نتايج جستجو مطالب برچسب : داستان کوتاه جدید

 

داستان کوتاه سنگ تراش

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.

در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :

این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!

تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.

 

تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.

در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند.

احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.

پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.

این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.

ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود.

نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

ادامه مطلب / دانلود

داستانی از ریموند کارور


می‌پرسم «جیم چطوره؟» – می‌گوید پسرش، جیم کوچولو را بهار پارسال در رودخانه از دست داد. «جیم خودش را مقصر می‌داند.»

چرخ زنان

جیم سیرز چند ماه پیش که به خانه‌ام آمد تا دیوارها را برای ساختن قفسه‌ی کتاب اندازه بگیرد، شبیه مردی نبود که تنها فرزندش را در مَد رودخانه‌ی اِلوا از دست داده است. موهایش پرپشت بود، اعتماد به‌نفس  داشت، بند انگشت‌هایش را می‌شکست و وقتی که درباره‌ی ردیف قفسه‌ها و پایه‌ها حرف می‌زدیم، و رنگ چوب‌های بلوط را با هم مقایسه می‌کردیم سرشار از انرژی بود. ولی این‌جا، این شهر، شهر کوچکی است، دنیایی کوچک. شش ماه بعد، پس از آنکه قفسه‌های کتاب را ساخت، تحویلم داد و نصب‌ش کرد، پدر جیم، آقای هاوارد سیرز که «به جای پسرش کار می‌کند»، می‌آید تا خانه‌مان را نقاشی کند. او -وقتی بیشتر از آنچه در تعارفات شهرهای کوچک مرسوم است، می‌پرسم «جیم چطوره؟» – می‌گوید پسرش، جیم کوچولو را بهار پارسال در رودخانه از دست داد. «جیم خودش را مقصر می‌داند.» آقای سیرز اضافه می‌کند «اصلاً نمی‌تونه فراموشش کنه» و در حالی که صورت حساب را از توی کلاه‌ش که مارک «شروین ویلیامز» دارد در می‌آورد، اضافه می‌کند «شایدم یکمی عقل‌ش را از دست داده باشه.» وقتی هلیکوپتر با انبرک‌هایش جسد پسر جیم را گرفته بود و از توی رودخانه بیرون می‌کشید، جیم هم مجبور بوده آنجا بایستد و نگاه کند. آقای سیرز می گوید: «می‌تونین اینجوری تصور کنین که مث یه انبرک بزرگ آشپزخونه ازش استفاده کردن. که به یه کابل وصل بوده باشه. ولی خدا هم همیشه شیرین‌ترها رو می‌بره. مگه نه؟ اونم نیات اسرارآمیز خودش رو داره.» می‌خواهم نظر او را بدانم. «شما در این مورد چه فکری می‌کنین؟» می‌گوید: «نمی‌خوام فکر کنم. ما نمی‌تونیم در مورد راه و روش خدا چون و چرا کنیم. در حد ما نیست که بدونیم. من فقط می‌دونم که خدا اونو، اون کوچولو رو برده پیش خودش.» باز هم حرف می‌زند و به من می‌گوید همسر جیم بزرگه او را به سیزده کشور اروپایی برده به امید اینکه کمک‌ش کند تا فراموش کند. ولی فایده‌ای نداشته. نتوانسته فراموش کند. هاوارد می‌گوید: «ماموریت به انجام نرسید.» جیم به بیماری پارکینسن مبتلا شده است. بعد از آن نوبت چیست؟ الان از اروپا برگشته، ولی هنوز خودش را مقصر می‌داند که جیم کوچولو را آن روز صبح فرستاده بود تا ببیند فلاسک لیموناد تو ماشین بوده است یا نه. آن‌ها آن‌روز اصلا لیموناد لازم نداشتند! خدایا، خدایا، این چه فکری بود که به سرش زده بود، جیم‌بزرگه تا حالا صدبار –نه هزار بار- به خودش، و به هر کسی که هربار سر صحبت‌ش می‌نشیند این را می‌گوید. قبل از هر چیز چه می‌شد آن روز لیموناد درست نمی‌کرد! چه فکری به سرش زده بود؟ غیر از آن، چه می‌شد اگر شب قبل از آن نمی‌رفتند فروشگاه سیف‌وی خرید کنند، و آن صندوقچه لیموهای زردرنگ کنار صندوق‌های پرتقال، سیب، انگور و موز چیده نشده بود. اصلا جیم بزرگه می‌خواست کمی پرتقال و سیب بخرد، نه لیمو که لیموناد درست کند، بی‌خیال لیمو، از لیمو بدش می‌آمد –لااقل الان بدش می‌آید- ولی جیم کوچولو، او لیموناد دوست داشت، همیشه دوست داشت. او لیموناد می‌خواست.

