نتايج جستجو مطالب برچسب : هفت خوان اسفندیار

شاهنامه خوانی: داستان چهلم، پادشاهی بهرام و یزدگرد

شاهنامه خوانی: داستان چهلم، پادشاهی بهرام و یزدگرد

پادشاهی بهرام چهارده سال بود.بهرام مدتی به سوگواری پدر مشغول بود و سپس به‌جای او بر تخت نشست و به پند و اندرز سرداران پرداخت و آن‌ها را به نیکی نصیحت کرد. بعد از چهارده سال شاه بیمار شد و چون دختر داشت و پسری نداشت برادر کوچک‌ترش را نزد خود فراخواند و تاج‌وتخت را به او سپرد و درگذشت.

پادشاهی یزدگرد بزه گر

پادشاهی یزدگرد بزه گر سی سال بود. وقتی یزدگرد بر تخت سلطنت نشست نامداران شهر را جمع کرد و از کارهایی که قصد انجامشان را داشت سخن راند و گفت که من بدان را در جهان باقی نمی‌گذارم اما اگر کسی راستی پیشه کند جاه و مقامش پیش ما زیاد می‌شود و خلاصه شروع به پند و اندرز بزرگان کرد. مدتی که از پادشاهیش گذشت غرور در او ریشه دواند و دیگر هیچ‌کس را قابل نمی‌دانست و تمام دانشمندان و پهلوانان از درگاه او فراری شدند. هفت سال که از پادشاهی او گذشت کودکی به دنیا آمد که او را بهرام نامید و سپس ستاره‌شناسی به نام سروش را فراخواند تا طالع او را بجویند. ستاره‌شناس گفت: او شهریاری خواهد شد که بر هفت‌کشور پادشاهی می‌کند. پس‌ازآن موبد و وزیر و چند تن از بزرگان نشستند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و نهم، پادشاهی بهرام بهرامیان

شاهنامه خوانی: داستان سی و نهم، پادشاهی بهرام بهرامیان

پادشاهی بهرام بهرامیان چهار ماه بود. او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه می‌نامیدند.چهار ماه از پادشاهیش نگذشته بود که فهمید زمان مرگش فرارسیده است و پس از نصیحت به فرزندش جهان را به او سپرد و درگذشت.

پادشاهی نرسی بهرام

پادشاهی نرسی بهرام نه سال بود. او پس از بر تخت نشستن باعقل و دانش پادشاهی کرد تا اینکه عمرش به آخر رسید و پندهایی به پسرش اورمزد داد و جان سپرد.

پادشاهی اورمزد نرسی

پادشاهی اورمزد نرسی نه سال بود و پس‌ازآن عمرش سررسید و پسرش شاپور به پادشاهی رسید.

پادشاهی شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف

پادشاهی شاپور اورمزد هفتادسال بود. مدتی از مرگ اورمزد نرسی گذشت و همسرش باردار بود و پس از نه ماه پسری به دنیا آورد و موبد نام او را شاپور نهاد. جشن بزرگی گرفتند و همه شادمان بودند پس وقتی چهل‌روزه شد او را بر تخت پدر نشاندند. موبدی به نام شهروی مدت‌زمانی کارهای پادشاهی را انجام می‌داد. چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و هشتم، پادشاهی شاپور اردشیر و اورمزد شاپور

شاهنامه خوانی: داستان سی و هشتم، پادشاهی شاپور اردشیر و اورمزد شاپور

پادشاهی پادشاهی شاپور سی سال و دو ماه بود. وقتی شاپور بر تخت نشست به همه گفت که همان رسم‌های اردشیر را اجرا می‌کند و از دهقان یک‌به‌سی مالیات می‌گیرد تا به کار لشکر بپردازد. وقتی خبر مرگ اردشیر به همه‌جا رسید از روم سپاهیانی از شهرهای قیدافه و پالونیه به‌سوی ایران روان شدند. سپهدار لشکر روم بزانوش بود که در هنگام نبرد تن‌به‌تن با گرشاسپ نامدار دلیر ایرانی جنگید ولی هیچ‌کدام نتوانستند دیگری را شکست دهند. سرانجام لشکریان هر دو گروه درهم آمیختند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و هفتم، پادشاهی اردشیر بابکان

شاهنامه خوانی: داستان سی و هفتم، پادشاهی اردشیر بابکان

پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود. او در بغداد بر تخت نشست و سپاهش را به قسمت‌های مختلف می‌فرستاد تا اگر کسی سر دشمنی دارد سرش را به زیر آورند.

