نتايج جستجو مطالب برچسب : زوج سینمایی

100دیالوگ عاشقانه از یک زوج عاشق سینمایی + عکس

از امروز اکران جهانی «Before Midnight» در آمریکا آغاز می شود. رابطه دو شخصیت دوست داشتنی ما بعد از بیست سال به پیچیده ترین نقطه خود رسیده و به گفته اغلب منتقدین جهانی که فیلم را در جشنواره ساندنس دیده اند، لینکلیتر با ساختن “پیش از نیمه شب”، نامش را میان فیلمسازانی که بهترین سه گانه های تاریخ سینما را ساخته اند، جای داد.

همچون دو قسمت قبل، در این قسمت نیز همچنان شاهد مکالمه های جذاب و نفس گیر بین زوج عاشق داستان هستیم. زوج ای که داستان عشق شان در دو دهه پی گیری شده و به همین بهانه تصمیم گرفتیم 100 دیالوگ انتخابی و نفس گیر از دو فیلم «Before Sunrise» و «Before Sunset» را برای شما انتخاب کند. دیالوگ ها را به چهار قسمت تقسیم کرده ایم: دیالوگ های شخصیت مرد داستان (جسی با بازی ایتان هاوک)، دیالوگ‌های شخصیت زن داستان (سلی با بازی ژولی دلپی)، بخش دیالوگ های دو نفره و بالاخره متفرقه ها.

مرور دیالوگ های عاشقانه پیش از طلوع و پیش از غروب را همزمان با اکران جهانی سومین فیلم از این سه گانه، آغاز می کنیم.

 

100دیالوگ عاشقانه از یک زوج عاشق سینمایی + عکس

« دیالوگ های جسی (ایتان هاوک) »

یه چیز جالبی تو این طور سفرهاست (تورهای سراسری اروپایی) تمام مدت سعی می کنی به مقصد برسی ولی وقتی به مقصد می رسی هیچ چیزی باب میلت نیست، به امید اینکه به چیز بهتری برسی، می ری یه جای دیگه.

من خودِ سفر رو دوست دارم، می تونی بشینی با آدم های جالب صحبت کنی، یه منظره زیبا ببینی، کتاب بخونی و همین کافیه تا یه روز خوب داشته باشی. اگه همین کارو تو خونه ات بکنی همه فکر میکنن آدم مفت خوری هستی.

شاید این یه حقیقت تلخ زندگی باشه که نبودِ ارتباط بیشتر از طرف زن هاست تا مردها.

من اسمِ تمام کارای زمینی کسل کننده ای که آدما هر روز انجام میدن رو «شاعرانگی زندگی» می ذارم. منظورم اینه چرا اگه سگت تو آفتاب بخوابه عالیه؟ ولی یه نفر که داره از عابر بانک پول برمیداره احمقه؟

مردم فکر میکنن یه چیزی رو دارن از دست میدن، فکر میکنن بقیه یه زندگی عالی و هیجان انگیز دارن و اونا همچین چیزی ندارن. ولی همه مون باید لباس بپوشیم، بچه ها رو غذا بدیم، گواهینامه مون رو تمدید کنیم …

پدر و مادرها فقط میخوان آدم یه کار خوب داشته باشه تا بتونن برای اطافیانشون چیزای جالب تعریف کنن.

تو بهترین شرایط ما فقط یه تیکه از یه روح هستیم. به خاطر همینه که این قدر از هم جدائیم.

این طرز فکر (آدمایی که منو به دنیا آوردن، اگه کنترل بیشتری روی وضعیت خودشون داشتن، من الان وجود خارجی نداشتم) یه آرامشی بهم میده که پیش خودم خیال می کنم همه چیز این زندگی بر اساس رفتار خودم شکل گرفته.

هیچ کس نمی تونه طرف مقابلش رو بشناسه، نکته رابطه هم همین جاست… برای هرکسی شناختن خودش هم کار سختیه، «من کی هستم» همیشه عوض میشه، پس چطور میتونی شناخت از خودتو با بقیه تقسیم کنی.