هاوارد سیرز می‌گوید مشکل این است که هر وقت جیم بزرگه سرش را از روی دستگاهِ تراش یا چاقوی کنده‌کاری‌اش، برمی‌دارد پسرش را می‌بیند که از میان آب‌ها پایین رودخانه بیرون کشیده می‌شود و بالا می‌آید –یا می‌شود گفت، چرخ‌زنان بالا می‌آید

جیم بزرگه شاید بگوید: «بیاین یه جور دیگه به قضیه نگاه کنیم. اون لیموها از یه جایی می‌آن دیگه، مگه نه؟ شاید مثلا امپریال‌ولی یا یه جای دیگه حول و حوش ساکرامنتو، اون‌جا لیمو می‌کارن، درسته؟» آن‌ها می‌کارند و آبیاری می‌کنند و مراقبت می‌کنند و بعد کارگران مزرعه تو کیسه‌ها می‌ریزند و وزن‌شان می‌کنند و بعد توی جعبه‌ها می‌چینند و با قطار و یا کامیون می‌فرستند به این شهرِ به امانِ خدا رها شده تا آدم جز اینکه بچه‌اش را از دست بدهد کار دیگری از دست‌ش برنیاید! آن جعبه‌ها را بچه‌هایی که چندان هم از خود جیم کوچولو بزرگ‌تر نیستند از کامیون‌ها تخلیه می‌کنند. بعد، این بچه‌ها همه آن میوه‌های زرد رنگی را که بوی لیمو می‌دهند از توی جعبه‌های‌شان در می‌آورند و بیرون می‌ریزند، و بچه‌های دیگری که هنوز هم زنده هستند توی شهر پرسه می‌زنند، سالم و سرحالند، و تا دل‌تان بخواهد بزرگ شده اند. آن‌ها را می‌شویند و ضدعفونی می‌کنند. بعد آن‌ها را می‌برند به فروشگاه و توی آن صندوقچه‌ها زیر تابلوی چشم‌گیری که روی آن نوشته شده «تازگی‌ها لیموناد تازه خورده‌اید؟» می‌چینند. آن‌جور که جیم بزرگه با خودش حلاجی کرده تمام این‌ها از منشا اولیه‌اش ناشی می‌شود، از همان اولین لیمویی که توی زمین کاشته شد. اگر اصلا لیمویی روی زمین وجود نداشت، و اگر اصلا فروشگاه سیف‌وی وجود نداشت، خب، جیم هم هنوز پسرش را داشت، درست است؟ و صد البته، هاوارد سیرز هنوز نوه‌اش را داشت. می‌بینید، خیلی از آدم‌ها در این تراژدی سهیم بوده‌اند. کشاورزان و لیموچین‌ها، راننده‌های کامیون، فروشگاه‌های بزرگ سیف‌وی و… جیم‌بزرگه هم، البته، آمادگی داشت تا خودش را در این مسئولیت سهیم بداند. از همه بیشتر او مقصر بود ولی او همچنان داشت به سقوط‌ش ادامه می‌داد. هاوارد سیرز این را به من گفت. با این حال او باید یک جورهایی خودش را پیدا کند و به زندگی ادامه دهد. درست است، دل همه شکسته. چه می‌شود کرد.

