یکی در مسجد سنجار به تطوع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی؛ و صاحب مسجد، امیری بود عادل، نیک سیرت، نمیخواستش که دل آزرده گردد، گفت: ایجوانمرد، این مسجد را مؤذنانند قدیم؛ هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام تو را ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی. برین قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی درگذری پیش امیر بازآمد. گفت: ایخداوند، برمن حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفتهام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم. امیر از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.
به تیشه کس نخراشد ز روى خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو مىخراشد دل
ادامه مطلب / دانلود