نتايج جستجو مطالب برچسب : پادشاهی دارا

شاهنامه خوانی: داستان چهل و هفتم، نامه نوشیروان به پسر قیصر و پاسخ او

شاهنامه خوانی: داستان چهل و هفتم، نامه نوشیروان به پسر قیصر و پاسخ او

به کسری خبر رسید که قیصر مرد و تاج‌ و تخت را به پسرش سپرد. کسری ناراحت شد و پیکی را با نامه نزد قیصر جدید فرستاد و در نامه گفت: خداوند عمر تو را طولانی کند. هر موجودی پایانش مرگ است و این دنیا فانی است که ما از آن گذر می‌کنیم چه قیصر چه خاقان وقتی زمانش سر برسد می‌میرد. شنیدم که جانشین پدر شدی. از اسب و سلاح و سپاه و گنج هرچه لازم داری از ما بخواه. پیک نزد قیصر رفت و پیام را داد. قیصر که خام و بی‌تجربه بود رفتار خوبی با فرستاده نکرد و یک هفته او را معطل نمود و بعد او را به حضور پذیرفت و گفت: من فرمان‌بردار کسری نمی‌شوم. او دشمن من است اما تو فعلاً نزد کسری به‌خوبی سخن بگو تا به نیت من پی نبرد. فرستاده خلعت و هدایا را داد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهل و ششم، خشم کسری از بوذرجمهر

شاهنامه خوانی: داستان چهل و ششم، خشم کسری از بوذرجمهر

روزی کسری برای شکار با بوذرجمهر و همراهان راهی مرغزار شد و در میانه راه برای استراحت توقف کرد و به همراه یکی از خوب‌رویان استراحت نمود. همیشه بر بازوی شاه بازوبندی پرگهر قرار داشت که در آن هنگام بازوبند از دستش افتاد. کلاغی پرید و گوهرهای بازوبند را خورد و رفت. بوذرجمهر صحنه را دید و از ناراحتی لب به دندان گزید. وقتی شاه بیدار شد و بازوبند را ندید، فکر کرد که بوذرجمهر در خواب بازوبند را برداشته است. بوذرجمهر از شاه رنجید اما چیزی نگفت. وقتی به قصر رسید شاه دستور داد که او را در قصرش زندانی کنند. بوذرجمهر فامیلی دلیر و جوان داشت که خدمتگزار شاه بود.روزی از او پرسید: شاه با تو چگونه است؟ وی گفت: امروز آن‌چنان نگاهی به من کرد که فکر کردم روزگارم سرآمده است و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهل و پنجم، پیدایش شطرنج

شاهنامه خوانی: داستان چهل و پنجم، پیدایش شطرنج

شاهوی حکیم چنین تعریف می‌کند: در هند پادشاهی به نام جمهور بر هندوان حکومت می‌کرد که از بست و کشمیر تا مرز چین همه فرمان‌بردار او بودند.

او زنی هنرمند و هوشمند و فرزانه داشت که شبی پسری برایش به دنیا آورد. نام پسر را گو نهادند. مدتی نگذشت و شاه بیمار شد و جان سپرد. مدتی به عزاداری پرداختند سپس عده‌ای از خردمندان و بزرگان جمع شدند تا کسی را به پادشاهی برگزینند و چون فرزند شاه هنوز کودک بود و توانایی اداره کشور را نداشت، بزرگان به پادشاهی برادر خردمند و شایسته او که مای نام داشت و در شهر دنبر بود رای دادند و مای بر تخت نشست و با همسر برادرش ازدواج کرد و نتیجه این وصلت پسری بود که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهل و چهارم، رزم خاقان با غاتفر سالار هیتالیان

شاهنامه خوانی: داستان چهل و چهارم، رزم خاقان با غاتفر سالار هیتالیان

گویند از میان نامداران و ثروتمندان و افراد جنگجو و با نژاد به‌جز کسری فقط خاقان چین بدین پایه و مقام بود.خاقان چین وقتی به پادشاهی چین رسید رای به دوستی با کسری داد پس کاروانی از هدایا تهیه کرد و از اسبان رومی تا دیبای چین گرفته تا تخت و تاج و شمشیر و جواهرات و هر چیز منحصربه‌فردی که در چین بود و صد هزار دینار چین و ده شتر گنجینه را به همراه مرد خردمند و خوش‌صحبتی همراه کرد و نامه‌ای نوشته بر حریر به او داد تا به نوشیروان دهد. راه کاروان از هیتال می‌گذشت. وقتی سالار هیتالیان از ماجرا آگاه شد با بزرگان جلسه‌ای گذاشت و گفت: اگر شاه ایران و خاقان چین دست دوستی باهم دهند به ضرر ماست. ما باید به کاروان حمله کنیم و فرستاده را بکشیم پس لشکری بیاراست و به کاروان حمله کردند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهل و سوم، پادشاهی کسری نوشیروان (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان چهل و سوم، پادشاهی کسری نوشیروان (قسمت دوم)

