مطالب دسته بندی : ادبیات و مذهب

راز دل به زن مگو (حکایت)

پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن :
 راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .

بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به
او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم
ببینم پدرم درست گفته یا نه.
هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود.
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.
زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید.
شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود.
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.
ادامه مطلب / دانلود

جملات زیبای عاشقانه تبریک ولنتاین

جملات زیبای تبریک ولنتاین

امیدوارم خرس زیبایی ها همیشه تو غار چشمات خونه کنه. ولنتاین مبارک باشه عزیزم

سلام ببخشید پول نداشتم برات خرس و قلب بخرم به مناسبت روز ولنتاین، فقط همین یه اس ام اس رو توسنتم برات بفرستم تا بدونی که همیشه دوستت دارم. امیدوارم این روز، روز ولنتاین برات مبارک و با برکت باشه

میدونی ولنتاین یعنی چی؟ یعنی اینکه یادمون باشه یه عاشق واقعی باید فقط به یه نفر دل ببنده و تا آخر عمر هم عاشقانه عاشقش باشه

تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند

می دونستی اشک گاهی از لبخند با ارزش تره؟ چون لبخند رو به هر کسی می تونی هدیه کنی اما اشک رو فقط برای کسی می ریزی که نمی خوای از دستش بدی.ولنتاین مبارک

هر کی اومد پیش من یه ذره جاتو نگرفت…هیچ ادایی جای اون نازو اداتو نگرفت…پیش هر نقاشی رفتم تو رو نقاشی کنه، روی هر بومی زدم رنگ چشاتو نگرفت…

میدونی آدما بین الف تا ی قرار دارند. بعضی ها مثل ” ب ” برات میمیرند، مثل ” د ” دوستت دارند، مثل ” ع ” عا شقت میشوند، مثل ” م ” منتظر می مونند تا یه روز مثل ” ی ” یارت بشن.

حرفهایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی…

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی

شبی از شبها تو به من گفتی که شب باش: من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود به امیدی که تو فانوس شب من باشی

مهر یه چیزیه مهربونی یه چیز دیگه، عشق یه چیزیه عاشق شدن یه چیز دیگه، قلب و دل یه چیزیه اما توی قلب تو جا شدن یه چیز دیگه

آسمونتم می توانی همیشه بارونو تو چشمام ببینی. زمین مال زمین خوارها،فضا مال فضا پیماها، فقط تو مال من

نمیگم دوستت دارم، نمیگم عاشقتم، میگم دیوونتم که اگه یه روز ناراحتت کردم بگی بیخیال دیوونست… (روز ولنتاینت مبارک عزیزم)

قلب مهربانت مثلثی را می ماند در دریای عشق، مرا در خود کشیدی برمودای من!!! (ولنتاین مبارک

ولنتاین مبارک، همراه یک بغل گل رز، یک سبد ستاره و یک دنیا آرزوی شادباش

عشق تنها دلیل زندگی است، ولنتاین مبارک.

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت، عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت. روز ولنتاین مبارک

قلب مهربانت مثلثی را می ماند در دریای عشق، مرا در خود کشیدی برمودای من!!! (ولنتاین مبارک)

اگه شکلات بودی شیرین ترین بودی، اگه عروسک بودی بغلی ترین بودی، اگه ستاره بودی روشن ترین بودی و تا زمانی که دوست منی عزیز ترینی. روز ولنتاین مبارک مبارک…

همه زندگی فقط ۳روزه: اومدن – بودن – رفتن. من خودم نخواستم بیام ولی خودم می خوام که باشم اونم فقط به خاطره تو وقتی هم که دیگه نباشی منم میرم

زندگی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست، در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست! زندگی آب روانی است روان می گذرد… آنچه تقدیر من و توست همان می گذرد

مبادا گفته باشی دوستت می دارم دلت را می بویم مبادا شعله ای در آن نهان باشد

گفتی که دنیا را پر از غم دوست داری پس مطمئن هستم مرا هم دوست داری گفتی نمیخواهی ببارم عشق اما شعر غریبی را که گفتم دوست داری

باز در کلبه ی عشق عکس تو مرا ابری کرد. عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک چشم مرا جاری کرد

دبیر فارسی بودم نامت را اولین غزل از صفحه کتابها می نهادم اگر دبیر جبر بودم عشق مجهول تو را بر قلب معلوم خودم بخش میکردم تا معادله محبت پدید آید اگر دبیر هندسه بودم ثابت می کردم که شعاع نگاهت چگونه از مرکز قلبم گذشت