من همیشه فکر می کنم همون پسر سیزده ساله ای هستم که نمی دونه چطور باید یه آدمِ بالغ باشه. پس فقط به نظر می آد دارم ادای زندگی کردن رو درمی آرم و دارم برای یه زندگی واقعی تجربه جمع می کنم.

داستان افتضاحیه، ولی شاید الان وقت گفتنش باشه. با یکی از دوستای بی دینم داشتم رانندگی می کردم، بعد به چراغ قرمز رسیدم، پشت چراغ قرمز یه گدا وایستاده بود، یه پلاکارد گرفته بود دستش و روش نوشته بود کار لازم داره، دوستم یه اسکناس صد دلاری گرفت طرفش و ازش پرسید: «به خدا اعتقاد داری؟» مرد بهش نگاه کرد و گفت «بله» دوستم گفت:«جوابت غلط بود» و گاز ماشین رو گرفت و رفتیم.

اگه بتونیم بپذیریم زندگی باید سخت باشه و انتظارمون هم به همین سختی باشه، اون وقت دیگه سرش عصبانی نمیشیم و وقتی اتفاق خوبی میوفته خوشحال میشیم.

فکر می کنم بیشتر از اینکه با زندگی حال کنم، با یه بازنمایی خوش ساخت از زندگی حال می کنم.

عشق برای آدمایی که یادنگرفتن تنها باشن یا از خودشون چیزی برای ارائه داشته باشن، یه جور فراره. مردم فکر می کنن عشق یعنی خودخواه نبودن یا در اختیار گذاشتن همه چیز. ولی اگه این طوری بهش نگاه کنید، یه جور خودخواهی کامل به حساب میاد.

می دونی وقتی یکی باهات بهم میزنه بدترین چیزش چیه؟ یادت میوفته چقدر آدمایی که باهاشون بهم زدی برات بی اهمیت هستن و چقدر تو براشون بی اهمیتی. دوست داری فکر کنی هردوتاتون دارین زجر می کشین، ولی واقعیت اینه فقط از شر همدیگه خلاص شدین.

زنا میگن نمی خوان مدام ازشون محافظت کنی و یه جا نگهشون داری، اما وقتی این کارو نکنی بهت میگن ترسو و بزدل.

تنها باری که تو عمرم افسرده شدم، وقتی بود که احساس کردم زندگی یه سری ارتباطاتِ لحظه ایه.

ما همگی حاصل لحظات زندگی مون هستیم.

همیشه دلم می خواست کتابی بنویسم که تمام اتفاقاتش تو دل یه آهنگ پاپ قرار بگیره.

خوشبختی تو انجام یه کاره نه تو به دست آوردن آنچه می خواین.

دنیا هم میتونه مثل یه فرد تغییر کنه… بهتر بشه… بدتر بشه…

این خودش یه جور درگیریه. به نظر میاد ما همه مون طوری طراحی شدیم که باید نسبت به همه چیز احساس نارضایتی داشته باشیم. به یکی از خواسته هات می رسی، میری سراغ بعدیش. ولی از یه طرف دیگه باید گفت آرزومند بودن خودش سوخت زندگیه.

حقه که تمام دردها بریزه سر آدم… زندگی سخته، باید هم باشه. اگه درد نکشیم، هیچ وقت هیچی یاد نمی گیریم.

فکر نمیکنم کسی در کل تغییر کنه… به نظر میاد ما فقط یه سری لحظات تغییر درونی داریم، ولی هیچ وقت کلیت مون زیاد عوض نمیشه.

اگه به اکثر رابطه های روزمره مون فکر کنی، می بینی شبیه کنترل ترافیک می مونه.

آدم باید تو رابطه اش بیشتر عشق بورزه تا همه چیز از روی تعهد پیش بره.

 

100دیالوگ عاشقانه از یک زوج عاشق سینمایی + عکس

« دیالوگ‌های سلین (ژولی دلپی) »

تو پیری مردا دیگه نمی تونن صداهای تُنِ بالا رو بشنون و زنا هم نمی تونن صداهای پایین رو بشنون. همین باعث میشه (هرچی زن و شوهرها پیرتر میشن) حرفای همدیگه رو نشنون.

