نتايج جستجو مطالب برچسب : باب دوم

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 8 – آمدى، ولى حالا چرا؟

در آغاز جوانى چنانکه پیش آید و مى دانى، به زیبارویى دل بسته بودم و عشق نهانى به او داشتم، زیرا حنجره اى خوش آوا و جمالى چون ماه چهارده داشت.

آنکه نبات عارضش آب حیات مى خورد

در شکرش نگه کند هر که نبات مى خورد(1)

از روى اتفاق، کارى ناموزون از او دیدم، بدم آمد، پیوند با او را بریدم و

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 7 – بى اعتنایى یار

دانشمندى را دیدم که به محنت عشق زیبارویى گرفتار گشته بود و راز این عشق فاش شده بود، از این رو بسیار ستم مى کشید و تحمل مى کرد، یکبار از روى مهربانى به او گفتم: بخوبى مى دانم که از تو در رابطه با آن محبوب کار ناپسندى سر نزده و لغزشى ننموده اى، در عین حال براى دانشمندان شایسته نیست که

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 3

پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندان که ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی

کوته نکنم ز دامنت دست

ور خود بزنى به تیغ تیزم

بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست

هم در تو گریزم ار گریزم

باری ملامتش کردم و گفتم: عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت:

هر کجا سلطان عشق آمد نماند

قوّت بازوی تقوی را محل

پاکدامن چون زید بیچاره اى

اوفتاده تا گریبان در وحل

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 2 – دوستی و توقع

گویند خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان. گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی، توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.

خواجه با بنده پرى رخسار

چون درآمد به بازى و خنده

نه عجب کو چو خواجه حکم کند

وین کشد بار ناز چون بنده

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 1 – آنچه در دل نشیند در دیده خوش آید

حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی‌اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید.

و انکه را پادشه بیندازد

کسش از خیل خانه ننوازد

و گر به چشم ارادت نگه کنی در دیو

فرشته‌ایت نماید به چشم، کرّوبی

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 14 – ناخوش آوازی

ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی بر او بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندان چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدا می‌خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببرى رونق مسلمانى

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 13 – اذان گو

یکی در مسجد سنجار به تطوع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی؛ و صاحب مسجد، امیری بود عادل، نیک سیرت، نمی‌خواستش که دل آزرده گردد، گفت: ای‌جوانمرد، این مسجد را مؤذ‌نانند قدیم؛ هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام تو را ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی. برین قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی درگذری پیش امیر بازآمد. گفت: ای‌خداوند، برمن حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته‌ام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم. امیر از خنده بی‌خود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.

به تیشه کس نخراشد ز روى خارا گل

چنانکه بانگ درشت تو مى‌خراشد دل

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 12 – انتقاد از دوستى که عیب را هنر داند

خطیبی کریه‌الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی؛ گفتی نعیب غراب‌البین در پرده الحان اوست، یا آیت ان انکر الاصوات در شان او.

اذا نهق الخطیب ابوالفوارس

له شغب یهد اصطخر فارس

مردم قریه بعلت جاهی که داشت بلیتش می‌کشیدند و اذیتش را مصلحت نمی‌دیدند. تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری بپرسش آمده بودش. گفت: تو را خوابی دیده‌ام، خیر باد. گفتا: چه دیدی؟ گفت: چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در راحت. خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت: این مبارک خوابست که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی، معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج. توبه کردم کزین پس خطبه نگویم مگر بآهستگی.

از صحبت دوستى برنجم

کاخلاق بدم حسن نماید

عیبم هنر و کمال بیند

خارم گل و یاسمن نماید

کو دشمن شوخ چشم ناپاک

تا عیب مرا به من نماید

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 9 – توجه به همسایه

در عقد بیع سرایی متردد بودم؛ جهودی گفت: آخر من از کدخدایان این محلتم وصف این خانه چنانکه هست از من پرس؛ بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: بجز آنکه تو همسایه منی.

خانه‌ای را که چون تو همسایه است

ده درم سیم بد‌عیار ارزد

لکن امیدوار باید بود

که پس از مرگ تو هزار ارزد

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 8 – رازدارى

تنی چند از بندگان محمود، گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند آنچه با تو گوید به امثال ما گفتن روا ندارد. گفت: به اعتماد آنکه داند که نگویم پس چرا همی پرسید.

نه هر سخن که برآید بگوید اهل شناخت

به سرٌ شاه سر خویشتن نشاید باخت

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 7 – پرهیز از سخن گفتن در میان سخن دیگران

یکی از حکما را شنیدم که می‌گفت: هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس، که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.

سخن را سر است اى خداوند و بُن

میاور سخن در میان سخُن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

نگوید سخن تا نبیند خموش

ادامه مطلب / دانلود

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 4 – خاموشى در برابر ستیزه جویان لجوج

بین یکى از علماى برجسته دینی و یک نفر بی دین، مناظره و بحث رخ داد، ولى در وسط بحث، عالم از مناظره دست کشید و از ادامه مناظره خوددارى کرد. از او پرسیدند: تو با آن همه علم و فضل، چرا در برابر او، عقب نشینى کردى؟

در پاسخ گفت: علم من از قرآن و گفتار بزرگان دین است، ولى این شخص، قرآن و گفتار بزرگان را قبول ندارد و نمى شنود، بنابراین شنیدن سخنان او براى من چه سودى دارد.

آن کس که به قرآن و خبر زو نرهى

آنست جوابش که جوابش ندهى

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 3 از 7«... قبلی 234 بعدی ...»
css.php