رستم نزد شاه رفت و گریان به او آویخت و دوباره او را از رفتن بر حذر داشت سپس برزو جلو آمد و گفت: اگر شاه اجازه دهد چیزی بخواهم. خسرو گفت: هرچه آرزو داری بخواه. برزو گفت: ای شاه با من پیمان ببند که آرزویم را برآوری چون میدانم اگر پیمان ببندی آن را نمیشکنی. خسرو پذیرفت و پرسید: حال بگو چه میخواهی؟ برزو گفت: این جنگ را به من ببخش و بگذار تا هنرم را به تورانیان نشان دهم و اگر کشته شدم همین بس است که کیخسرو دادگر مرا شهره عالم کرد. کیخسرو که چنین دید و نمیتوانست زیر پیمان بزند، به زال گفت: ای پهلوان او فریب را از تو آموخته است.
بگفتار شیرین چنانم ببست
که پیمان او را نشاید شکست
شهریار به برزو گفت: آماده جنگ شو و افراسیاب را دستکم نگیر. برزو زمین ببوسید و گفت: من امروز انتقام سیاوش را از پور پشنگ خواهم گرفت. برزو خروشان نزد افراسیاب رفت و گفت: ای ترک بدبخت با مکر و حیله به جنگ آمدی و این باعث ننگ توست. افراسیاب گفت: پس خسرو کجاست؟ از جنگ پلنگ ترسید؟ چگونه ایرانیان او را شاه میخوانند؟ من از جنگ با تو ننگ دارم. برو تا خسرو بیاید. من تو را به اینجا رساندم حالا عزم جنگ با مرا کردهای؟ برزو گفت: ای بداندیش اینها نتیجه اعمالت است. تو از سیاوش بهتر نیستی که به دست گروی کشته شد. من از گرسیوز شوم بهترم و گروی را آدم حساب نمیکنم. حالا تو سیاوش و من گروی هستم. من انتقام سیاوش را از تو میگیرم و سرت را میبرم. زال از حیلهگری تو برایم تعریف کرده است. برزو گرز کشید و
ادامه مطلب / دانلود