرگ است و می‌گوید: خدایا جان مرا نگیر تا یک‌بار دیگر اسفندیار را ببینم. اسفندیار وقتی این سخن شنید، خروشید و نالان شد و سپس گفت: زود بندم را بازکنید. آهنگر آوردند و تا با سوهان و پتک بندها را بگشاید خیلی سعی کردند و طول کشید و اسفندیار بی‌طاقت شد و خودش بندها را درهم شکست و بعد بی توش و توان بی‌هوش شد. بعدازآن به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاح‌های جنگی سوار بر اسب به‌سوی دشت نبرد رفت. شب بود و او به همراه بهمن و آذرنوش و جاماسپ و تعدادی سپاهی به راه افتاد تا به نزد فرشیدورد رسید. نالان پرسید چه کسی این بلا را به سرت آورد؟ برادر گفت: این کار گشتاسپ بود، اگر او تو را اسیر نمی‌کرد ترکان جرات حمله به ما را نداشتند. به‌هرحال من مردنی هستم و تو ناراحت مباش. این جراحت کار کهرم است. این سخن را گفت و جان سپرد. اسفندیار قسم خورد که انتقام او را به‌سختی بگیرد. هرچه جلوتر می‌رفت جسد کشتگان ایرانی بیشتر می‌شد و در میان کشتگان جسد گرزم را هم دید پس به او گفت:

نگه کن که دانای ایران چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

که دشمن که دانا بود به ز دوست

ابا دشمن دوست دانش نکوست

بالاخره اسفندیار به کوهی که گشتاسپ آنجا بود، رفت و وقتی پدر را دید به او کرنش کرد و گشتاسپ او را بوسید و از او پوزش خواست. وقتی لشکریان فهمیدند که اسفندیار آمد همه به‌سوی او روی آوردند و شاد شدند. اسفندیار دستور داد تا مهیای جنگ شوند. همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است پس ناراحت شد و به کهرم گفت: از ترکان کسی همتای او نیست بهتر است با اموالی که غارت کرده‌ایم به‌سوی توران برگردیم. گرگسار نزد ارجاسپ رفت و گفت: به خاطر یک نفر نباید عقب‌نشینی کرد چون سپاهیان اسفندیار همه خسته و مجروح هستند و ما آن‌ها را شکست می‌دهیم. ارجاسپ گفت: اگر چنین کنی از خرگاه تا دریای چین و گنج ایران را به تو می‌بخشم.

اسفندیار لشکری انبوه آماده کرد و در راست سپاه نستور را قرارداد و خود در پیش سپاه قرار گرفت و گشتاسپ نیز در قلب بود و گرگوی جنگی هم در چپ قرار داشت.

از آنسو ارجاسپ در قلب لشکر قرار گرفت و راست را به کهرم داد و در چپ نیز شاه چگل را قرارداد. وقتی ارجاسپ سپاه ایران را دید از زیادی آن وحشت کرد و گفت: ما نمی‌توانیم از پس آن‌ها برآییم. جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصدتن را کشت و بعد گفت: به کینه فرشیدورد امروز دمار از روزگارتان درمی‌آورم پس به‌سوی راست سپاه حمله برد و صدوشصت تن را کشت و کهرم پا به فرار گذاشت. اسفندیار گفت: این به انتقام خون لهراسپ و بعد به چپ سپاه رفت و صدوشصت تن را کشت و گفت: این به انتقام خون برادرانم.

ارجاسپ به گرگسار گفت: چرا خاموش مانده‌ای؟ گرگسار به جلوی صف آمد و تیری به سینه اسفندیار زد. اسفندیار خود را از زین جدا کرد تا گرگسار خیال کند او مجروح شده است و وقتی گرگسار خواست تا سرش را ببرد، او کمندی بر گردن گرگسار انداخت و کشان‌کشان او را به لشکرگاه برد و پیام داد فعلاً او را نکشند. ارجاسپ به دنبال کهرم و کندر می‌گشت اما آن‌ها را نیافت پس فرار کرد. وقتی ترکان شنیدند که ارجاسپ فرار کرده است آن‌ها که می‌توانستند فرار کردند و بقیه هم امان خواستند و اسفندیار هم آن‌ها را بخشید.

گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت. روز هشتم گرگسار را نزد اسفندیار آوردند و گرگسار به پوزش‌خواهی پرداخت. اسفندیار گفت تا دست‌وپابسته همچنان او را نگهدارند. گشتاسپ به اسفندیار گفت: تو شاد هستی اما خواهرانت دربند اسیرند و این برای ما ننگ است. اگر آن‌ها را بیاوری تاج‌وتخت را به تو می‌دهم.

اسفندیار گفت: من چشم به تاج‌وتخت ندارم و به توران می‌روم تا انتقام آن‌ها را بگیرم پس با سپاهیان فراوان به‌سوی توران رهسپار شد و گرگسار را هم دست‌وپابسته با خود برد. پشوتن نیز به‌عنوان وزیر با او همراه شد. دوباره در زمان خداحافظی پدر او را در برگرفت و بوسید و قول داد اگر بازگردد و خواهرانش را بیاورد تاج‌وتخت را به او می‌دهد. اسفندیار به‌سوی ایوان کاخ مادرش رفت و با او خداحافظی کرد.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هفتم، پادشاهی گشتاسپ (قسمت اول)

پادشاهی گشتاسپ صدوبیست سال بود. در این قسمت فردوسی ضمن مدح محمود غزنوی تعریف می‌کند که دقیقی را در خواب دیدم که در ادامه ماجرای گشتاسپ و ارجاسپ را برای من تعریف کرد و ادامه داستان به این صورت است که چون نوبت پادشاهی به گشتاسپ رسید، لهراسپ به بلخ رفت و در معبد نوبهار شروع به عبادت نمود. سی سال بدین‌سان گذشت. گشتاسپ از همسرش که نام اصلیش ناهید بود و او را کتایون می‌نامیدند، دو فرزند به نام‌های اسفندیار و پشوتن داشت. مدتی بعد درختی در ایوان گشتاسپ به وجود آمد که دارای ریشه محکم و شاخ و برگ فراوان بود، نام او زردهشت بود. او به شاه گفت که من پیامبر هستم و آمده‌ام تا شمارا به‌سوی خدا راهنمایی کنم. مجمری از آتش آورد و گفت که از بهشت آورده است و خواست تا دین بهی را بپذیرد. وقتی شاه سخنان او را شنید دین او را پذیرفت و به دنبال او زریر و پدرش لهراسپ و سران کشور همگی به دین زرتشت پیوستند پس گشتاسپ به همه‌جا پیک فرستاد و دین زرتشت را پراکند و معابدی به وجود آورد ازجمله آذرمهربرزین و سپس زردشت سروی سهی را در جلوی آن کاشت چند سالی گذشت و سرو قد کشید پس‌ازآن گشتاسپ کاخ زیبایی ساخت و با سیم و عنبر تزئینش کرد و عکس‌هایی از جمشید و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت دوم)

روزی قیصر به همراه دو دامادش در میدان قصر مشغول چوگان‌بازی و سواری بود و خیلی‌ها به تماشا آمده بودند. کتایون به گشتاسپ گفت: چرا ناراحت به گوشه‌ای نشسته‌ای؟ شنیدم دو تن از بزرگان که یکی گرگ اژدهاوش و دیگری اژدها را کشته در میدان قصر مشغول نبرد و سواری هستند. برو آن‌ها را ببین و خودت را سرگرم کن. گشتاسپ آمد تا به میدان سوارکاری قیصر رسید و چوگان‌بازی را تماشا کرد پس چوگان خواست و شروع به چوگان‌بازی کرد اما هیچ‌کس از پس او برنیامد. بعد نوبت کمان‌گیری شد وقتی قیصر گشتاسپ را دید، از او خواست که جلو برود و خود را معرفی کند پس گفت: من همان مردی هستم که دخترت برگزید و تو ما را از قصر بیرون کردی. من همان کسی هستم که اژدها و گرگ را کشتم و هیشوی هم شاهد من است و دندان‌های اژدها که همراهم است و زخم خنجر نشان من است.

