نتايج جستجو مطالب برچسب : حق انتخاب

چگونه آینده بهتری برای خودمان بسازیم؟

«کسی که روزی دوستش داشتم، یک جعبه پر از تاریکی به من داد. سال‌ها طول کشید تا بفهمم این هم یک هدیه بوده است.» — مری اولیور (Mary Oliver)

هفدهم ژانویه سال ۲۰۰۰ دچار یک تصادف رانندگی شدم. آن زمان در فرانسه زندگی می‌کردم. چیز زیادی از آن تصادف یادم نیست. فقط می‌دانم که به سختی خودمان را از ماشین بیرون کشیدیم. همه‌مان شوکه، ترسیده و سردرگم بودیم؛ و البته مجروح.

یادم می‌آید که به این فکر می‌کردم که باید به پدر و مادرم که در انگلستان زندگی می‌کردند زنگ بزنم و بگویم که چه اتفاقی افتاده است. چیزی که در آن لحظه نمی‌دانستم این بود که دیگر مادری در انگلیس ندارم که به او تلفن کنم.

همان عصر، هفدهم ژانویه سال ۲۰۰۰، روزی بود که مادرم تصمیم به خودکشی گرفته بود.

مرگ مادرم را وقتی متوجه شدم که بعد از تصادف در پذیرش هتل ایستاده بودیم.
«لیز، مادر فوت کرده.»

این تنها چیزی بود که پشت خط تلفن شنیدم. درواقع تنها چیزی که لازم بود بدانم. می‌دانم، صدای خواهرم بود. من را در هتل پیدا کرده و زنگ زده بود.

خیلی عجیب است چون یادم می‌آید که آن لحظه فکر می‌کردم که، «خوب، مامانم فوت کرده و الان باید به کسانی که نمی‌شناسم بگویم که مادرم مرده و چون نمی‌خواهم کسی را ناراحت کنم و به همین دلیل باید منطقی برخورد کنم و گریه نکنم.»

منطقی. گریه نمی‌کنم. و این واکنشی بود که تصمیم گرفتم بعد از مرگ مادرم داشته باشم.

بااینکه همه دور من جمع شده بودند و ابراز ناراحتی می‌کردند، من تنها کسی بودم که حالم خوب بود. خیلی محکم بودم و سعی می‌کردم به آرامی با آن برخورد کنم، انگار که هیچ مشکلی نیست.

یادم می‌آید یک روز که جلو صندوق یک سوپرمارکت کنار پدرم ایستاده بودم، وقتی مشغول جمع کردن کنسروها و خواروبار در کیسه بودیم، یکدفعه افتاد.

به او نگاه کردم، ستون محکمی از یک مرد، چیزی که همیشه از او سراغ داشتم – ویران شده با غم از دست دادن همسرش – و فکر کردم، «من تنهام، باید قوی باشم چون هیچکس دیگری نمی‌تواند قوی باشد.»

سه هفته بعد از مرگ مادرم به فرانسه برگشتم. نمی‌توانستم صبر کنم. درمورد مرگ او با هیچکس حرف نزدم. البته همه می‌دانستند اما مرگ چیز عجیبی است، نیست؟ آدم‌ها را ساکت می‌کند. مخصوصاً خودکشی.
«مادرت چطور مرد؟»
«خودش را کشت.»

وای. و دیگر هیچ سوال دیگری نبود.

فرانسه که برگشتم، به مشروب روی آوردم. همیشه اولین نفری بودم که وارد مهمانی‌ها می‌شد و آخرین نفری که آنجا را ترک می‌کرد. اگر قرار بود کار احمقانه‌ای انجام شود، من همیشه حاضر بودم. اما اگر کسی می‌خواست به من نزدیک‌تر شود، سریع از خودم دورش می‌کردم.

من استاد تظاهر کردن بودم. همیشه شاد و خوشحال انگار که بهترین لحظات عمرم را می‌گذرانم اما از درون تیره و زشت و ویران‌شده با دردی که وحشتناک بود. تنها راهی که می‌توانستم با آن کنار بیایم این بود که لمس شوم و اجازه ندهم که چیزی حس کنم.