وقتی سفر می کنم سعی می کنم از کسی یا جایی انتظاری نداشته باشم. اون موقع هر اتفاقی بیفته مثل سورپریزه. کوچیک ترین چیزی می تونه برات جذاب باشه.

نویسنده های آمریکایی هر چیزی رو که نمی خوان باهاشون زندگی کنن، توضیح میدن و تو هم اصلا از خوندن این زندگی کسل کننده ی هیجان انگیز خسته نمی شی.

یه وقتایی زبان خیلی محدوده (دستاش رو هوا میبره و اونا رو خیلی از هم باز میکنه) این تجربه ذهن و ادراک افراده… (دستاش رو به هم نزدیک میکنه و دایره کوچکی رو نشون میده) از طریق زبان این قدرش رو میشه نشون داد. ما واسه خیلی از احساساتی که داریم کلمه جایگزینی نداریم (دستاش رو از هم باز میکنه و دایره بزرگی روی هوا ترسیم میکنه) تو بیشتر وقتا نمی تونیم احساسمون رو به کسی نشون بدیم.

من از چند ثانیه باقی مونده به مرگ می ترسم، منظورم وقتیه که مطمئنی داری می میری.

آمریکایی ها همیشه فکر میکنن اروپا جای عالی ایه. ولی این همه زیبایی و تاریخ می تونه آدم رو خرد کنه. فردیت آدم رو به صفر میرسونه. مدام بهت میگه که یه نقطه کوچک تو تاریخ هستی، اما توی آمریکا احساس می کنی داری تاریخ رو می سازی. به خاطر همینه که از لس آنجلس خوشم می آد…

مردم به خاطر این ماه عسل شون رو می ندازن ونیز که تو دو هفته ازدواج شون اون قدر حواسشون به محیط اطرافشون باشه که با هم دعواشون نشه.

جای رومانتیک، یعنی جایی که زیبایی جلوی خشم اولیه رو میگیره.

وقتی جوون تر بودم فکر می کردم اگه خونواده ت و دوستات ندونن که مُردی، انگار نمردی.

کل نژاد بشر شبیه یه بدنه و ما همه سلول های اون بدن هستیم.

اگه آدم علیه پدر و مادرش و تمام چیزای گذشته طغیان کنه، کار درستیه. در واقع آدم هرچی بیشتر سرکشی کنه، این احساس رو پیدا می کنه که تو رابطه ش با عشق، جامعه و هر چیز دیگه راه های تازه ای پیدا می کنه.

ما همیشه باید یه چیزی رو از نو بسازیم و اونو شبیه خودمون کنیم.

با اینکه به مسائل مذهبی علاقه ای ندارم ولی برام جالبه چطور چنین جایی (کلیسا) تونسته درد و خوشبختی نسل های مختلف رو تو خودش جمع کنه.

وقتی می خوام با یه نفر دوست بشم، احساس می کنم ژنرال یه دسته نظامی هستم، باید حساب تمام استراتژی ها و مانورام رو بکنم، نقاط ضعفم رو بشناسم، بدونم چی آزارم میده، بعدش سعی کنم اونا رو به طرف خودم جذب کنم.

یکی از بزرگترین ترس هام اینه که شبیه یکی از این آدمای دانشگاهی بشم که نگاه جدا و تک و دوری نسبت به همه چیز داره. یعنی یه نگاهی که هیچ ربطی به زندگی واقعی نداره.

من همیشه خیال می کنم دارم خودمو نظاره می کنم، عوض اینکه تو دل خودِ ماجرا باشم.

چرا آدم همش به آدمایی که دیگه براش ارزش ندارن فکر میکنه؟

من احساس می کنم فمینیست ساخته مرداست فقط برای اینکه بتونن بیشتر خودشونو توجیه کنند. اونا به زن ها میگن ذهن خودشون رو آزاد کنن، بدن خودشونو آزاد کنن، با مردا بگردن، این طوری آزاد و شاد هستن و مردا تا وقتی می تونن هر کاری بخوان انجام می دن.