پس‌ازآنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد. دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت: به او بگو اردشیر دشمن ماست و این‌همه بلا بر سر ما آورده.آیا درست است که با او همراه شوی؟ اگر می‌خواهی بانوی ایران شوی این زهر را به او بخوران. خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که اردشیر از شکار برگشته بود زهر را در شربت او ریخت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت دوم)

اردشیر پند او را پذیرفت. اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده می‌شود.سپس آتشکده‌ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید. در اطراف شهر، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به‌سوی شهر روان کرد. سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد. به‌جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود. شب در طرف کوه آتشی دید پس به‌سوی آن رفت و عده‌ای شبان را آنجا دید و از آن‌ها آب خواست و آن‌ها همراه آب ماست هم به آن‌ها دادند، اردشیر آسود. نیمه‌شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد. اردشیر گفت: این‌طرف‌ها جایی آباد و آرام سراغ داری؟ شبان گفت: در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمی‌توانی بروی.اردشیر باراهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آن‌ها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند. سپس جاسوسانی به‌سوی کردان فرستاد تا برایش خبرآورند. آن‌ها گفتند: سپاهیان او همه برای نامجویی آمده‌اند و به فکر او نیستند و می‌انگارند که تو در اصطخر زمین‌گیر شده‌ای. اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به‌سوی کردان رفت و شبیخون زد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان سی و ششم، پادشاهی اشکانیان (قسمت اول)

پادشاهی اشکانیان دویست سال بود. بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد. دویست سال بدین‌سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند ازجمله اشک از نژاد قباد، شاپور از نژاد خسرو، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود. بابک نیز در اصطخر بود. زمانی که دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد. پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند. آن‌ها شغلشان شبانی بود. چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت: آیا مزدور می‌خواهی؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد. شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می‌کنند. شب بعد نیز خواب دید که آتش‌پرست سه آتش فروزان در دست دارد. آذرگشسپ و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت چهارم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت چهارم)

اسکندر لشکر را به‌سوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید. پس خیمه زد و نامه نوشت و خودش مانند پیک به همراه مردی عاقل و پنج رومی به‌سوی فغفور روانه شد. وقتی فغفور فهمید که پیکی از سوی اسکندر آمده است عده‌ای را به پیشوازش فرستاد و زمانی که اسکندر نزد فغفور رسید به نزد او کرنش کرد و فغفور نیز از احوالش پرسید. سپس پیام را داد: ابتدا به ثنای حق پرداخت و گفت که ما قصد جنگ نداریم. هرکس از دارا تا فور یا فریان با ما جنگید، شکست خورد. پس فرمان ما را بپذیر و مطیع باش و باج ما را بده و نزد ما بیا و من نیز به تاج‌وتخت تو کاری ندارم. شاه چین آشفته شد اما خندید و از او پرسید: از اسکندر برایم تعریف کن؟ اسکندر گفت: کسی مانند او نیست قوی چون سرو است و زوری چون فیل دارد و بخشش او چون دریای نیل بی‌انتهاست. فغفور دستور داد تا سفره انداختند و غذا و می‌آوردند و گفت: هوا که روشن شد پاسخ را می‌دهم. صبح روز بعد شاه چین پاسخ نامه را چنین نوشت: ابتدا به ستایش حق پرداخت و گفت: تو از سرنوشت شاهانی که از تو شکست خوردند گفتی. من نه از تو می‌ترسم و نه با تو می‌جنگم و نه مانند تو باد نخوت در سرم جا می‌گیرد زیرا روش من خونریزی نیست.اگر مرا نزد خود بخوانی نخواهم آمد چون من یزدان‌پرست هستم نه شاه‌پرست اما از مال و خواسته دریغی ندارم تا کرم مرا ببینی. اسکندر افسرده شد و گفت: ازاین‌پس نهانی به هیچ جا نمی‌روم. فغفور چین چهل تاج گوهرین و تخت عاج و هزار شتر سیمین و زرین با بارهای دیبا و خز و حریر و کافور و عود و مشک و عبیر و هزار شتر از پوست سنجاب و قاقم و سمور و نافه مشک و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت سوم)

اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید. اطرافش نی‌هایی مانند چوب چنار سخت بود و خانه‌ها را از آن ساخته بودند. ازآنجا به‌جایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همه‌جا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک می‌داد. پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند. سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آن‌ها کشته شدند. اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاه‌پوست با چشم‌هایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند به‌سوی آن‌ها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند. شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گله‌ای کرگدن هرکدام به‌اندازه یک گاومیش به جلو می‌آیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آن‌ها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا به‌جایی رسیدند که پر از نرم پایان بود. وقتی سپاه نرم پایان را دیدند به‌سوی آن‌ها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند. سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید. مردم به استقبالش رفتند و همه‌چیز از خوردنی و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت دوم)

جنگ آغاز شد و وقتی فیل‌ها به لشکر آهنین رسیدند، آدمک‌ها را آتش زدند و خرطوم فیل‌ها سوخت و فرار کردند. سپاه فور در برابر سپاه اسکندر قرار گرفت و به‌شدت مبارزه می‌کردند. پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و سراغ فور را گرفت و گفت که با او صحبتی دارم پس فور آمد و اسکندر به او گفت چرا لشکریان را تباه کنیم؟ ما هردو جنگجو هستیم، خودمان دو نفر باهم می‌جنگیم و هرکه برد کشور از آن اوست. فور پذیرفت.

فور هیکلی ستبر و غول‌آسا داشت و اسکندر بلند و قلمی بود. اسکندر چندان امیدی به پیروزی نداشت ولی خروشی از پشت سپاه فور شنیده شد و فور به آن‌سو نگریست و اسکندر هم از موقعیت استفاده کرد و تیغی بر او زد و سر و گردنش را برید. سپس به هندی‌ها گفت: حال که سردارتان کشته شد دیگر چرا خود را به کشتن دهید؟ ازاین‌پس سردارتان من هستم. هندی‌ها هم پذیرفتند. اسکندر گفت: من با شما دشمنی ندارم و گنج فور را به شما می‌بخشم.او دو ماه آنجا ماند و تاج‌وتخت را به پهلوانی به نام سورک سپرد و نصایحی نیز به او نمود و به‌سوی کعبه به راه افتاد و پس از جنگ‌های فراوان به بیت الحرام رسید. وقتی خبر به نصر قتیب رسید با سواران دلاورش به‌سوی او شتافت. نامداری به‌سوی اسکندر آمد و گفت: این فرد که به‌سوی تو می‌آید نبیره اسماعیل پیامبر است. وقتی نصر نزد او آمد، اسکندر به پیشوازش رفت و با او بامحبت رفتار کرد. اسکندر گفت: مهتر اینجا کیست؟ نصر پاسخ داد: مهتر اینجا خزاعه است.وقتی اسماعیل مرد جهانگیر قحطانی از دشت به اینجا آمد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان سی و پنجم، پادشاهی اسکندر (قسمت اول)

پادشاهی اسکندر چهارده سال بود. در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند می‌پردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود می‌فرستد و سپس مدح محمود غزنوی را می‌گوید و به ادامه داستان می‌پردازد:

اسکندر پس از بر تخت نشستن تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید. سپس نامه‌ای به دلارای مادر روشنک نوشت و چگونگی مرگ دارا را برایش گفت و تعریف کرد که چگونه از قاتلان دارا انتقام گرفته است و سپس وصیت دارا را در لحظه آخر درباره روشنک بیان کرد و روشنک را از دلارای خواستگاری کرد. همچنین نامه‌ای به روشنک نوشت و گفت که پدرت تو را به من سپرده است.

وقتی دلارای نامه اسکندر را خواند غمگین شد و سپس پاسخ‌نامه او را داد: ابتدا سپاس خداوند را به‌جا آورد و سپس از خاکسپاری دارا و به مکافات رساندن قاتلینش تشکر نمود و بعد نیز با ازدواج او با دخترش موافقت کرد.