روز اول شوخی شوخی جدی شد شوخی ترین جدی عمرم دوست داشتن تو بود و جدی ترین شوخی عمرم از دست دادن تو

من بی تو یک بوسه ی فراموش شده ام؛ یک شعر پر از غلط؛ یک پرنده ی بی آسمان؛ یک نسیم سرگردان؛ یک رویای نا تمام

آتشی که عشق روشن می کند بسیار بیشتر از سردی و خاموشی ای است که تنفر به بار می آورد و من هرگز نمی توانم کسی را که به او لبخند نزده ام از ته دل دوست داشته باشم

ادامه مطلب / دانلود

متن وصیت نامه داریوش کبیر

متن وصیت نامه داریوش کبیر

 

اینک که من از دنیا می روم، بیست و پنج کشور جز امپراتوری ایران است و در تمامی این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان درآن کشورها دارای احترام هستند و مردم آن کشورها نیز در ایران دارای احترامند، جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها کوشا باشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنان را محترم شمرد.
اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور دریک زر در خزانه داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد، زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست. البته به خاطر داشته باش تو باید به این حزانه بیفزایی نه این که از آن بکاهی، من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن، زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند، اما در اولین فرصت آن چه برداشتی به خزانه بر گردان.
مادرت آتوسا (دختر کورش کبیر) بر گردن من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن.
ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبارها را که از سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن به وجود نمی آید و غله در این انبارها چندین سال می ماند بدون این که فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه بدهی تا این که همواره آذوغه دو یاسه سال کشور در آن انبارها موجود باشد و هر سال بعد از این که غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبارها برای تامین کسری خوار و بار استفاده کن و غله جدید را بعد از این که بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو برای آذوقه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشک سالی شود.
هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافیست، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نا مشروع نمایند نخواهی توانست آنها را مجازات کنی چون با تو دوست اند و تو ناچاری رعایت دوستی نمایی.
کانالی که من می حواستم بین رود نیل و دریای سرخ به وجود آورم ( کانال سوئز ) به اتمام نرسید و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد، تو باید آن کانال را به اتمام رسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آن قدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند.
اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا این که در این قلمرو، نظم و امنیت برقرار کند، ولی فرصت نکردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی، با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند.
توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده، چون هر دوی آنها آفت سلطنت اند و بدون ترحم دروغگو را از خود بران. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط مکن و برای این که عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند، قانون مالیات را وضع کردم که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ نمایی عمال حکومت زیاد با مردم تماس نخواهند داشت.
افسران و سربازان ارتش را راضی نگاه دار و با آنها بدرفتاری نکن، اگر با آنها بد رفتاری نمایی آن ها نخواهند توانست مقابله به مثل کنند، اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آن ها این طور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا این که وسیله شکست خوردن تو را فراهم کنند.
امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر چه فهم و عقل آنها بیشتر شود تو با اطمینان بیشتری حکومت خواهی کرد.
همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند.
بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم، بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار، اما قبرم را مسدود مکن تا هر زمانی که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی من را آنجا ببینی و بفهمی که من پدرت پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز خواهید مرد زیرا که سرنوشت آدمی این است که بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد، خواه یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نخواهد ماند، اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی، بگو قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسدت را ببیند.
زنهار، زنهار، هرگز خودت هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر کند، زیرا کسی که مدعیست اگر قضاوت کند ظلم خواهد کرد.
هرگز از آباد کردن دست برندار زیرا که اگر از آبادکردن دست برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت، زیرا قائده اینست که وقتی کشوری آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود، در آباد کردن، حفر قنات، احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول قرار بده.
عفو و دوستی را فراموش مکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت، ولی عفو باید فقط موقعی باشد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای.
بیش از این چیزی نمی گویم، این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو اینجا حاضراند کردم تا این که بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم مرگم نزدیک شده است.

ادامه مطلب / دانلود

شعر دهه فجر

 شعر دهه فجر

فجر است و سپیده حلقه بر در زده است / روز آمده، تاج لاله بر سر زده است

…..با آمدن امام در کشور ما / خورشید حقیقت زافق سر زده است ………

دهه فجرمبارک

$$$$$$$$$$$$$$ شعر دهه فجر $$$$$$$$$$$$$$$

.