فکر می کنم زندگی به خاطر اینکه می دونیم یه روزی تموم میشه، این قدر جالبه… امشب هم برای ما همچین شکلیه، اگه می دونستیم قرار هفته دیگه همدیگه رو ببینیم، این قدر انرژی بوجود نمی اومد.

یه رابطه ایده آل دو سال اوله، تو اون دو سال میشه آدم رابطه شو از سر بگیره، به خوشی جدا بشه، با طرف حسابی دوستی کنه و از این طور چیزا. مثل این میمونه که اگه آدم بدونه رابطه اش سر دو سال تموم میشه دیگه نه دعوا می کنه، نه وقتی رو تلف میکنه. می تونه بینشون عشق و محبت بیشتری هم پیش بیاد.

برای بعضی از آدما، خداحافظی واقعی وجود نداره، فکر می کنم اگه یه رابطه پرمعنا با کس دیگه ای داشته باشی، اونا تا ابد با تو می مونن. ما همگی یه جوری بخشی از همدیگه هستیم.

من از اینکه رقص رو به عنوان یه کارکرد مشترک زندگی در نظر میگیرن، خوشم میاد. رقص چیزیه که همه باهاش درگیر هستن.

باور دارم اگه خدایی وجود داره، توی هیچ کدوم از ما نیست ( نه من، نه تو) بلکه توی فاصله بینمونه. اگه توی این دنیا جادویی وجود داشته باشه، باید همون تلاشی باشه که برای درک همدیگه می کنیم.

همین که بخشی از خاطرات یکی دیگه باشی، هم برام لذت بخش بود، هم آزار دهنده.

واقعیت همینه که اگه می خوای اوضاع رو بهتر کنی، باید تو همین کارای روزمره نتیجه اش مشخص باشه و به خاطر همینه که باید از بودن تو دل کار کار لذت ببری.

نخواستن چیزی نشانه افسردگیه… آرزو داشتن خیلی انسانیه.

وقتی به یه چیزی بیشتر از نیازهای ضروریم احتیاج پیدا میکنم، بیشتر احساس انسان بودن می کنم. خواستن چیز زیباییه (چه برقراری ارتباط با یه شخص باشه، چه خرید یه جفت کفش تازه) از اینکه علایقی داریم که مدام دچار باز زایشمون میشه، خوشم میاد.

خاطره چیز خوبیه، به شرطی که بخاطرش نخوای با گذشته بجنگی.

من یه سری خاطره از دوران کودکیم دارم که تازگی ها متوجه شدم هیچ وقت اتفاق نیوفتادن.

انیشتین میگه اگه به هیچ گونه جادو یا راز و رمزی اعتقاد نداشته باشید، با مرده ها فرقی ندارید.

آدما تو یه رابطه قرار میگیرن، بعدش از هم جدا میشن و همه چیز رو فراموش میکنن، طوری از کنار هم می گذرند که انگار دارن مارک مواد غذایی خودشون رو عوض میکنن.

هیچ وقت نمیشه آدمی رو جایگزین آدم دیگه ای کرد، چون هر آدمی جزئیات زیبای مخصوص به خودش رو داره.

وقتی آدم جوونه، فکر میکنه کلی آدم میبینه و باهاشون رابطه برقرار می کنه، اما وقتی زندگی بیشتر میگذره، متوجه میشه فقط با یه عده آدم محدود ارتباط برقرار کرده.

تمام زوج هایی که باهم زندگی میکنن، انتظار دارن بعد از یه مدت اون حرارت اولیه رو از دست ندن ولی غیرممکنه همچین اتفاقی نیفته.

تنها بودن بهتر از اینه که کنار معشوقت نشسته باشی و بازم احساس تنهایی کنی.

رومانتیک بودن برام آسون نیست. وقتی چندبار به در بسته می خوری تمام فکر و ذکرت رو کنار میزاری و هرچی وارد زندگیت میشه رو می پذیری.