سعی کن زخمی نشود و زنانش در امان بمانند و او را در قصر خود زندانی ساز و همه‌چیز از ثروت و خوردنی و پوشیدنی در اختیارش بگذار ولی کسانی را که با او همدست شدند را با خنجر به دونیم کن و از گناهشان مگذر. وقتی فرستاده به رام برزین رسید هرچه از کسری شنید به او گفت و نامه را به او داد. صبحگاه سپاهی بزرگ از مدائن راه افتاد. به نوشزاد خبر رسید و او هم سپاهی از رومیان آماده کرد. پهلوانی دلیر به نام پیروزشیر خروشید که: ای نوشزاد نامدار چه کسی تو را از عدالت دور کرد؟ با شاه نجنگ که پشیمان می‌شوی. آیا نشنیدی که پدرت با روم و قیصر چه کرد؟ پدرت زنده است و تو جویای تخت و گاه او هستی؟ این راه درست نیست. دریغ است که سرت را به باد دهی. با این جوانی دل کسری را نسوزان که

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهل و سوم، پادشاهی کسری نوشیروان

شاهنامه خوانی: داستان چهل و سوم، پادشاهی کسری نوشیروان

پادشاهی نوشیروان چهل و هشت سال بود. وقتی نوشیروان تاج گذاری کرد، بزرگان را جمع نمود و پس از ستایش یزدان به اندرز خلق پرداخت: اگر پادشاه به عدل و داد رفتار کند همه شاد می شوند. کار امروز را به فردا مینداز چه میدانی فردا چه خواهد شد. گلستان پر از گل ممکن است فردا بی بار شود. در هنگام سلامتی و قدرت به درد و بیماری بیندیش. در زندگی به مرگ بیندیش که مرگ و زندگی همچون برگ و باد است. در کار نباید سستی و تردید داشت. رشک و حسد از دردهایی است که هیچ پزشکی نمی تواند آن را درمان کند. اگر هوا و هوس بر عقل چیره شودجز دیوانگی ثمری ندارد. انسان بیکار و زیاده گو نزد کسی آبرو ندارد. راه کج همیشه تاریک است و راه راست هموار است. در هر کاری که پیشقدم می شوی نباید سستی و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهل و دوم، پادشاهی بلاش و قباد

شاهنامه خوانی: داستان چهل و دوم، پادشاهی بلاش و قباد

یزدگرد هجده سال پادشاهی کرد. وقتی بر تخت نشست پس از اندرز سران به‌راستی و درستی، هجده سال سلطنت کرد تا اینکه روزگارش سررسید و پادشاهی را به پسرش هرمز سپرد زیرا او خردمند بود و پس از یک هفته درگذشت.

اگر صد بمانی اگر بیست و پنج

ببایدت رفتن ز جای سپنج

پادشاهی هرمز

پادشاهی هرمز یک سال بود. وقتی هرمز به سلطنت رسید برادرش پیروز خشمگین شد و به‌سوی شاه هیتال که چغانی بود رفت و به او گفت: پدرم تاج‌وتخت را به برادر کوچکم داده است و بدین‌سان از شاه هیتال کمک خواست.چغانی هم هزار شمشیرزن به او داد و پیروز به جنگ هرمز رفت و او را شکست داد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهل و یکم، پادشاهی بهرام گور (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان چهل و یکم، پادشاهی بهرام گور (قسمت سوم)

