نتايج جستجو مطالب برچسب : ضرب المثل هاي ايراني

آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم ۱۲۰ سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟ برای چه نمی گوییم ۱۵۰ یا ۱۰۰ سال یا …
اصطلاح 120 سال زنده باشی از کجا آمده؟

در ایران قدیم، سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر ۴ سال یک روز اضافه کنند و آن سال را سال کبیسه بنامند (حتما خوانندگان گروه سها می دانند که تقویم فعلی که بنام تقویم جلالی نامیده می شوند حاصل زحمات خیام و سایر دانشمندان قرن پنجم هجری است) هر ۱۲۰ سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یک بار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند (و بعضی ها هم این جشن را نمی دیدند) به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد که وقتی به هم می رسیدند بگویند ۱۲۰ سال زنده باشی

ادامه مطلب / دانلود

آش نخورده و دهن سوخته

در روزگاران دور ، تاجری بود که همسر هنرمندی داشت . او آشپز بسیار ماهری بود . آشی که همسر تاجر می پخت ، نظیر نداشت . همه خویشان و آشنایان مرد ، آرزو داشتند که یک روز به خانه او دعوت شوند و آشی را که همسرش پخته ، بخورند . کم کم این خبر در تمام شهر پیچید و تعریف آشهای خوشمزه زن تاجر ، دهان همه را آب انداخت . همه سعی می کردند با تاجر دوست شوند . بازرگانها سعی می کردند با تاجر معامله کنند . قوم و خویش ها سعی می کردند به او محبت کنند تا شاید روزی مرد بازرگان آنها را به خانه اش دعوت کند و از آشی که همسرش می پزد ، بخورند . بازرگان شاگردی داشت که چند سالی با او کار می کرد . اما با اینکه آدم فقیری بود ، طبع بلندی داشت و هرگز به این فکر نیفتاده بود که برای خوردن یک وعده غذا به خانه صاحب کار خود برود و از آشی که همسرش می پزد بخورد . با اینکه بازرگان چند بار او را به خاطر انجام کارهایش به خانه دعوت کرده بود ، شاگرد به بهانه های مختلف به خانه او نرفته بود . یک روز صبح ، شاگرد تاجر مثل همیشه از خواب بیدار شد . آن روز دندانش درد می کرد ، اما با آن وضع به مغازه رفت و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چای را دم کرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بیاید و کسب و کار روزانه را شروع کند . اما هرچه انتظار کشید ، از صاحب کار خبری نشد . نزدیکی های ظهر بود که یکی از همسایه های مرد بازرگان به او خبر داد که ” حال بازرگان خوب نیست . بیمار است و به من گفته که به اینجا بیایم و به تو بگویم در مغازه را ببندی و دکتر خبر کنی و او را به خانه بازرگان ببری که سخت بیمار است . ”
شاگرد ، در مغازه را بست و با عجله به دنبال دکتر رفت . وی نیز همراه دکتر به خانه بازرگان رفت . او آن قدر به فکر بیماری بازرگان بود که اصلا ً متوجه نبود که ظهر شده و درست نیست وقت ناهار به خانه ی او برود . وقتی وارد خانه شد ، بازرگان را دید که آه و ناله می کند . دکتر ، بیمار را معاینه کرد و نسخه ای برایش نوشت و به دست شاگر داد . شاگرد هم به نزدیک ترین عطاری رفت و داروهای بازرگان را خرید و به خانه اش برد . وقتی به خانه او رسید ، دکتر رفته بود و همسر بازرگان سفره ناهار را انداخته بود . شاگرد فهمید بدجوری گرفتار شده است . هر بهانه ای آورد که سر سفره ننشیند و دواهای تاجر را بدهد و برود ، نشد که نشد . همسر بازرگان با اصرار او را نگاه داشت و گفت : ” مگر می گذارم این وقت ظهر ناهار نخورده از خانه بروی ؟ ” شاگرد با ناراحتی سر سفره نشست . همسر تاجر ، آش خوشمزه ای را که برای شوهرش پخته بود ، توی کاسه ریخت و در سفره گذاشت . تاجر که تا آن روز ، شاگرد را سر سفره خودش ندیده بود ، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گفت : ” از آشی که همسرم پخته بخور که نظیرش را هیچ جا نخورده ای . ” بعد هم سرش را دوباره زیر لحاف برد . شاگرد که اصلا ً دوست نداشت چنین حرفهایی را بشنود ، ناراحت شد . با خود گفت : ” بهتر است دندان دردم را بهانه کنم و آش نخورده ، بگذارم و بروم . ” با این فکر ، دستش را روی دهانش گذاشت و قیافه آدم های درد کشیده را گرفت و منتظر ماند تا ارباب یک بار دیگر سرش را از زیر لحاف بیرون آورد . زن تاجر با دو سه تا قاشق و بشقاب برگشت . آنها را توی سفره گذاشت و به همسرش گفت : ” بلند شو آش بخور که برایت خیلی خوب است . ”
بازرگان لحاف را کنار زد تا بلند شود . نگاهش به چهره ناراحت شاگرد افتاد و دید که دستش را روی دهانش گذاشته است . رو کرد به او و گفت : ” دهانت سوخت ؟! بابا ! صبر می کردی که آش کمی سرد بشود و بعد می خوردی تا دهانت نسوزد . ”
همسرش از شنیدن حرف نابجای شوهر ناراحت شد و گفت : ” تو هم چه حرفهایی می زنی ! آش نخورده و دهن سوخته ؟ من تازه قاشق و بشقاب آورده ام . او که چیزی نخورده تا دهانش بسوزد . ”
شاگرد که خیلی ناراحت شده بود ، از جا بلند شد و گفت : ” معذرت می خواهم . دندانم درد می کند . دفعه بعد که مهمانتان شدم ، صبر می کنم تا آش سرد شود و دهانم را نسوزاند . ” بعد هم راه افتاد و رفت . بازرگان تازه فهمید که چه دسته گلی به آب داده است . از آن به بعد ، کسی که گناهی مرتکب نشده باشد ، اما دیگران او را گناهکار بدانند ، درباره ی خودش می گوید : ” آش نخورده و دهن سوخته . “

ادامه مطلب / دانلود
css.php