این حرف که میشه با یه انسان دیگه کامل شد، فکر شیطانیه.

دخترا معمولا ادا در میارن که چیزی یادشون نمی مونه.

 

100دیالوگ عاشقانه از یک زوج عاشق سینمایی + عکس

« مکالمات دو نفره »

جسی: منم می تونم درباره اولین رابطه عاطفیم برات توضیح بدم، ولی اگه ازت درباره عشق بپرسم چه جوابی میدی؟

سلین: بهت دروغ میگم، ولی حداقلش یه داستانِ عالی، سرِهم میکنم.

جسی: می بینی، مفهوم عشق خیلی پیچیده تره، عشق شبیه خدا می مونه: همه جا هست، می بینیش، احساسش می کنی، ولی فکر نمی کنم ممکنه یه نفر دیگه عشقشو دو دستی به من تقدیم کنه

==========================

سلین: آدما میتونن همه زندگی شون رو با دروغ بگذرونن… مادر بزرگم یه بار بهم اعتراف کرد که تمام عمرش رو با تجسم مردی که واقعا عاشقش بوده گذرونده…

جسی: بهت تضمین میدم این طوری خیلی بهتر بوده. اگه با اونی که می خواست بود، بالاخره ازش جدا میشد

==========================

جسی: کی میتونه بگه زندگی واقعی چیه؟

سلین: خب منم نمی دونم. سوال بزرگ همینه، نه؟ می دونم که زندگی واقعی نه تجربه زندگیه و نه بررسی زندگی. ولی بررسی زندگی تجربه ی زندگیه (درنگ) شاید اگه هیچ کدوم از این ادعاهای هنری رو نداشتم، نگاه متفاوتی به دنیا داشتم

جسی: می دونم منظورت چیه

سلین: این همون چیزیه که توماس مان میگه «ترجیح میدم درگیر زندگی بشم تا صدها داستان بنویسم»

جسی: هوووم، خوشم اومد (درنگ) یه آدم بدریخت و قیافه ای رو می شناختم. یه روز داشته از کنار خیابون رد میشده، ماشین بهش میزنه. ما همه رفتیم بیمارستان عیادتش، اونم حالش خوب شد، ولی بهمون گفت قوی ترین چیزی که از این تصادف بهش رسیده، لذتشه، اون در نهایت فهمیده یه اتفاقی براش افتاده

==========================

جسی: نمی خوای دیگه درباره اش صحبت کنیم؟

سلین: آره. وقتی درباره زن و مرد شروع به صحبت می کنی، حرفا تمومی نداره.

جسی: می دونم مدام از این شاخه به اون شاخه میشه. بشر میلیون ها ساله داره سعی میکنه جواب همین چیزا رو پیدا کنه. هر هنرمندی سعی کرده یه نظری ارائه بده…

سلین: ولی هیچ کس هم نتونسته موفق بشه

==========================

جسی: احساس می کنم داریم تو یه رویا با هم قدم می زنیم

سلین: خیلی مسخره ست. انگاری زمانی که با هم هستیم فقط مال خودمونه. خودمون خلقش کردیم. انگاری من تو رویای تو هستم و تو توی رویای من

جسی: آره. تمام کارایی که ما امشب داریم می کنیم، اصلا نباید اتفاق می افتاد

سلین: شاید به خاطر همینه که حسش این قدر زمینی نیست. ولی خب عوضش صبح میشه و جفت مون کَدو می شیم

جسی: آه. نمی خوام به صبح فکر کنم.