بهرام مدتی در مرو استراحت کرد و سپس عزم بخارا نمود و به آنجا حمله برد و لشکر را تارومار کرد.بزرگان ترک پیام فرستادند: حالا که خاقان را اسیر کردی اگر باج می‌خواهی بگو تا بفرستیم دیگر بیشتر از این خون بی‌گناهان را مریز.بهرام دلش به رحم آمد و قرار شد که خراجی سالیانه به ایران بدهند.سپس شاه فردی به نام شهره را شاه توران کرد.بهرام نامه‌ای به برادرش نوشت و ماجرای جنگ و پیروزیش را بازگفت و نرسی شاد گشت و وقتی ایرانیان باخبر شدند پوزش خواستند.شاه به‌سوی ایران روان شد و به کسانی که پیر بودند و نمی‌توانستند کار کنند کمک کرد و خلاصه تمام غنائم را به این شکل خرج نمود و بقیه را بین لشکر قسمت کرد و سپس به تیسفون رسید.نرسی و دیگران به پیشوازش آمدند و جشنی گرفتند و بعد بهرام به کارداران خود نصایحی کرد و نرسی را حاکم خراسان نمود.سپس بهرام از موبد درباره قیصر پرسید. موبد گفت: او مردی با عقل و شرم است که افلاطون استادش بوده است و حالا نیز از کارش پشیمان است.بهرام گفت: به‌هرحال او از نژاد سلم است و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهل و یکم، پادشاهی بهرام گور (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان چهل و یکم، پادشاهی بهرام گور (قسمت دوم)

روزی دیگر دوباره شاه به شکار رفت و به همراه خود بزرگان را هم برد. شاه بازی داشت به نام طغرل وقتی به دریا رسیدند و پرندگان را دیدند باز را پر دادند و او پرنده‌ای گرفت اما دیگر برنگشت. شاه ناراحت شد و به دنبال او رفت و همین‌طور که جلو می‌رفت به باغی رسید که پیرمردی به نام برزین به همراه سه دخترش در آنجا نشسته بودند. پیرمرد به نزد شاه رفت و کرنش کرد و شاه نیز گفت که به دنبال باز خود به اینجا آمده است. غلامان باز را یافتند. پیرمرد شاه را به باغش دعوت کرد و شاه هم پذیرفت و مدتی با آن‌ها نشست و شراب نوشید و سپس گفت: اینها دختران چه کسی هستند؟ او گفت: هر سه دختران من هستند، یکی از دختران چنگ زن و دیگری چامه‌سرا و آخری رقصنده است. شاه از آن‌ها خوشش آمد و به پیرمرد گفت: تو دامادی بهتر از من نمی‌یابی، آن‌ها را به من بده. پیرمرد پذیرفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهل و یکم، پادشاهی بهرام گور (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان چهل و یکم، پادشاهی بهرام گور (قسمت اول)

پادشاهی بهرام گور شصت‌وسه سال بود. بهرام بر تخت نشست و عهد کرد که گرد ظلم و بیداد نگردد و به پرستش ایزد بپردازد و به فکر زیردستان باشد.

پس به بزرگان هر کشوری نامه نوشت و گفت که باید همه از او فرمان‌برداری کنند و در ترویج دین زرتشت بکوشند.ایرانیانی که با او مخالفت کردند از منذر خواستند تا واسطه آن‌ها شود و شاه نیز آن‌ها را بخشید. سپس شاه مال و خواسته فراوانی به نعمان و منذر و سایر اعراب داد و آن‌ها به شادی ازآنجا رفتند. سپس خسرو را جامه خسروی و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان چهلم، پادشاهی بهرام و یزدگرد

شاهنامه خوانی: داستان چهلم، پادشاهی بهرام و یزدگرد

پادشاهی بهرام چهارده سال بود.بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به‌جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آن‌ها را به نیکی نصیحت کرد. بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر داشت و پسری نداشت برادر کوچک‌ترش را نزد خود فراخواند و تاج‌وتخت را به او سپرد و درگذشت.

پادشاهی یزدگرد بزه گر

پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمی‌گذارم اما اگر کسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد می‌شود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد. مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچ‌کس را قابل نمی‌دانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند. هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستاره‌شناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند. ستاره‌شناس گفت: او شهریاری خواهد شد که بر هفت‌کشور پادشاهی می‌کند. پس‌ازآن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و نهم، پادشاهی بهرام بهرامیان

شاهنامه خوانی: داستان سی و نهم، پادشاهی بهرام بهرامیان

پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود. او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه می‌نامیدند.چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت.

پادشاهی نرسی بهرام

پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود. او پس از بر تخت نشستن باعقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد.

پادشاهی اورمزد نرسی

پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پس‌ازآن عمرش سررسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید.