هفت سال بعد از مرگ مادرم عادت‌ها و رفتارهای عجیبی پیدا کرده بودم. غم از دست دادنی که برای مدتی طولانی در یک جعبه در سرم قفل شده بود، بالاخره منفجر شد و خودش را نه با گریه کردن و زار زدن بلکه با اضطرابی شدید و اختلال وسواس فکری-عملی نشان داد. با افکار به شدت عجیبی که خودم را هم می‌ترساند.

حتی به این فکر می‌کردم که اگر دیگر زنده نباشم چه می‌شود. مثل دختری که مادرش خودش را کشته و مجبور است با این غم کنار بیاید، راه نروم و زندگی کنم چه می‌شود.

حتی یادم است روزی که داشتم کنار دیوار بلندی راه می‌رفتم به این فکر کردم که اگر از این دیوار بالا بروم و خودم را از آنطرفش پرت کنم چه می‌شود.

همان موقع بود که به آن دیوار زل زدم و چیزی را برای اولین بار احساس کردم. و آن حس تسکین بود. تسکین از اینکه انتخاب با خودم است. انتخاب اینکه بمانم یا بمیرم. انتخابی برای آینده‌ام.

با بی‌حسی و سردرگمی که آن لحظه احساس می‌کردم، یادم می‌آید که لبخند زدم. چون همه چیز دست خودم بود که بعد از آن چه اتفاقی بیفتد. انتخاب کردم که از آن دیوار فاصله بگیرم و دوباره زندگی را شروع کنم. بااینکه در آن لحظه نمی‌دانستم این دقیقاً چه معنایی می‌تواند داشته باشد.

  شما در زندگی انتخاب‌های بیشماری دارید

تصمیم گرفتم اجازه ندهم مرگ مادرم که سال‌های طولانی از عمرم را نابود کرده بود، علت پایان دادن به زندگی‌ام شود.

منظورم فقط پایان دادن به زندگی‌ام با خودکشی نیست، پایان دادن احساسی، ساکت شدن، بی‌حس شدن و اینکه اجازه بدهم داستان زندگی‌ام اینطوری شود – دختری که بعد از خودکشی مادرش از زندگی فاصله گرفت و دنیا برای چیزی که از او گرفته بود الان به او بدهکار است.
چه فکر می کنید؟ دنیا هیچ چیز به من بدهکار نبود، به شما هم بدهکار نیست.

همه ما قربانیان اتفاقاتی هستیم که در زندگی‌مان می‌افتد. خودمان را با چیزهایی شکنجه می‌کنیم که گفته شده یا نشده، افتاق افتاده یا نیفتاده یا هنوز نیفتاده است.

بیشتر ما اجازه می‌دهیم اتفاقاتی که در گذشته‌مان افتاده، آینده‌مان را بسازد.

به همین دلیل است که نمی‌توانید به هیچ مردی متعهد شوید، چون وقتی پنج سالتان بود پدرتان خانه را ترک کرده و از مادرتان جدا شده بود. یااینکه نمی‌توانید به راحتی با کسی دوست شوید، فقط به این دلیل که وقتی یازده سالتان بود در زمین بازی بچه‌های دیگر عینکتان را مسخره کردند.

به همین دلیل است که هر روز سر کاری می‌روید که از آن متنفرید چون قبل‌ترها تصمیم گرفته‌اید که به اندازه کافی خوب نیستید و باید به کمتر از خوب قانع باشید.

به همین دلیل است که از خیلی چیزها معانی مختلف برداشت می‌کنیم. یک پیام تلفنی دریافت می‌کنید و اگر طرف آن را با بوسه تمام نکرده باشد، سریع به این نتیجه می‌رسد که من چه کردم که او چنین رفتاری نشان داده است؟

رئیستان را می‌بینید که در راهرو شرکت به سمتتان می‌آید و به او سلام می‌کنید، اما او حتی سرش را بالا نمی‌آورد و جوابتان را نمی‌دهد. آنوقت فکر می‌کنید، «وای خدای من، چرا به من سلام نداد؟ نکند من هم جزء کسانی باشم که می‌خواهد اخراجم کند؟»

ما به همه چیز یک معنی می‌چسبانیم. درست است؟ اما یک چیز هست. یک اتفاقی افتاده است و ما داستان خودمان را درمورد آن اتفاق داریم و اگر تصور کنیم این دو یکسان هستند آنوقت درد و ناراحتی خیلی زیادی برای خودمان ایجاد کرده‌ایم.