سلین: ولی الان فکر می کنم باید کفش بلوری رو درست کنی و ببینی به پام میره یا نه؟

(سکانس پایانی قسمت اول)

سلین: ممکنه بتونیم پنج سال دیگه همدیگه رو ببینیم

جسی: آره، این طور فکر می کنی؟ پنج سال دیگه؟

سلین: نه نه. پنج سال خیلی زیاده. اون موقع شبیه یه آزمایش جامعه شناختی میشه. یه سال چطوره؟

جسی: باشه، یه سال. یه سال؟ شیش ماه چطوره؟

سلین: میوفته تو فصل سرما

جسی: باشه، اینجا قرار میزاریم، بعدش میریم یه جای دیگه

سلین: باشه. ولی شیش ماه از الان شروع میشه یا دیشب؟

جسی: دیشب. باشه. از دیشب تا شیش ماه دیگه. شانزدهم دسامبر، ساعت شش بعداز ظهر، سکوی یازده. تو میتونی با قطار بیای ولی من باید با هواپیما بیام، ولی خودمو میرسونم

سلین: خوبه. قرار هم نیست برای هم نامه بنویسیم و بهم زنگ بزنیم؟

جسی: آره. ولی فقط برای شش ماه.

سلین: خداحافظ

جسی: خداحافظ

===========================

خبرنگار فرانسوی: کتاب شما با ابهام تموم میشه، نمیشه پایانش رو حدس زد. شما فکر می کنید اونا بعد از شش ماه همون طوری که نوشتید، به همدیگر می رسند؟

جسی: فکر می کنم جواب این سوال بستگی به این داره که شما چقدر رومانتیک باشید و یا بدبین. شما فکر می کنین به هم میرسن، نمی رسن، امیدوارید به هم برسن ولی زیاد مطمئن نیستید

خبرنگار فرانسوی: ولی شما فکر می کنید به هم برسند؟ شما خودتون رسیدید؟

جسی: خُب به قول پدر بزرگم که میگه جواب به این سوال ممکنه به همه چیز گِند بزنه.

===========================

جسی: باید بگم اینکه تو داری واقعا یه حرکتی انجام میدی، خیلی قابل تحسینه. اکثر آدما که خودمم جزوشون هستم، درباره همه چیز غز می زنن…

سلین: خوشحالم می بینم تو یکی از آمریکایی های پیام آور آزادی نیستی

===========================

سلین: خوش شانسم که دارم کار مورد علاقه ام رو انجام میدم

جسی: می دونی من خودم همیشه بین این دوتا فکر که همه چیز دنیا یا به طور کلی به هم ریخته ست و راهی برای برگشت نیست، با این فکر که همه چیز به طور عمومی ممکنه بهتر بشه، درگیر بودم

سلین: همه چیز بهتر بشه! چطور میتونی فکر کنی دنیا داره بهتر میشه؟

جسی:می دونم شاید مسخره به نظر بیاد، ولی فکر می کنم میشه به یه چیزایی خوش بین بود

===========================

سلین: آمریکا خیلی چیزایی داره که دلم براشون تنگ شده

جسی: مثلا چی؟

سلین: آدمایی که در کل روحیه شون خوبه، حتی تو بدترین وضعیت هم باشن به هم میگن «هی چه میکنی؟ عالی ام! تو چه می کنی؟ عالی ام! روز خوبی داشته باشی» پاریسی ها خیلی بداخلاق هستند. متوجه نشدی؟

جسی: جدی؟ آدمایی که اینجان به نظر میاد خوشحال باشن

سلین: اونا خوشحال نیستن. شاید منظورم مردای فرانسویه، اونا دیوونه ام میکنن… باهاشون باشی بهت خوش میگذره ولی دلنشین نیستند

===========================

سلین:ما بعد از سن بیست سالگی دیگه سیناپس های عصبی رو بازتولید نمی کنیم، به خاطر همین از همون موقع تو سرازیری عمر می افتیم

جسی: البته من خودم از پیر شدن خوشم میاد. زندگی خیلی آنی تر میشه، بیشتر میتونی درکش کنی

===========================

جسی: داشتم یه مقاله تحقیقاتی درباره مقایسه آدمایی که بلیط بخت آزمایی می برن و آدمایی که فلج می شن می خوندم. تحقیقات نشون می داد بعد از شش ماه که اشخاص به موقعیت جدیدشون کم و بیش آشنا می شن، دوباره خلقیات شون همونی میشه که قبلا بوده

