من در آغوش تو بود که معنی جان دادن را فهمیدم
با ذره ذره قلبم درک کردم
که یک احساس چه طور به یک تن فرنروایی میکند
که نهایتا
آدم به این حس میرسد
که همینجا
همین لحظه میتواند تمامی خودش را
هر آنچه بوده و هر آنچه میخواسته باشد
تمامی نفس هایش را
خندیدن هایش را
راه رفتن هایش را
همه تلاش هایش را
شب نخوابی هایش را
فدای یک نفر کند
خیلی باید بگذرد
تا آن یک نفر برسد
تا آن حس بیاید
تا آن یک نفر تقاطع کند با آن حس
تا مجالی بیابی و
قلبت تمامی آنچه که تقدیر احساست بوده درک کند
تا یک جا تمامی سهم تو از دوست داشتن جمع شد در دستهای یک مرد
که با تپش های نرم دوست داست داشتنش
حس کنی که به نهایت خودت رسیده ای
که با بوسیدنش
فرسنگ ها نهایتت را رد میکنی
و تو میمانی و او
در جهانی که قرار است تو بسازی و او
در این آغوش به خدا میرسی
در این بوسه عروج میکنی….
در اینجاست که قلبت به پیامبری تنت مبعوث میشود
و
تو هستی او
من هستم و تو
فقط تو
دستهای تو
که تمام مرا جاری کرده است
که تمام روحم را طرح زده است
من سالهاست که از نهایتم عقب مانده بودم
و در یک لحظه
کنار تو
از نهایت تمام عاشق های دنیا گذشتم
من با تمام قلبم از نهایت هرچه عشق است اوج میگیرم
توقف در این ارتفاع و این سرعت
مرگیست که تمام من را با تمام ساخته ها و پرداخته هایم را ز هم میپاشد…..
نبودن تو با دقتی تمام از وسط قلب من رد میشود و قلبم را کانون انفجار میکند
کانون دل لرزه هایی که ادامه میابند تا آخرین نفس
نبودن تو نه تنها با من با تمام هستی عناد دارد
هوا و نور جور دیگری میشود وقتی نیستی
نور چهره ی دیگر ظلمت است
و هوا طناب داری بر گردن من….
و سعی میکنم به شبهای روشنی که در آغوشت معنی آرامش میشدم فکر نکنم
نبودن تو جلاد بی رحمیست
که در سکوت و سیاهی میاید ولی تیغش سخت کند است برای کشتن و فقط شکنجه میدهد….
نبودن تو درست از میان من میگذرد و من را
زیر پایش خورد میکند
نبودن تو مثل پایان خلقت است….
تا دست به کار شدن آفریدگاری که تو باشی همه چیز مرگ است و زاری
همه چیز سیاه است….سیاه….
دلم برایت تنگ میشود گاهی
برا نفس های آرامت و خوابهای عمیقت
که میان خواب
مرا تنگ به بغل میگیری!
تنگ به آغوشت میکشی
دلتنگ میشوم برای حس نا خود آگاهت میان خواب
که مرا آنچنان به آغوش کشیدی
که انگار من تکه ای از تو ام
و چه امن بود آن خواب
و چه نا امن است تمام شبهایم بعد از آن
من امنیت را وقتی حس کردم
که نفسهای آرامت بر تنم آویخت
و آرامشت را دیدم
میان خواب
که مرا مانند خودت به آغوش می کشیدی
با چشم هایت حرف دارم..
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم!
از زمستان سرد..
ازآغوش یخ زده ام..
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم…که همیشه بی جواب ماند!
باور نمی کنی؟!…
تمام این روزها
بدون لبخندت بسختی میگذرد..
اما
دلتنگی آغوشت… رهایم نمی کند!
به راستی…
عشق بزرگترین آرامش جهان است!
علم بهتر است یا ثروت؟
باور کنید هیچکدام
فقط ذره ای معرفت !
زیباترین نوشته های عاشقانه و پر معنا
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﻭﺍﯼ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ !
ﮔﯿﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻣﺪ …
ﺣﺴﺮﺕ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﯽ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﻫﻢ ﺳﺮﺍﺏ ﺷﺪ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﯼ
ﭼﺘﺮ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ
ﺧﯿﺲ ﻫﻢ ﺷﺪﯾﻢ
ﻣﺸﺖ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﯾﻢ
ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻗﺴﻢ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﻧﮑﻨﯿﻢ
ﻣﺪﺍﻡ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻫﻢ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ” ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ “
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﻋﻄﺮ ﻣﺮﯾﻢ
ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
ﺩﺍﺭﺩ ؟ …
ﻣﻦ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺩﻟﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من… به گریز میاندیشم…
چشمانت آخرین چیزی است که از گنجشکان جنوب مانده
چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده
آخرین چیزی است که از گیاهان دریا مانده است
آخرین چیزی است که از کشتزارهای تنباکو
آخرین چیزی است که از اشکهای بابونه باقی است
چشمانت آخرین بادهای موسمی ِ وزیده است
و آخرین کارناوال آتشبازی است…
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن؟
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیر فرزانه من بانگ برآورد که این حرف نکوست
دل که تنگ است برو خانه دوست
شانه اش جایگه گریه تو،سخنش راه گشا
بوسه اش مرهم زخم دل توست، عشق او چاره دلتنگی توست…
دل که تنگ است برو خانه دوست، خانه اش خانه توست…
ادامه مطلب / دانلود