بعضی‌ها دوست ندارند آخر پیام‌های تلفنی‌شان بوسه بفرستند، رئیستان هم همان موقع فهمیده بود که همسرش سرطان گرفته است و اصلاً متوجه سلام شما نشده است و مادر من هم پانزده سال پیش مرد.

دیگر پنج سالتان نیست. یازده‌ سالتان هم نیست، من هم دختر هشت ساله‌ای نیستم که مادرم بدون اینکه به او شب‌بخیر بگوید، برود بخوابد.

انتخاب با شماست. همین امروز، همین جا. نه فقط وقتی دارید این مطلب را می‌خوانید. منظورم این است که در همین نقطه از زندگی‌تان.

شما فقط یکبار به دنیا می‌آیید. اما انتخاب‌های بیشماری دارید. اینکه چطور با اتفاقاتی که در زندگی‌تان می‌افتد برخورد کنید.

می‌توانید خودتان را آنقدر محبوس در تاریکی و منفی گرایی کنید، همه چیز و همه‌کس را برای آن اتفاقات مقصر بدانید و یااینکه اتفاقی که افتاده را درک کرده و چیزی از آن یاد بگیرید.

و حالا که بعد از پانزده سال از مرگ مادرم این مطلب را می‌نویسم، سپاسگزارم. نه از اینکه مادرم مرده است، بلکه بخاطر اینکه وسط آن همه ناراحتی و غم و سوگواری، فهمیدم که هستم.

این اتفاق افتاد چون من انتخاب کردم. انتخاب کردم که همان زندگی را داشته باشم که می‌خواهم. اینکه مسئولیت قبول کنم، داستانم را از نو بنویسم. فقط دختری نباشم که مادرش خودش را کشته است. زنی باشم که تصمیم می‌گیرد آینده‌اش خیلی بهتر از گذشته‌اش باشد.
از شما می‌خواهم که شما هم همین کار را بکنید.

ادامه مطلب / دانلود

گاهی انسان در جمع است اما خود را تنها می‌یابد. آنهایی که دوران تجردشان طولانی شده طعم این تنهایی را زیاد چشیده اند. تنهایی تلخی که شاید با کمی توجه بتوانید آن را به کام خودتان شیرین کنید.


احساس مشترک مجردها

گرچه بسیاری آزادی و حق انتخاب را بهترین فایده تجرد دانسته اند، اما احساس تنهایی و انزوا بدترین ضرر تجرد از نظر بسیاری از افراد محسوب می شود. به عبارت دیگر، حق انتخاب و آزادی و تمام فواید خودخواهی سالم جزو عواقب خوب تجرد هستند (البته اگر افراد مجرد بتوانند از آنها بخوبی بهره ببرند) اما تجرد مثل هر چیز دیگری هزینه ای دارد که برای بسیاری همان احساس تنهایی است. به همین دلیل شناخت این احساسات و نحوه غلبه بر آنها حائز اهمیت است. وقتی افراد مجرد، خود را آماده کردند که چطور از فواید مجردبودنشان حداکثر بهره و استفاده مفید را ببرند، آن گاه فردی می شوند که می توانند از سبک زندگی مجردی خود و از تنها بودنش بهره ببرند.

برای رفع احساس تنهایی اولین شرط، داشتن یک شبکه عاطفی و اجتماعی قوی است. سعی کنید این شبکه را با پیدا کردن دوستان زیاد، عضویت در گروه های ورزشی، آموزشی و نیکوکارانه، ارتباط برقرار کردن با خانواده و… ایجاد کنید. شما باید احساس مطلوب بودن، تایید شدن و دوست داشته شدن داشته باشید تا کمتر احساس تنهایی کنید.

