نتايج جستجو مطالب برچسب : اذان گو

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 14 – ناخوش آوازی

ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی بر او بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندان چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدا می‌خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببرى رونق مسلمانى

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 13 – اذان گو

یکی در مسجد سنجار به تطوع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی؛ و صاحب مسجد، امیری بود عادل، نیک سیرت، نمی‌خواستش که دل آزرده گردد، گفت: ای‌جوانمرد، این مسجد را مؤذ‌نانند قدیم؛ هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام تو را ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی. برین قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی درگذری پیش امیر بازآمد. گفت: ای‌خداوند، برمن حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته‌ام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم. امیر از خنده بی‌خود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.

به تیشه کس نخراشد ز روى خارا گل

چنانکه بانگ درشت تو مى‌خراشد دل

ادامه مطلب / دانلود
css.php