قیصر از کار خود پشیمان شد و از دست میرین و اهرن هم غضبناک گشت. پس به دنبال کتایون فرستاد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و ششم، پادشاهی لهراسپ (قسمت اول)

پادشاهی لهراسپ صدوبیست سال بود. بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد.

لهراسپ دو فرزند دشت به نام‌های گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه بر علم و دانش در فنون جنگی نیز سرآمد بودند و لهراسپ آن‌ها را خیلی دوست داشت. روزی که جشنی بود و دورهم جمع شده بودند، گشتاسپ به سخن درآمد و از لهراسپ خواست که تاج‌وتخت را به نام او کند. لهراسپ پاسخ داد که تو هنوز جوان هستی و این کار برای تو زود است. گشتاسپ ناراحت برگشت پس به سیصد سوار جنگی خود گفت که آماده‌باشید تا امشب به هند برویم. سحرگاه وقتی لهراسپ ماجرا را شنید غمگین شد پس به زریر گفت که هزار نفر از لشکر انتخاب کن و به‌سوی هند برو و گستهم نوذر را به روم و گرازه را به چین فرستاد تا خبری از او بگیرند.

گشتاسپ در راه هند به کابل رسید و مدتی در کنار چشمه ساری اتراق کرد که ناگاه صدای پای اسب شنید و فهمید که زریر به دنبالش آمده است پس دو برادر یکدیگر را در برگرفتند و بزرگان لشکر نیز دست‌بوس آمدند. زریر گفت: همه طالع‌بینان بعد از لهراسپ تو را شاه می‌دانند. آیا درست است که حالا بروی و زیردست پادشاه هند شوی؟ پدر که همیشه تو را دوست داشت چرا او را آزار می‌دهی؟ گشتاسپ گریست و گفت: او به من نظری ندارد و همه نگاهش به کاووسیان است. من و تو در نزد او هیچ هستیم. اگر تاج ایران را به من بسپارد نزدش می‌مانم ولی در غیراینصورت نمی‌توانم آنجا بمانم. پس گشتاسپ با زریر به نزد شاه برگشت. لهراسپ او را به برگرفت و سپس جشنی گرفتند و چندی گذشت چون لهراسپ همیشه از خسرو یاد می‌کرد و به کاووسیان نظر خوبی داشت گشتاسپ نگران بود پس با خود اندیشید اگر با سوارانم به سویی بروم به دنبالم می‌آیند. چاره این است که تنها به روم، روم. شب که شد سوار بر اسب شد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت هفتم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت هفتم)

روزی خسرو فرمود تا جهن را نزد او آورند و به او گفت: اگر افراسیاب آن بدی‌ها را در حق من نمی‌کرد کاری با او نداشتم و او را چون پدری دوست می‌داشتم اما او بود که بدی‌ها را آغاز کرد اما من کینه‌ای با تو ندارم پس کشور تور را به تو می‌دهم تا به عدل و داد به پادشاهی بپردازی. جهن شاد شد و گفت: من کمر به خدمتت بسته‌ام و هرسال برایت باژ می‌فرستم ولی آرزویی دارم و آن اینکه پوشیده رویان و خواهران من را به توران ببرم و خسرو نیز پذیرفت. بعد نامه‌ای به گستهم نوذر فرستاد و به او گفت تا پادشاهی توران را به جهن بسپارد و بازگردد. گستهم نیز به پیشواز جهن رفت و سپس با تحف و هدایای فراوان از جانب جهن به نزد خسرو بازگشت.