حضور در جمع خانواده، صله‌ارحام، دیدار دوستان غایب، همکاران، همسایگان و حضور در مجامع علمی و هنری و بالاتر از همه حضور داشتن در مجامع دینی که علاوه بر پیوستگی با جمع، باعث پیوستگی با نیروی لایزال خداوند می‌شود، مفید است.

با تمام اینها، تنهایی سرچشمه مشکلات زیادی است. افرادی که تنها زندگی می‌کنند بیشتر در معرض افسردگی قرار می‌گیرند. مردانی که همسر محبوب خود را از دست دهند در طول یکسال دوبرابر بیشتر از مردان همسن که با همسران خود زندگی می‌کنند در معرض مرگ قرار می‌گیرند. بنابراین ضمن آگاهی از اینکه انسان با وجود خداوند هیچگاه تنها نمی‌ماند اما دوری از جامعه انسانی برای هر کس سخت است. به همین دلیل یکی از مجازات‌ها را در بندکردن قرار داده‌اند.

اما زمانی که انسان از نظر عاطفی تنهاست، تحمل تنهایی بسیار دشوارتر می شود. در این شرایط چه باید کرد؟ چطور می توانید در عین تنهایی، کنترل زندگی خود را به دست بگیرید؟ می‌توانید با صحبت با دوستان، دیدار خویشان، خواندن اشعار نغز، تعمق در آیات قرآن، نماز و دعا بر احساس تنهایی غلبه کنید. روی آوردن به کار، مطالعه و ورزش هم از راهکارهای دیگر برای تسلط بر احساس تنهایی است.

یادتان باشد، از برقرار کردن روابط ناموفق و غیرعملی اجتناب کنید و مراقب گزینه های نامناسبی که به شما پیشنهاد می شود یا شما به دیگران پیشنهاد می کنید، باشید. در این میان (گزینه ها) افرادی می توانند اهل بدرفتاری باشند یا جزو کسانی باشند که نمی توانند یا نمی خواهند دنبال تعهد واقعی باشند. انتخاب با شماست.

هنگام مجردی هرگز این باور دردآور را که «راه حلی ندارید» دنبال نکنید. وقتی به این باور غلط پناه می برید نه تنها اوضاع بهتر نخواهد شد، بلکه رنج زیادی را به خود تحمیل می کنید، بخش عاقل وجود شما می گوید شما بدون وجود دیگری نیز زنده خواهید ماند و به زندگی ادامه خواهید داد و اگر باورهای غلط خود را درباره تجرد کنار بگذارید؛ حتی خوشحال تر، قوی تر و کامرواتر نیز خواهید شد!

شما هم حق دارید خوشبخت باشید! برای لذت بردن از زندگی اجباری نیست که 2نفر باشید. می‌توان به تنهایی از زیبایی منظره‌ای، لذت برد و نیازی نیست که برای رفتن به سینما و یا خوردن غذایی خوشمزه 2نفر باشید و به بهانه اینکه تنها هستید خود را از لذت‌های کوچک روزانه محروم کنید. از همه چیز گذشته، جنبه‌های خوب زندگی فقط مختص زوج‌ها نیست!

به‌خودتان فکر کنید. اهدافتان چیست؟ چه آرزوهایی دارید؟ آیا مدت‌هاست در آرزوی آن هستید که دور دنیا سفر کنید؟ بجنبید! تنها کافی است یک نفر را راضی کنید و آن‌هم خود شما هستید. این زمان فرصتی است که با آگاهی از خواسته‌های واقعی‌تان خودتان را بهتر بشناسید. فکر کنید و روی خودتان تمرکز کنید. هیچ‌چیز نباید جلوی تصمیمات مهم شما را بگیرد، و مانع شود تا موقعیت شغلی و یا حتی مکان زندگی‌تان را تغییر دهید. به اولویت‌هایتان بپردازید. خلاصه آنکه، قبل از هر چیز دیگری به فکر خوشحال کردن خودتان باشید.

ادامه مطلب / دانلود
css.php