نتايج جستجو مطالب برچسب : خاطرات

داستان کاملا واقعی

داستان کاملا واقعی

این داستان کاملا واقعی رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

ادامه مطلب / دانلود

خاطرات بسیار خنده دار و خواندنی

مادربزرگم یه دختریو واسه ازدواج به عموم معرفی کرده

حالا عموم: نع مامان، خوشم نمیاد، قدش کوتاهه
مادر بزرگم: پسرم دختر باید عاقل باشه(بادست اشاره کرد به من)الان این نردبون ریقو رو ببین!من:0
نه جمال داره، نه کمال، نه اخلاق! عقلم توسرش نیست!!
ولی قدش بلنده! پسرم برات مثال زدم ک بدونی همه چی ب قد نیس، ادم قدبلند بیشعور(اشاره به من) بسیاره!!!
من:-////////
دختره ^_____^
عموم:-0
مادر بزرگ:-))))))
خو لامصب میخوای مثال بزنی چرا من بدبختو میبری زیر رادیکال!

مهین فال

 

سر کلاس زبان نشسته بودیم.کلاس آیلتس. همه هم ادعا و آماده برا رفتن خارج. بگید خب.

یهو استاد داشت دیکشنری مثال میزدو پرسید مثلا دیکشنری فارسی به فارسی که همتون میشناسیداسمش چیه؟؟؟یکی از بچه ها از ته کلاس با یه اعتماد به نفسی داد زد کدخداااا(منظورش دهخدا بود!!!) هیچی کلاس رفت رو هوا و توی کانادا فرود اومد. الان همه اونجاییم میخوایم پناهندگی بگیریم. استاد هم دیگه پیداش نشد!!

اونوقت میگن جلوی خروج مغزها رو بگیرین !!!والااااا

مهین فال

 

آآآآقا من بچه بودم حدود یه 5 سالم بود سرما خوردم مامانمم اومد واسم بوخور اوکالیپتوس گذاشت یه روسری انداخت رو سرم منم تا چشم مامانمو دور دیدم روسی رو انداختم رو زمین یه پتو برداشتم دو لایه(دقت کنید دو لایه اش کردم ببینید چقدر سنگین شد!)انداختمش رو سرم به خیال اینکه زود تر خوب میشم …
هیچی دیگه چشمتون روز بد نبینه با سررفتم وسط کاسه بوخوردااااغ..
خداروشکر چیزیم نشد مامانم زود رسید…
اصن یه وضیییی بچه که نبودم آتیش بودم…
بکوب لایکو به افتخار من و هرچی بچه شیطونه…

مهین فال

 

اقا ما صبح امتحان داشتیم رفتیم خونه رفیقمون گفتم چی داری بخوریم گفت یه کمپوت گیلاس تو یخچال وردار بخور ما هم خوردیم رفتیم سر جلسه اقا چشتون روز بد نبینه دل درد شروع شد هرچی به مراقبه التماس کردم بزا من برم دست شویی نذاشت منم کمربندمو باز کردم بعد از نیم ساعت فشار زیاد شد ما گفتیم برگه رو بدیم جونمون خلاص پا شدیم شلوارمون افتاد پایین برگه ها رفت هوا !!!!

مهین فال

 

یه بار نزدیکای عید سر کلاس زبان بیکار نشسته بودیم که معلممون گفت چون تعدادتون کمه بیایید یه خورده انگلیسی حرف بزنیم (خودش رتبه ی 23زبان رو آورده) من و پسرعموم هم از بس فیلم های زبان اصلی نگاه میکنیم مکالمه مون بد نیست-یه خورده که با معلم حرف زدیم یهو یکی از بچه ها داد زد:

hi-sir? do you know what is the fish?

معلممون گفت:

what?

رفیقمون داد زد: تحفه-تحفه-تحفه (میدونی ماهی چیه؟ تحفه تحفه تحفه!!!)
راستی خیلی وقت دیگه از رسانه تبلیغ نمیشه؟
مسولیین رسیدگی کنن لدفا

مهین فال

 

با نامزدم قهر کردم! نمیاد منت کشی کنه! فک کنم منت کشیاش تموم شده!!!
حوصله م سر رفت! همه پستای عباسو خوندم بازم زنگ نزد!
5 ساعت سوار BRT شدم و کل شهرو گشتم بازم زنگ نزد!
تمام کمدها و کشوهای دراور رو مرتب کردم…. نزد!
توالتم شستم…. نزد!
اصن خره!