پس از گذشت زمانی فکر و روح خسرو پر از اندیشه شد و با خود فکر می‌کرد بهتر است تخت شاهی را کناری گذارم و به گوشه‌ای رفته و به نیایش خداوند بپردازم همه از کار شاه متعجب شدند چون رفتارش تغییر کرده بود و از آن‌ها کناره می‌گرفت. روزی بزرگان را به حضور طلبید و همه ناموران نظیر توس و گودرز و گرگین و بیژن و رهام و شیدوش و زنگه شاوران و فریبرز و گستهم حاضر بودند. بزرگان گفتند: شاها دشمنانت نابود شدند و همه شادند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت ششم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت ششم)

وقتی خسرو سخنان افراسیاب را از زبان جهن شنید خندید و گفت: درود و سلام تو را شنیدم. به پدرت بگو: تو میگویی که من به آسمان می‌روم و ستاره می‌شوم اما فریدون هیچ‌گاه ستاره نشد و از خاک بالاتر نرفت. تو دلت به‌سوی جادوگری رو کرده است و حرف زیادی می‌زنی و دروغ به هم می‌بافی. تو پدرم را کشتی و مادرم را آزرده و آواره کردی به‌طوری‌که هرکس در درگاهت بود تو را نفرین کرد اما خواست خدا بود که من سالم بمانم. وقتی به دنیا آمدم مرا نزد شبانان فرستادی و بعد که پیران مرا نزد تو آورد می‌خواستی مرا بکشی اما خدا زبان مرا بست و تو مرا بی‌خرد فرض کردی و از کشتن من صرف‌نظر نمودی.سیاوش را بی‌گناه کشتی. همیشه از تورانیان به ما بدی رسیده است و تو حتی به برادرت اغریرث هم رحم نکردی و به نوذر هم جفا نمودی. بدی‌های تو قابل‌شمارش نیست حالا هم با چرب‌زبانی قصد فریب مرا داری. پس‌ازاین جز با شمشیر با تو سخن نمی‌گویم.

جهن نزد پدر رفت و سخنان او را بازگفت. افراسیاب برآشفت و خود را آماده جنگ کرد. صبح روز بعد که طبل جنگ در گنگ زده شد خسرو، رستم را به یک‌سو و گستهم را به‌سوی دیگر و گودرز را در جهت سوم فرستاد و خودش نیز از سوی چهارم دژ را محاصره کرد. سپس دویست اسب با عراده و منجنیق در هر سویی قرارداد. در پشت منجنیق نیز رومیان قرار داشتند. شاه دستور داد تا اطراف دژ را بکنند و سپس با پیل‌های جنگی کنده‌های چوب را به‌سوی آن آورند و نفت بر آن بریزند تا به‌موقع آتش بزنند. سپس شاه به رازونیاز باخدا پرداخت و آماده نبرد شد پس چوب‌ها را آتش زدند و با منجنیق سنگ‌ها را به‌سوی آن‌ها پرتاب می‌کردند. بالاخره رستم توانست رخنه‌ای به‌سوی دژ باز کند. خبر به افراسیاب رسید و به جهن و گرسیوز گفت: شما به دیوار قلعه چکار دارید؟ شما باید با شمشیرزنان حصاری برای قلعه بسازید بنابراین ترکان شمشیرزن به‌سوی رخنه رفتند و رستم نیز با سپاهش به‌سوی رخنه حرکت کرد. بسیاری از تورانیان کشته شدند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت پنجم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت پنجم)