وقتی اسکندر پاسخ مثبت مادر روشنک به دستش رسید، مادرش ناهید را از عموریه فراخواند و گفت که به نزد دلارای برو و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و چهارم، پادشاهی دارا

شاهنامه خوانی: داستان سی و چهارم، پادشاهی دارا

پادشاهی دارا چهارده سال بود. پس‌ازاینکه سوگ داراب به پایان رسید، دارا بر تخت نشست. او مردی جوان و تندخو بود. پس نامه‌هایی به هر سو فرستاد و از همه خواست تا مطیع او باشند، از هند و چین گرفته تا روم همه مطیع او بودند و برایش باژ می‌فرستادند. پس از مدتی فیلفوس مرد و اسکندر بر تخت نشست. نامداری حکیم به نام ارسطالیس در نزد او بود که پندهای بسیاری به او می‌داد و ازجمله می‌گفت که همه از خاکیم و به خاک می‌رویم.اگر نیک باشی نام خوب از تو می‌ماند وگرنه جز بدی نخواهی جست و بسیاری پندهای دیگر. اسکندر پندها را به گوش جان می‌شنید و به‌فرمان او کار می‌کرد. روزی پیکی از ایران برای گرفتن باژ سالیانه آمد. اسکندر از آن باژ کهن ناراحت بود و گفت: به دارا بگو که مرغی که تخم طلا می‌کرد مرد و ما زری نداریم که بدهیم. سپس سپاه را مجهز کرد و به راه افتاد تا به مصر رسید. یک هفته با آن‌ها جنگید و آن‌ها را شکست داد و بسیاری از سواران به امان‌خواهی نزد او آمدند و سپس او ازآنجا به ایران رفت. وقتی دارا شنید که لشکر از روم می‌آید سپاهیانی از اصطخر جمع کرد و به‌سوی روم به راه افتاد. اسکندر خود را به‌صورت پیکی درآورد و با ده سوار به‌سوی دارا رفت و دارا نیز او را به حضور پذیرفت پس اسکندر ابتدا درود به دارا فرستاد و گفت: اسکندر می‌گوید که آرزوی جنگ با ایران را ندارد و فقط می‌خواهد ازاینجا بگذرد و جهان را ببیند اما اگر تو دریغ کنی ما باهم می‌جنگیم. وقتی دارا او را نگریست از شباهت او با خود تعجب کرد و به او گفت: نام و نژاد تو چیست؟ من به گمانم تو اسکندر باشی. اما اسکندر گفت: من پیک او هستم و پیام او را به تو دادم. پس او را در جای رسولان نشاند و سفره گستردند و پس از مدتی او مست شد. شاه گفت: بپرسید چرا جام را نگه¬داشته¬ای؟ ساقی از او پرسید و اسکندر جواب داد: جام به فرستاده می‌رسد. اگر آیین شما غیرازاین است جام را بگیرید. دارا خندید و جامی پر از گوهر به او داد. در همین زمان باژخواهان دارا که به روم رفته بودند، اسکندر را دیدند و به شاه گفتند که او قیصر است. اسکندر فهمید که رازش برملا شد پس کمی که هوا تاریک شد به همراه سوارانش فرار کرد و وقتی افراد دارا به خوابگاهش رفتند، او فرار کرده بود. وقتی اسکندر به سراپرده خود رسید شادبود و شمار لشکریان دشمن هم به دستش آمده بود و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و سوم، پادشاهی داراب

شاهنامه خوانی: داستان سی و سوم، پادشاهی داراب

پادشاهی داراب دوازده سال طول کشید. وقتی او بر تخت نشست با عدل و داد رفتار می‌کرد پس دستور داد تا مردان کارآزموده از آب دریا رودی به هر کشوری برسانند و شهری ساخت و نام آن را داراب گرد نهاد. سپاهی از اعراب از نژاد قتیب به سالاری شعیب تصمیم به حمله به ایران گرفتند پس از جنگی که سه روز و سه شب طول کشید، در روز چهارم اعراب مجبور به عقب‌نشینی شدند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و دوم، پادشاهی همای

پادشاهی همای سی‌ودو سال بود. پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد و چون تاج‌وتخت موردپسندش قرار گرفت. هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد و به دایه‌ای داد تا بپرورد و هرکس از فرزند او نام می‌برد او را می‌کشت. اما پادشاهی عادل بود. وقتی فرزندش هشت‌ماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و درونش را با دیبای نرم پوشاندند و کودک را در آن قراردادند و گوهری شاهوار نیز به بازویش بستند و مقداری زر نیز در صندوق ریختند سپس سر تابوت را بستند و به آب فرات انداختند سپس دو مرد به دنبال صندوق رفتند تا ببینند که عاقبت چه می‌شود. رخت‌شویی صندوق را از آب گرفت. نگهبان خبر را به همای رساند و همای گفت: این مسئله باید مخفی بماند.