پادشاهی شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف

پادشاهی شاپور اورمزد هفتادسال بود. مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد. جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهل‌روزه شد او را بر تخت پدر نشاندند. موبدی به نام شهروی مدت‌زمانی کارهای پادشاهی را انجام می‌داد. چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و هشتم، پادشاهی شاپور اردشیر و اورمزد شاپور

شاهنامه خوانی: داستان سی و هشتم، پادشاهی شاپور اردشیر و اورمزد شاپور

پادشاهی پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود. وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسم‌های اردشیر را اجرا می‌کند و از دهقان یک‌به‌سی مالیات می‌گیرد تا به کار لشکر بپردازد. وقتی خبر مرگ اردشیر به همه‌جا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه به‌سوی ایران روان شدند. سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تن‌به‌تن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچ‌کدام نتوانستند دیگری را شکست دهند. سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و هفتم، پادشاهی اردشیر بابکان

شاهنامه خوانی: داستان سی و هفتم، پادشاهی اردشیر بابکان

پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود. او در بغداد بر تخت نشست و سپاهش را به قسمت‌های مختلف می‌فرستاد تا اگر کسی سر دشمنی دارد سرش را به زیر آورند.

پس‌ازآنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد. دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت: به او بگو اردشیر دشمن ماست و این‌همه بلا بر سر ما آورده.آیا درست است که با او همراه شوی؟ اگر می‌خواهی بانوی ایران شوی این زهر را به او بخوران. خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که اردشیر از شکار برگشته بود زهر را در شربت او ریخت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت دوم)

اردشیر پند او را پذیرفت. اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده می‌شود.سپس آتشکده‌ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید. در اطراف شهر، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به‌سوی شهر روان کرد. سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد. به‌جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود. شب در طرف کوه آتشی دید پس به‌سوی آن رفت و عده‌ای شبان را آنجا دید و از آن‌ها آب خواست و آن‌ها همراه آب ماست هم به آن‌ها دادند، اردشیر آسود. نیمه‌شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد. اردشیر گفت: این‌طرف‌ها جایی آباد و آرام سراغ داری؟ شبان گفت: در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمی‌توانی بروی.اردشیر باراهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آن‌ها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند. سپس جاسوسانی به‌سوی کردان فرستاد تا برایش خبرآورند. آن‌ها گفتند: سپاهیان او همه برای نامجویی آمده‌اند و به فکر او نیستند و می‌انگارند که تو در اصطخر زمین‌گیر شده‌ای. اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به‌سوی کردان رفت و شبیخون زد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت اول)

پادشاهی اشکانیان دویست سال بود. بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد. دویست سال بدین‌سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند ازجمله اشک از نژاد قباد، شاپور از نژاد خسرو، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود. بابک نیز در اصطخر بود. زمانی که دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد. پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند. آن‌ها شغلشان شبانی بود. چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت: آیا مزدور می‌خواهی؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد. شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می‌کنند. شب بعد نیز خواب دید که آتش‌پرست سه آتش فروزان در دست دارد. آذرگشسپ و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت چهارم)

اسکندر لشکر را به‌سوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید. پس خیمه زد و نامه نوشت و خودش مانند پیک به همراه مردی عاقل و پنج رومی به‌سوی فغفور روانه شد. وقتی فغفور فهمید که پیکی از سوی اسکندر آمده است عده‌ای را به پیشوازش فرستاد و زمانی که اسکندر نزد فغفور رسید به نزد او کرنش کرد و فغفور نیز از احوالش پرسید. سپس پیام را داد: ابتدا به ثنای حق پرداخت و گفت که ما قصد جنگ نداریم. هرکس از دارا تا فور یا فریان با ما جنگید، شکست خورد. پس فرمان ما را بپذیر و مطیع باش و باج ما را بده و نزد ما بیا و من نیز به تاج‌وتخت تو کاری ندارم. شاه چین آشفته شد اما خندید و از او پرسید: از اسکندر برایم تعریف کن؟ اسکندر گفت: کسی مانند او نیست قوی چون سرو است و زوری چون فیل دارد و بخشش او چون دریای نیل بی‌انتهاست. فغفور دستور داد تا سفره انداختند و غذا و می‌آوردند و گفت: هوا که روشن شد پاسخ را می‌دهم. صبح روز بعد شاه چین پاسخ نامه را چنین نوشت: ابتدا به ستایش حق پرداخت و گفت: تو از سرنوشت شاهانی که از تو شکست خوردند گفتی. من نه از تو می‌ترسم و نه با تو می‌جنگم و نه مانند تو باد نخوت در سرم جا می‌گیرد زیرا روش من خونریزی نیست.اگر مرا نزد خود بخوانی نخواهم آمد چون من یزدان‌پرست هستم نه شاه‌پرست اما از مال و خواسته دریغی ندارم تا کرم مرا ببینی. اسکندر افسرده شد و گفت: ازاین‌پس نهانی به هیچ جا نمی‌روم. فغفور چین چهل تاج گوهرین و تخت عاج و هزار شتر سیمین و زرین با بارهای دیبا و خز و حریر و کافور و عود و مشک و عبیر و هزار شتر از پوست سنجاب و قاقم و سمور و نافه مشک و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت سوم)

اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید. اطرافش نی‌هایی مانند چوب چنار سخت بود و خانه‌ها را از آن ساخته بودند. ازآنجا به‌جایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همه‌جا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک می‌داد. پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند. سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آن‌ها کشته شدند. اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاه‌پوست با چشم‌هایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند به‌سوی آن‌ها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند. شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گله‌ای کرگدن هرکدام به‌اندازه یک گاومیش به جلو می‌آیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آن‌ها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا به‌جایی رسیدند که پر از نرم پایان بود. وقتی سپاه نرم پایان را دیدند به‌سوی آن‌ها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند. سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید. مردم به استقبالش رفتند و همه‌چیز از خوردنی و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت دوم)

جنگ آغاز شد و وقتی فیل‌ها به لشکر آهنین رسیدند، آدمک‌ها را آتش زدند و خرطوم فیل‌ها سوخت و فرار کردند. سپاه فور در برابر سپاه اسکندر قرار گرفت و به‌شدت مبارزه می‌کردند. پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و سراغ فور را گرفت و گفت که با او صحبتی دارم پس فور آمد و اسکندر به او گفت چرا لشکریان را تباه کنیم؟ ما هردو جنگجو هستیم، خودمان دو نفر باهم می‌جنگیم و هرکه برد کشور از آن اوست. فور پذیرفت.

فور هیکلی ستبر و غول‌آسا داشت و اسکندر بلند و قلمی بود. اسکندر چندان امیدی به پیروزی نداشت ولی خروشی از پشت سپاه فور شنیده شد و فور به آن‌سو نگریست و اسکندر هم از موقعیت استفاده کرد و تیغی بر او زد و سر و گردنش را برید. سپس به هندی‌ها گفت: حال که سردارتان کشته شد دیگر چرا خود را به کشتن دهید؟ ازاین‌پس سردارتان من هستم. هندی‌ها هم پذیرفتند. اسکندر گفت: من با شما دشمنی ندارم و گنج فور را به شما می‌بخشم.او دو ماه آنجا ماند و تاج‌وتخت را به پهلوانی به نام سورک سپرد و نصایحی نیز به او نمود و به‌سوی کعبه به راه افتاد و پس از جنگ‌های فراوان به بیت الحرام رسید. وقتی خبر به نصر قتیب رسید با سواران دلاورش به‌سوی او شتافت. نامداری به‌سوی اسکندر آمد و گفت: این فرد که به‌سوی تو می‌آید نبیره اسماعیل پیامبر است. وقتی نصر نزد او آمد، اسکندر به پیشوازش رفت و با او بامحبت رفتار کرد. اسکندر گفت: مهتر اینجا کیست؟ نصر پاسخ داد: مهتر اینجا خزاعه است.وقتی اسماعیل مرد جهانگیر قحطانی از دشت به اینجا آمد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت اول)

پادشاهی اسکندر چهارده سال بود. در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند می‌پردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود می‌فرستد و سپس مدح محمود غزنوی را می‌گوید و به ادامه داستان می‌پردازد:

اسکندر پس از بر تخت نشستن تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید. سپس نامه‌ای به دلارای مادر روشنک نوشت و چگونگی مرگ دارا را برایش گفت و تعریف کرد که چگونه از قاتلان دارا انتقام گرفته است و سپس وصیت دارا را در لحظه آخر درباره روشنک بیان کرد و روشنک را از دلارای خواستگاری کرد. همچنین نامه‌ای به روشنک نوشت و گفت که پدرت تو را به من سپرده است.

وقتی دلارای نامه اسکندر را خواند غمگین شد و سپس پاسخ‌نامه او را داد: ابتدا سپاس خداوند را به‌جا آورد و سپس از خاکسپاری دارا و به مکافات رساندن قاتلینش تشکر نمود و بعد نیز با ازدواج او با دخترش موافقت کرد.

وقتی اسکندر پاسخ مثبت مادر روشنک به دستش رسید، مادرش ناهید را از عموریه فراخواند و گفت که به نزد دلارای برو و

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 1 از 2 12 بعدی
css.php