افراسیاب ناراحت به پسرش گفت: از بامداد تا دو روز قصد جنگ مکن که من برایت می‌ترسم. اما پسر نپذیرفت و گفت: من فردا با خسرو می‌جنگم و او را می‌کشم. هنگام صبح پشنگ به نزد سپاه ایران رفت و خبر به خسرو بردند که شخصی چون اژدهای دژم آمده و می‌گوید که قصد جنگ با تو را دارد. خسرو خندید و زره پوشید. سپاهیان ناله سردادند: نرو. بگذار ما بجنگیم اما او نپذیرفت و گفت همه گوش‌به‌فرمان رهام باشید و همین‌جا بمانید.سپس خسرو سوار بر شبرنگ بهزاد به‌سوی شیده رفت. شیده گفت: اگر عقل داشتی قصد جنگ با دائیت را نمی‌کردی. خسرو پاسخ داد: من برای گرفتن انتقام خون پدرم اینجا هستم. سپس با نیزه‌های دراز به جان هم افتادند و بعد با عمود و شمشیر مبارزه کردند.پس از مدتی شیده فهمید که شاه نیرومند است پس فکر کرد اگر به او بگوید از اسب پیاده شود تا کشتی بگیرند شاه عارش می‌آید و نمی‌پذیرد و از چنگ او رها می‌شود.پس به خسرو پیشنهاد کشتی گرفتن داد. خسرو نیز پی به حیله او برد. رهام گفت: ای شاه نپذیر، بگذار من به‌جایت کشتی بگیرم اما خسرو پیاده شد. از آن‌طرف مترجم به شیده گفت: تو چاره‌ای جز فرار نداری چون از پس او برنمی‌آیی. اما شیده نپذیرفت و گفت: اگر مرگ من به دست اوست با قضای الهی نمی‌توان جنگید. خسرو و شیده به هم آویختند وقتی شیده زور بازوی شاه را دید در فکر چاره افتاد. شاه نیز متوجه شد و او را بلند کرد و بر زمین زد و تیغ کشید و دلش را برید. سپس رو به رهام کرد و گفت: این مرد سبک‌سر دایی من بود حال برای او دخمه‌ای بسازید و سرش را با مشک و گلاب و تنش را با کافور ناب بشویید. وقتی افراسیاب خبر مرگ پسرش را شنید خروش برآورد و گریان شد و به سوگواری پرداخت. روز بعد وقتی خورشید سر زد طبل جنگ را زدند. جهن با ده هزار شمشیرزن وارد جنگ شد و خسرو به قارن کاویان دستور داد با ده هزار سپاهی وارد جنگ شود و گستهم نوذر نیز به کمکش شتافت و حتی خسرو و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت چهارم)

لهاک و فرشیدورد مدتی رفتند تا به بیشه‌ای با آب روان رسیدند. شکاری زدند و آبی نوشیدند. لهاک خوابید و فرشیدورد به نگهبانی پرداخت. مدتی بعد گستهم به آن بیشه رسید. اسب لهاک خروشید و هردو به دشت آمدند و از دور گستهم را دیدند فکر کردند او نمی‌تواند در برابرشان کاری کند. گستهم نزدیک شد و نعره زد و با فرشیدورد جنگید و تیغی بر سرش زد که او جان داد. وقتی لهاک مرگ برادرش را دید جهان پیش چشمش تار شد و به‌سوی گستهم تیر انداخت و هر دو باهم آن‌قدر جنگیدند که خسته شدند سپس با شمشیر به جنگ هم پرداختند به ناگاه گستهم تیغی به گردنش زد و لهاک نیز جان داد. سپس گستهم به چشمه‌سار رفت و کمی آب نوشید اما آن‌قدر زخم برداشته بود که نمی‌توانست حرکت کند و به خود می‌پیچید. صبح بیژن رسید و او را یافت و ناراحت و گریان شد اما گستهم گفت:زاری مکن. آیا می‌توانی قبل از مرگم مرا نزد شاه ببری تا بار دیگر او را ببینم؟ دیگر اینکه جسد آن دو ترک را بردار تا با خود ببریم و به شاه نشان دهیم. بیژن پذیرفت و با درد و غم فراوان او را نزد شاه برد. از طرفی نه ساعت از روز گذشته بود که خسرو به نزد گودرز رسید و گودرز به استقبالش رفت و کشتگان دشمن را نشان داد و گیو هم گروی زره را آورد. خسرو خدا را شکر کرد اما وقتی جسد پیران را دید گریست چون از او نیکی دیده بود. فرمود تا با مشک و کافور و عبیر و گلاب تنش را بشویند و دیبای رومی بر او بپوشانند و دخمه‌ای بسازند و او را باعظمت در آنجا گذارند سپس دستور داد تا گروی زره را سر ببرند. بعدازآن همه را مورد تشویق قرارداد و به همه صله و انعام فراوان داد و فرمانروایی اصفهان را به گودرز سپرد. از آن‌سو ترکانی که از سپاه پیران مانده بودند به امان‌خواهی نزد شاه آمدند و از او بخشایش خواستند و شاه نیز آن‌ها را بخشید و آن‌ها به سپاه ایران پیوستند. خبر رسید که بیژن و گستهم رسیدند. بیژن به پای بوس خسرو رفت و ماجرای گستهم و نبرد او را تعریف کرد پس شاه خواست تا گستهم را نزد وی آورند. گستهم گریان شاه را نگریست شاه دریغش آمد که چنین پهلوان نامداری را از دست بدهد. پزشکانی از هند و روم و چین و توران و ایران که در دربارش بود را به بالین احضار کرد و خود نیز به دعا برای او پرداخت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت سوم)