این دهه فجر است گویی نوبهار

وین همه مهراست از او یادگار

غصه ها رفتند و افسانه شدند

ناله ها فریاد مستانه شدند

دردهه فجرامتش پیروزشد

ماه بهمن ماه جان افروزشد

فجرگویی نوبهارزندگی

چون چراغی در ره سازندگی

ماهمه دلداده ی رهبرشدیم

تا ابد او یار و ما یاورشدیم

گفته بودم قصه دارم با شما

قصه ای از ماه بهمن بچه ها

آنچه بشنیدید برآیندگان

بازگویید تا بماند همچنان

از نهضت قاطعانه ی روح الله

شد دست ستمگران ز ایران کوتاه

با دست تهی و این همه پیروزی

لا حول و لا قوت الا بالله

دهه فجر مبارکباد.

$$$$$$$$$$$$$$ شعر دهه فجر $$$$$$$$$$$$$$$

.

از خون سرخ بهمن سرسبز شد بهاران / اندیشه باور شد، در امتداد باران

بر صخره‏های همّت جوشیده خون غیرت / بانگ سرود و وحدت آید زچشمه ساران

و الفجر بهمن آمد، فصل شکفتن آمد / بر پهندشت باور، خالی است جای یاران . . .

دهه فجرمبارک

$$$$$$$$$$$$$$ شعر دهه فجر $$$$$$$$$$$$$$$

.

در مزا رآباد شـهر نیستی / اسـتخوان زندگی پوسـیده بود

مرگ وحشت با دهان اسـلحه / اسکلت ها را دهان بوسـیده بود

دیـو در تاریکی آن سـالـها / از تن آلاله ها ، جان می گـرفت

خون سرخ شاهدان نوشیده بود / عنجه هاشان را به دندان می گرفت

آدمی افسـون شـیطان پلید، / گوسـفندان راضی از چوپانشـان

گر کسی بیدار می شد ناکهان / کشته می شـد بی صدا یا بی نشان

در چنین ظلمت شب ایران زمین / ناگهان، نـوری درخشـیدن گرفت

روح روح ا… ، جان در تن دمید / ابر رحمـت نـیز باریدن گـرفت

آمد آن آرام جان از هجرتش / گوئیا آن شب شـده صبح سـپید

مردمانـش گشـته با هم متحد / نـور ایمـان در دل آنها دمـید

مردم بیدار گشـته می شـدند / هـمصـدا با رهـبر بیـدارگر

با غریو مشــتهای لالــه ها / دیـو شـد از کاخهایش در بـدر

نورحـق تابـید در دلهـای ما / دست ها دست خدایی گشته بود

نارها گشــته اســیرنـورها / موسـم جشن رهایی گشته بود

سالگشت دیگری ازره رسـید / تهنیت ایدوسـتان، همسنگران

شادی خود را کمی قسمت کنید / سهم دارند از شـماها دیگران

دهه فجر  مبارک

$$$$$$$$$$$$$$ شعر دهه فجر $$$$$$$$$$$$$$$

.

آهن آبدیده را زنگ عوض نمی کند / چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند

به دشمن علی بگو به کوری دو چشمتان / پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند . . .

دهه فجر مبارک

$$$$$$$$$$$$$$ شعر دهه فجر $$$$$$$$$$$$$$$

 .

برخیز که فجر انقلاب است امروز / بیگانه صفت خانه خراب است امروز

هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد / از لطف خدا نقش بر آب است امروز

۲۲ بهمن سالروز پیروزی انقلاب اسلام مبارک باد . . .

$$$$$$$$$$$$$$ شعر دهه فجر $$$$$$$$$$$$$$$

.

از خون سرخ بهمن سرسبز شد بهاران

اندیشه باور شد، در امتداد باران

بر صخره‏های همّت جوشیده خون غیرت

بانگ سرود و وحدت آید زچشمه ساران

و الفجر بهمن آمد، فصل شکفتن آمد

بر پهندشت باور، خالی است جای یاران

دهه فجر مبارک

$$$$$$$$$$$$$$ شعر دهه فجر $$$$$$$$$$$$$$$

.

پویا و باوقار، شهوار می رویم

استاده بر مسیر، بیدار می رویم

در باغ انقلاب، شاد و بلند و سبز

هر روز تازه تر، پر بار می رویم

دانش سلاح ما، حق است یار ما

از ذکر یاحسین سرشار می رویم

*دهه فجر مبارک*

$$$$$$$$$$$$$$ شعر دهه فجر $$$$$$$$$$$$$$$

ادامه مطلب / دانلود

آهسته که آسمان نداند...