اتفاقاً رخت‌شوی و همسرش پسرشان را ازدست‌داده بودند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی و یکم، پادشاهی بهمن اسفندیار

شاهنامه خوانی: داستان سی و یکم، پادشاهی بهمن اسفندیار

پادشاهی بهمن نودونه سال بود. وقتی بهمن بر تخت پادشاهی نشست سپاه را آماده کرد و گفت: ما باید انتقام اسفندیار را از فرامرز بگیریم. من هنوز از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحتم. پس لشکر را حرکت داد و به هیرمند رسید و پیکی نزد زال فرستاد و گفت: من به خونخواهی اسفندیار و برادرانم آمده‌ام و تمام زابل را به خون می‌کشم. زال گفت:به شاه بگویید آن‌یک قضای آسمانی بود و من از آن موضوع ناراحتم اما تو که از من بد ندیدی و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان سی ام، رستم و شغاد

شاهنامه خوانی: داستان سی ام، رستم و شغاد

در ابتدای داستان فردوسی می‌گوید که این داستان را آزاد سرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان می‌پردازد.

در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری به دنیا آورد که نامش را شغاد نهادند. ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی بزرگ شود نژاد سام را تباه می‌کند و سیستان از او پرخروش می‌شود. زال غمناک شد و وقتی پسرک شیرخوارگی را پشت سر گذاشت زال او را نزد شاه کابل فرستاد. مدتی گذشت و او بزرگ شد و شاه کابل او را بسیار دوست داشت و به او دختر داد. وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کند. در زمان مقرر از طرف رستم آمدند و باج درخواست کردند. شغاد از این موضوع عصبانی شد و به شاه کابل گفت: برادرم از من شرم نمی‌کند. باید او را به دام اندازیم. شاه کابل هم پذیرفت. شغاد گفت: مهمانی بده و بزرگان را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل می‌روم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی می‌کنم پس رستم به کمک من می‌آید. تو در شکارگاه چاهی به‌اندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان. شاه نیز چنین کرد و شغاد به زابل رفت و نزد پدر و برادر از شاه کابل بدگویی کرد. رستم برآشفت و گفت: من او را می‌کشم و تو را شاه کابل می‌کنم. پس خواست لشکری آماده کند اما شغاد گفت: لشکرکشی نکن. حتماً او پشیمان شده است. پس رستم با زواره و صد سوار نامدار به‌سوی کابل به راه افتاد. شاه کابل سراسر نخجیرگاه را چاه کند. سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه. شاه کابل از اسب پیاده شد و پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید. پس در جای سرسبزی نشستند و نوشیدنی فراوان نوشیدند و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت سوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت سوم)

رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم به‌تنهایی به‌سوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت: من می‌روم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت به‌تنهایی با او نبرد می‌کنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا می‌زنم تا لشکر را به راه‌اندازی. پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: هم‌نبردت آمد، آماده‌باش.

اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست. وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت: تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم.

رستم گفت: ای شاه شاد دل این‌گونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است. اسفندیار گفت: من قصد خون ریختن ندارم و به‌تنهایی می‌جنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید.