جنگ به مراحل سختی رسیده بود و گرازه و گستهم و هجیر و بیژن همگی به‌سوی قلب سپاه می‌رفتند و کسی جلودارشان نبود. پیران به همراه دیگر سران سپاه در حال جنگ بود بعد از مدتی اطرافیانش پراکنده شدند و وقتی گیو پیران را دید عنان را به‌سوی او کشید. چهار تن از بزرگان را که در اطرافش بودند با نیزه بر زمین انداخت. پیران شروع به تیرباران او نمود و گیو سپر بر سر آورد.وقتی گیو خواست که به‌سوی او جلوتر برود اسبش دیگر تکان نخورد و هرچه کرد بی‌فایده بود. پیران به‌سوی گیو آمد تا او را مجروح کند اما گیو فوراً کلاهخود پیران را با نیزه زد اما گزندی به پیران نرسید. پسر گیو نزد او رفت و گفت: من از شاه شنیدم که پیران در نبردهای زیادی شرکت می‌کند و از مرگ در امان است و بالاخره به دست گودرز کشته می‌شود پس بی‌جهت خودت را خسته مکن چون عمر او هنوز به سر نرسیده است. در این زمان لشکر ایران به گیو رسید وقتی پیران چنین دید به‌سوی لشکر خود بازگشت و به سپاهیان گفت: هیچ‌کدام شما را ندیدم که در جلوی سپاه به جنگ بپردازد و همه در پشت قرار گرفتید. نامداران سپاه همگی روبه‌جلو نهادند و لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند. لهاک نیزه بر کمربند گیو زد و زره او را پاره کرد اما پای گیو همچنان در رکاب بود. گیو نیزه‌ای بر اسب او زد و او از اسب به زمین افتاد و پیاده شد.فرشیدورد از دور سررسید و تیغی زد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت دوم)