مهین فال

 

مورد بوده تو خوابگامون دختره به خاطر کثیف بودن ظرفا،

دوتا دونه تخم مرغ رو تو قابلــمه دوازده نفـــره نیمرو کرده

حالا مدیونید اگه فکر کنین اون یه نفر من بودم، بـوخــودا

مهین فال

 

تو استادیوم تختی آبودان بودیم بازی صنعت نفت آبادان بود و شهرداری بندر عباس..
یه بنده خدایی کنارم بود خیلی هیجان داشت واسه بازی مثلا توپ تو وسط
زمین بود..اون داد میزد گُلللللل..!!

یا مثلا پنالتی!!!
بعد هی گوشیش زنگ میخورد..یدفعه عصبانی شد یه نگا به من کرد گف:
داداش تویی هی داری به من میزنگی؟!!

من:|
لیدر باشگاه:|
دروازه بان شهرداری بندعباس:|

ادامه مطلب / دانلود

داستان آموزنده امروز: استخوان لای زخمداستان آموزنده امروز: استخوان لای زخم

با سلام به همه دوستداران میهن فال . از امروز قصد داریم روزانه یک داستان عاشقانه، آموزنده و یا یک خاطره زیبا براتون قرار بدیم البته در این امر از شما کاربران عزیز تقاضا داریم به ما کمک کنید و داستان یا خاطرات خود را برای ما از طریق ایمیل ارسال کنید تا با نام خود شما در سایت قرار بدیم.

ایمیل قسمت داستان و خاطرات:story@mihanfal.com

داستان آموزنده استخوان لای زخم

یک روز قصابی وقتی داشت با ساطور گوسفندی را شقه می کرد یک استخوان ریزه از دم ساطور پرید و به چشمش رفت و درد گرفت.

قصاب دست گذاشت روی چشمش و فورا” دوید و خودش را به مطب چشم پزشکی رسانید چشم پزشک، چشم قصاب را معاینه کرد و فهمید که یک ریزه استخوان در آن است ولی استخوان را در نیاورد و چشم قصاب را دوا زد و آن را بست و گفت: چیزی نیست خوب می شود فردا هم بیائید تا آن را دوباره معاینه کنم و ببینم.

فردا چشم قصاب بدتر شد و دردش شدیدتر گردید ولی باز هم قدری دوا در آن ریخت و از مایع مخصوص چند قطره ای به چشمش چکانید و گفت: نگران نباشید خوب می شود چشم عضو حساسی استو باید تا چند روز مرتبا” در آن این قطره را بچکانیم تا خوب شود طبیب طماع هر روز پول دوا و درمان را می گرفت و استخوان ریزه را از چشم او بیرون نمی آورد و قصاب هم هر روز نیم من گوشت مغز ران برای طبیب بی انصاف هدیه می برد!

این بود تا یک روز که قصاب به طبیب مراجعه کرد و از درد چشم می نالید. طبیب در مطب نبود پسر بزرگش که چشم پزشک خوبی بود به جای پدرش نشسته بود و بیماران را معاینه می کرد، تا استخوان ریزه را در چشم قصاب دید فورا” آن را با انبرک و پنس ظریفی از چشمش درآورد و زخم چشم را دوا زد و درد آن هم ساکت شد و گفت: از امروز چشمتان بهتر می شود اگر باز هم درد داشت یک بار دیگر بیائید تا ببینم ولی اگر فردا بهتر بود احتیاجی به آمدن نیست از همین دوا تا چند روز هر روز سه چهار قطره به چشمتان بریزید خوب می شود.

قصاب رفت و طبیب جوان خوشحال بود که چشم بیمار را علاج کرده و وقتی پدرش آمد پرسید کسی نیامد؟ پسر گفت چرا، آن قصاب آمد و چشمش را دوا زدم و رفت چند روز گذشت دیگر از قصاب خبری نشد از پسرش پرسید با چشم قصاب چه کار کردی؟ که دیگر پیدایش نیست! پسر گفت: پدر جان به نظرم چشمش خوب شده. چون که آن روز با ذره بین من دیدم یک استخوان خیلی ریز در چشمش باقی مانده، آن را درآوردم و دردش ساکت شد و رفت. لابد دیگر چشمش درد نمی کند، چطور شما آن استخوان ریزه ی داخل چشم او را ندیده بودید!؟

چشم پزشک گفت: پسرک ساده! چرا دیده بودم ولی تو آن نیم من گوشت خالص هر روز را که می آورد ندیده بودی؟!

من آن استخوان را لای زخم باقی گذاشتم که تا چند روز دیگر هم گوشت ما مفت و مجانی برسد!

واقعا که بعضی از اطبا این چنینند! و به جای تلاش در بهبودی مریض تا بتوانند او را می دوشند و برایش خرج تراشی می کنند!

ادامه مطلب / دانلود
css.php