دو جنگجو شروع به مبارزه کردند، تیغ‌های آن‌ها شکست سپس گرزها هم شکسته شد و سپس شروع به کشتی گرفتن، کردند ولی هیچ‌کدام از پس دیگری برنیامد. وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راند و درباره رستم پرس‌وجو کرد و شروع به دشنام دادن نمود. نوش آذر برآشفت و گفت: ای سگزی بی¬خرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیش‌دستی کردید. زواره بسیاری از ایرانیان را کشت، نوش آذر جلو آمد و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت دوم)

وقتی بهمن رفت رستم، زواره و فرامرز را فراخواند و گفت که به نزد زال و رودابه روید و بگویید:در ایوان تخت زرین گذارند که پسر شاه با دلی پرکینه به نزد ما آمده است. باید با او صحبت کنم اگر در او نیکی دیدم گنج و گوهر را از او دریغ نمی‌کنم اما اگر از او ناامید شدم با او راه نمی‌آیم. زواره گفت: ناراحت نباش، از ما بدی به اسفندیار نرسید و او مرد عاقلی است و بیهوده با ما نمی‌جنگد. زواره به نزد زال آمد و رستم به‌سوی هیرمند رفت و آنجا ماند تا بهمن بیاید. بهمن پیام رستم را به اسفندیار رساند و گفت که اکنون تنها به لب هیرمند آمده است تا تو را ببیند. اسفندیار سوار بر اسب به همراه صد سوار به‌سوی هیرمند رفت. رستم از اسب پیاده شد و سلام داد و گفت: روی تو درست مانند سیاوش است، خوشا به حال شاه که چنین پسری دارد. اسفندیار هم از اسب پیاده شد و او را در برگرفت و سلام داد و بسیار از او تمجید کرد و گفت: تو را که دیدم به یاد زریر افتادم. رستم او را به خانه خود دعوت کرد اما اسفندیار گفت: خیلی دلم می‌خواهد اما شاه به ما اجازه این کار را نداده است. تو خودت بند به پایت بزن که فرمان شاه ننگ‌آور نیست و این را بدان که من از این کار او ناراحتم و نمی‌گذارم زیاد دربند بمانی. شاه می‌خواهد که تاج‌وتخت را به من بدهد و من تو را آزاد می‌کنم و مال فراوان به تو می‌دهم. رستم گفت: این برای من ننگ است که تو تا اینجا بیایی و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و نهم، رزم رستم و اسفندیار (قسمت اول)

اسفندیار مست و خشمناک از قصر گشتاسپ بیرون آمد. شبانگاه نزد مادر رفت و به او گفت: پدرم با من بی‌مهری می‌کند. او به من گفت که اگر انتقام لهراسپ را از ارجاسپ بگیرم و خواهرانم را آزاد کنم و تورانیان را شکست دهم، پادشاهی و لشکر را به من می‌دهد اما چنین نکرد. من به او خواهم گفت که اگر با من وفادار باشد و تاج‌وتخت را به من بدهد با او به نیکی رفتار می‌کنم در غیر این صورت بازور بر تخت می‌نشینم. مادرش غمگین شد و گفت: پدرت فقط تاجی بر سر دارد اما همه‌چیز تحت سلطه توست، اما اسفندیار نپذیرفت. دو روز همچنان ناراحت و دژم بود و به میگساری پرداخت. روز سوم ماجرا به گوش گشتاسپ رسید و فهمید که اسفندیار جویای تخت و تاج شده است. جاماسپ را صدا کرد و از او طالع اسفندیار را پرسید. جاماسپ پس از مطالعه و تحقیق گریان و زار گفت: روزگار خوشی او دوام ندارد. شاه پرسید که اگر من تخت و تاج را به او سپارم آیا در امان خواهد بود؟ جاماسپ گفت: چه کسی می‌تواند ازقضای روزگار فرار کند؟

شب که شد اسفندیار نزد پدر رفت و از کارهایی که کرده بود و نامرادی‌هایی که از شاه دیده بود داد سخن داد. از جنگ توران و اسارتش به دست پدر و گذشتن از هفت‌خوان و جنگ با ارجاسپ و کشتن او و یارانش و آزاد کردن خواهران، همه را بیان کرد و سپس گفت: تو قسم خوردی که تاج‌وتخت را به من بسپاری اما چرا از من دریغ می‌کنی؟ شاه گفت: تو راست میگویی و اکنون در جهان به‌جز رستم پسر زال که سر اطاعت در برابر من خم نمی‌کند و نهانی نسبت به من کینه می‌ورزد، تو نظیری نداری. ندیدی وقتی ارجاسپ به بلخ آمد، رستم ما را کمک نکرد؟ تو باید به سیستان بروی و رستم و زواره و فرامرز را به بندکنی و اگر چنین کنی من تخت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت دوم)