از آن‌سو پیران خشمگین و ناراحت به نستیهن پیغام داد که بیا و در گرفتن انتقام خون برادر درنگ مکن و ده هزار سوار با خود ببر و به ایرانیان شبیخون بزن و نستیهن نیز چنین کرد. وقتی خبر به گودرز رسید به بیژن گفت: این گردان مرا ببر و با آن‌ها بجنگ. بدین‌سان دو گروه در برابر هم قرار گرفتند.وقتی بیژن به نستیهن رسید تیری به او زد و عمودی بر سرش کوفت و بدین‌سان او را کشت. بعدازاین واقعه ایرانیان دلیر شدند و جنگ شدیدی درگرفت که آسمان و زمین سیاه شد. وقتی خبر کشته شدن برادر به پیران رسید آه و فغان سر داد و نالان می‌گفت: بعد از مرگ برادرانم دیگر چه کنم؟ هنگام شب جنگ متوقف شد. گودرز با خود اندیشید حتماً پیران از افراسیاب کمک می‌طلبد بهتر است من هم از خسرو کمک بخواهم پس نامه‌ای برای شاه نوشت و او را از ماجرا آگاه نمود و خواست که خسرو به کمکش بیاید و او را از حال رستم و لهراسپ و اشکش باخبر سازد سپس نامه را به هجیر داد تا به شاه برساند. هجیر نیز بدون درنگ و آرام و خواب شب و روز درراه بود تا به شاه رسید و نامه را به او داد. پس از خواندن نامه شاه شاد شد و دهان هجیر را پر از یاقوت رخشان کرد و دینار و دیبا و بدره زر آن‌قدر بر سرش ریخت که او ناپدید شد و جامه‌ای زرنگار به همراه تاج گوهرنگار به او داد و آن شب را جشن گرفتند. سحرگاه خسرو به راز و نیاز باخدا پرداخت و از افراسیاب نالید و از یزدان مدد جست سپس خسرو نویسنده را خواست تا پاسخ‌نامه گودرز را بدهد. در ابتدا به ستایش حق پرداخت و سپس درباره پیران گفت: که من از ابتدا می‌دانستم که پیران با ما راه نمی‌آید ولی به خاطر کردار خوب او نخواستم از ابتدا با او بجنگیم. سپس از شجاعت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و پنجم، دوازده رخ (قسمت اول)

جهان چون بزاری برآید همی

بد و نیک روزی سر آید همی

چو بستی کمر بر در راه آز

شود کار گیتیت یکسر دراز

بیک روی جستن بلندی سزاست

اگر در میان دم اژدهاست

و دیگر چو گیتی ندارد درنگ

سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ

بعدازاینکه افراسیاب فرار کرد به خلخ رسید و با ناراحتی به کاخ رفت و با اطرافیانش ازجمله پیران و گرسیوز و قراخان و شیده و کرسیون و هومان و گلباد و فرشیدورد و رویین مشورت کرد و گفت: حتی زمان منوچهر دست ایران به توران باز نشد اما حالا تا در خانه من هم می‌آیند. باید فرستادگانم را نزد چینی‌ها و دیگر کشورها ببرم و بخواهم تا جمع شوند و آماده جنگ شویم. همه اطرافیان نظر افراسیاب را تائید کردند پس ترکان فرستادگان خود را نزد شاه فغفور و ختن و دیگر نامداران فرستادند و لشکری جمع کردند سپس افراسیاب پنجاه‌هزار تن از لشکر را به شیده سپرد و به او گفت تا راه خوارزم را پیش گیرد.

پنجاه‌هزار تن را به پیران سپرد تا به ایران رود.

از سوی دیگر به کیخسرو خبر رسید که لشکری از توران به ایران می‌آید. شاه گفت: من از موبدان شنیده‌ام که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و چهارم، بیژن و منیژه (قسمت دوم)

گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند. خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت: هرچه از سلاح و اسب و لشکر می‌خواهی در اختیار توست. از آن‌سو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت:بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم. رستم به فرستاده گفت: به او بگو تو مکر بکار بردی اما بااین‌حال من از خسرو می‌خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رهاشده‌ای وگرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش. رستم درباره گرگین با شاه سخن راند. شاه گفت: سوگند خورده‌ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم. رستم گفت: شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت. شاه به رستم گفت: چگونه می‌خواهی به توران بروی؟ رستم پاسخ داد: باید خود را به شکل بازرگانان درآورم.

شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت: از لشکر هزار سوار برگزین. سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند. بدین‌سان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین‌جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت به راه افتادند. در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود.وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت. پیران گفت: کیستی و از کجا می‌آیی؟ پاسخ داد: بازرگانی هستم از ایران که

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 1 از 2 12 بعدی
css.php