سلین: خلقیات شون عوض نمیشه؟

جسی: نه. اگه تو یه آدم خوش بین و خوش گذرون هستی، حالا می شی یه آدم خوش بین و خوش گذرون که روی صندلی چرخ دار نشسته. اگه تو یه آدم بدبخت و حقیر هستی، حالا می شی یه آدم بدبخت و حقیر که یه خونه جدید، یه ماشین کادیلاک و یه قایق داره

==========================

سلین: خُب گذشته، گذشته. باید اینطوری میشد، نه؟

جسی: تو واقعا به همچین چیزی اعتقاد داری؟ باور داری هر اتفاقی میوفته یه جور تقدیره؟

سلین: فکر می کنم دنیا از اون چیزی که ما فکر می کنیم، بسته تره. اون قدری بسته که وقتی همچین موقعیت هایی پیش میاد، آخرش همین طوری میشه. دوتا مولکول هیدروژن و یه اکسیژن با هم ترکیب کن، همیشه نتیجه اش میشه آب.

==========================

سلین: سرنوشت نذاشت دوباره ببینمت و همین منو سرد کرد، احساس میکنم عاشق بودن کار من نیست

جسی: باورم نمیشه

سلین: حقیقت و عشق همیشه برام متضاد هم بودن. خنده داره تمام دوستای من الان ازدواج کردن و بعدش بهم زنگ زدن بخاطر اینکه بهشون یاد دادم عشق چیه و چطور به زن ها احترام بذارن و محبت کنن، تشکر کردند

« متفرقه »
بادی از سمت شمال می وزد

و می گویند عشق بر این باد می دمد

بیا اینجا، بیا اینجا

نه، من دست نیافتنی نیستم

هرگز تو را این چنین نخواسته ام

بیا اینجا، بیا اینجا… (موسیقی)

========================

خیال فریبنده

مژگان بلند

آه عزیزم، با چهره زیبایت

قطره ای اشک فرو ریز

بر جامم

معنای دیگری است

در نگاهِ چشمانِ سرشارت

کیک خوشمزه و میلک شیر!

من فرشته خیال هستم

جولان خیالات هستم

می خواهم بدانی به چه فکر می کنم

دیگر فرصت گمان نیست

نمی دانی از کجا آمده ام

نمی دانیم به کجا می رویم

مانند شاخه هایی در رودخانه

همچنان به راه خود ادامه می دهیم

اینک

تو را با خود می برم، و تو مرا

این گونه باید باشد

مرا نمی شناسی

تو هنوز هم مرا نشناخته ای

(شعر شاعر خیابان گردی که برای جسی و سلین می گوید و باید در آن کلمه «میلک شیر» بکار رفته باشد)

========================

ما به جست و جو ادامه می دهیم، رضایتمند نیستم، چه در اعماق چه در بیرون، پراکنده ایم، فقط با نگاه هایی گذرا ارتباط برقرار می کنیم ولی همچنان می دانیم که مهم نیست دنیا چقدر خالی به نظر می رسد، مهم نیست چقدر پست است و دستِ هزارم به نظر می رسد، چون هر چیزی هنوز ممکن است (قسمتی از فیلم لیز که در کلوپ شبانه می بینیم)

========================

برای آغازی دوباره، از آغاز (تصویر پایانی فیلم لیز)

========================

سرِ وقت مرا یافتی، درست سرِ وقت

پیش از آنکه بیایی، زمان چه کند بود

گم شده بودم و

بر نردِ بخته، تاس می ریختم

پل هایم همه شکسته بودند

جایی نمانده بود بروم

حالا، می شنوی؟ حالا، می دانم به کجا ره می سپارم

دیگر تردیدی ندارم

راهم را یافته ام

چرا که عشق سرِ وقت آمد

و شب های بی کسی ام را دگرگون کرد

(ترانه پایانی قسمت دوم که سلین برای جسی می خواند)

کلیه دیالوگ ها از کتاب فیلمنامه این دو فیلم ترجمه آراز بارسقیان چاپ نشر افراز انتخاب شده است.

 

ادامه مطلب / دانلود
css.php