همین چند وقت پیش‌ها همسر جیم‌بزرگه وادارش کرد در یک کلاس کنده‌کاری پیکره‌های کوچک چوبی توی همین شهر شرکت کند. حالا او سعی می کند پیکره‌های خرس، جغد، عقاب، مرغ دریایی و از این جور چیزها بتراشد، ولی به عقیده‌ی آقای سیرز نمی‌تواند به اندازه کافی برای هر حیوانی وقت بگذارد تا تمام‌ش کند. هاوارد سیرز می‌گوید مشکل این است که هر وقت جیم بزرگه سرش را از روی دستگاهِ تراش یا چاقوی کنده‌کاری‌اش، برمی‌دارد پسرش را می‌بیند که از میان آب‌ها پایین رودخانه بیرون کشیده می‌شود و بالا می‌آید –یا می‌شود گفت، چرخ‌زنان بالا می‌آید- شروع می‌کند به چرخیدن و چرخیدن دایره‌وار تا به آن بالا برسد، خیلی بالاتر از درخت‌های صنوبر، انبرک‌ها از پشت چنگ‌ش زده‌اند، بعد هلیکوپتر با صدای غر  و تق تق پره‌‌هایش به طرف بالای رودخانه می‌چرخد و تاب می‌خورد. حالا جیم کوچولو از روی سر جست‌وجوکنندگان که در کنار رودخانه صف کشیده‌اند رد می‌شود. دست‌هایش از دو طرف بدنش آویزان است و قطرات آب از او می‌چکد. او بار دیگر از روی سر آن‌ها، حالا نزدیک‌تر، رد می‌شود، بعد یک دقیقه پس از آن برمی‌گردد و خیلی به آرامی روی زمین قرار می‌گیرد، درست جلوی پای پدرش. مردی که حالا با دیدن همه آن‌چیزها –پسر مرده‌اش که در چنگ آن گیره‌های فلزی از توی آب بیرون کشیده می‌شود و دایره‌وار می‌چرخد و می‌چرخد و بر فراز ردیف درختان پرواز می‌کند- حالا دیگر هیچ‌چیز نمی‌خواهد جز آنکه فقط بمیرد. ولی مرگ نصیب شیرین‌ترین آدم‌ها می‌شود. او شیرینی را به یاد می‌آورد، زمانی که زندگی شیرین بود، و شیرینی که در آن زندگی نصیب‌ش شده بود.

ادامه مطلب / دانلود

 

داستان های آموزنده خرداد ۹۲

ترفند محبت

روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.
شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.
هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند…
در محل قاضی هوشمندی داشتند
شکارپی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.
ولی این حکم دو نکته منفی دارد.
یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست،
دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟
راه دیگری هم هست
اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.
وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟
دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.
دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.

 

 

چشم خوش بین

چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت …
.
همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”

ادامه مطلب / دانلود

داستان پیرزن و خدا

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
“خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ”
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
“خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟”
خدا جواب داد :
” بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی ”

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
“شیخ بهایی

ادامه مطلب / دانلود

داستان کوتاه و زیبای “پسر شیخ عرب”

پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:

«برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می‏شوند.»

داستان کوتاه و زیبای “پسر شیخ عرب”

ادامه مطلب / دانلود

داستان آموزنده “ مردمان بیمار ”

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
داستان آموزنده “ مردمان بیمار ”

ادامه مطلب / دانلود

داستان مداد

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
– ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
– درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
داستان مداد

ادامه مطلب / دانلود

داستان آموزنده ” شیوانا و فروشنده دوره گرد “

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد ساغ کار دیگر برود .من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

ادامه مطلب / دانلود

داستان آموزنده و خواندنی ” پادشاه و مسابقه تصاویر

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

ادامه مطلب / دانلود
css.php