خوان هفتم: گذشتن اسفندیار از رود و کشتن گرگسار:

وقتی پاسی از شب گذشت صدای آب آمد پس دریای عمیق دیده شد و شتری که جلو بود در آن غرق شد پس گرگسار را فراخواند و گفت: چرا زودتر نگفتی که چنین آبی در جلوی ماست؟ گرگسار گفت: جز بند و ناراحتی چیزی ندیدم، چرا باید به تو کمک کنم؟ اسفندیار خندید و گفت: اگر پیروز شوم تو را سالار رویین دژ می‌کنم و پادشاهی توران را به تو می‌دهم. گرگسار شاد شد. اسفندیار پرسید: چگونه باید از این آب گذشت؟ او گفت: با آهن و تیر و تیغ نباید از آب گذشت اگر پای مرا بازکنی آب افسون می‌شود و راهت بازمی‌گردد. چنین کردند و از آب گذشتند و به رویین دژ رسیدند، جشنی گرفتند سپس اسفندیار، گرگسار را آورد و گفت: حالا که راه را نشانم دادی به تو راستش را میگویم. سر ارجاسپ را خواهم برید و کهرم را به انتقام خون لهراسپ و فرشیدورد خواهم کشت. همچنین اندریمان را به انتقام خون برادرانم می‌کشم و زنان و کودکانشان را اسیر می‌کنم. گرگسار عصبانی شد و گفت: امیدوارم که زودتر عمرت به سر آید و با خنجر به دونیم شوی. اسفندیار عصبانی شد و با شمشیر او را به دونیم کرد و به دریا انداخت.

سپس سوار بر اسب بر بلندی رفت تا دژ را بهتر ببیند. وقتی دژ بلند و استوار را دید به فکر فرورفت. دو ترک با چهار شکاری دید پس آن‌ها را اسیر کرد و پرسید که اینجا چه جور جایی است و چند سوار در آن است؟ آن‌ها همه جای دژ را برایش شرح دادند و گفتند: صدهزار شمشیرزن آنجاست و مواد غذایی هم آنجا هست. اگر ارجاسپ بخواهد از چین نیز صدهزار نامور به کمکش می‌آیند. اسفندیار آن‌ها را کشت و به‌سوی پشوتن رفت و

ادامه مطلب / دانلود

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت اول)

شاهنامه خوانی: داستان بیست و هشتم، هفت خوان اسفندیار (قسمت اول)

کنون زین سپس هفت‌خوان آورم

سخن‌های نغز و جوان آورم

در این قسمت فردوسی دوباره به مدح محمود غزنوی می‌پردازد و می‌گوید:

همه پهلوانان و گردن کشان

که دادم در این قصه زیشان نشان

همه مرده از روزگار دراز

شد از گفت من نامشان زنده باز

منم عیسی آن مردگان را کنون

روانشان به مینو شده رهنمون

خوان اول: کشتن اسفندیار دو گرگ را:

اسفندیار به همراه گرگسار به‌سوی توران رفت تا به یک دوراهی رسید پس در آنجا خیمه زد و به استراحت و خوردن و آشامیدن پرداخت سپس دستور داد گرگسار را بیاورند و چهار جام می پیاپی به او دادند سپس به او گفت: ای بیچاره اگر هرچه بپرسم درست پاسخ‌دهی، تمام توران را به تو می‌دهم اما اگر دروغ بگویی تو را با خنجر به دونیم می‌کنم. گرگسار اطاعت کرد پس اسفندیار پرسید که رویین دژ کجاست؟ چندراه به آنجا می‌رود و کدام بی‌گزند است و چند فرسنگ است؟ چقدر سپاهی آنجاست؟ گرگسار گفت: سه‌راه تا آنجا هست که یکی سه‌ماهه به آنجا می‌رسند و راهش پر از آب و خرگاه و شهر است. راه دوم دوماهه به آنجا می‌رسند که غذا برای سپاه و گیاه برای چهارپایان کم است. راه سوم در یک هفته به مقصد می‌رسند و پر از شیر و گرگ و نر اژدها و زن جادوگر و بیابان و سیمرغ و سرمای سخت است. وقتی به رویین دژ رسیدی دژی می‌بینی که بلندی آن برتر از اسب سیاه است و

ادامه مطلب / دانلود
css.php