آهسته که آسمان نداند…

یکی بود یکی نبود . مرد تنهایی بود که همه ی کارهایش را خود می کرد ؛ پختن غذا ، شستن ظرفها و لباس ها… او کنار رودخانه لباس هایش را می شست و روی طناب خشک می کرد. اما مدتی بود که تا تصمیم می گرفت لباس بشوید باران می بارید و لباس ها خشک نمی شد . لباس های کثیفش رفته رفته زیاد شد. او فکر می کرد که آسمان با او لج کرده است که تا می آید رخت بشوید باران می بارد.

روزی هوا آفتابی شد و او تصمیم گرفت تا بارانی نشده به بقالی رفته و صابونی بخرد . در راه با خود گفت ، کاش آسمان نفهمد که من می خواهم لباس بشویم وگرنه با من لج می کند . به بقّالی که رسید ، در حالیکه به صابون اشاره می کرد به بقال گفت : یکی از آن بده مرد بقال نفهمید روغن را نشان داد ، مرد گفت : نه ! لوبیا را نشان داد ، مرد گفت نه . خلاصه مرد با دستش صابون را برداشت و گفت ازین ، بقال گفت : پس صابون می خواهی.

مرد آهی کشید و گفت کاش اسمش را نمی بردی الان باز آسمان می فهمد و هوا ابری می شود.
از آن روز به بعد وقتی بخواهند به کسی بگویند که این حرف یک راز است و نباید جایی مطرح شود می گویند : آهسته که آسمان نداند.

ادامه مطلب / دانلود

جملات جالب از گابریل گارسیا مارکز

۱) در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم .
.
۲) در ۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .
.
۳) در ۲۵ سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند .
.
۴) در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .
.
۵) در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد…
.
۶) در ۴۰ سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
.
۷) در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و ۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند .
.
۸) در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است .
.
۹) در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .
.
۱۰) در ۶۰ سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .
.
۱۱) در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد .
.
۱۲) در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است .
.
۱۳) در ۷۵ سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود .
.
۱۴) در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .
.
۱۵) در ۸۵ سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست .

ادامه مطلب / دانلود

داستان کوتاه آموزنده و جدید یک مشت نمک

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس به یاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
پیرهندو گفت :  رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . . .

ادامه مطلب / دانلود

جمله ها و متن های زیبا در مورد درست نگاه کردن به زندگی

راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم
که از زندگی خیری ندیدیم . . .
شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟
.

یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده؟
.
.
ولی اینم می دونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به
گل های وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوته هاش ازت پول نمی گیرن!
.
.
چرا وقتی رعد و برق میاد تو زیر درخت فرار می کنی؟
می ترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون می خواد ابهتش رو نشونت بده.
آخه بعضی وقت ها یادمون میره چرا بارون می یاد!
.
.
فراموش نکن که همین بارون که کلافت می کنه که اه چه بی موقع شروع شد، کاش چتر داشتم

بعضی وقتا دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می زنه
.
.
هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟
شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشونو روی سر ما گریه می کنن؟
اونقدر که دیگه برای خودشون چیزی نمی مونه و نابود میشن؟
ابرا رو می گم
هیچ وقت از ابرا تشکر کردی؟
هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی می کنه
و به موجودات زمین می بخشه؟!
ماهانه می گیره یا قراردادی کار می کنه؟
.
.
برای ساختن یه رنگین کمون قشنگ چقدر انرژی لازمه؟
چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته می شه؟
بابت این کارش چقدر حقوق می گیره؟
چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمی یاد؟
چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی کنیم؟
.
.
تا حالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟
قشنگ ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.
قیمت بلیتش هم دل تومنه!
.
.
خودتو به آب و آتیش می زنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت
ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می تونی قشنگ ترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی

گل های آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمی شه، بلکه پررنگ تر هم میشن
لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک می کنه و می بره.
.
.
تو که قیمت همه چیز و با پول می سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی :
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی عیب چقدر می ارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟
.
.
خیلی خنده داره نه؟
و خیلی سوال ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه …
.
.
اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی هایی رو که داری ازت بگیرن
زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه می گیری؟
چی خیال کردی؟
پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز خیال کردی!
.
.
اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می ذاری
تا اونجا که اگه صاحبش بخواد می تونه همه رو آنی ازت پس بگیره.
پروردگاری که هر چی داریم از ید قدرت اوست …
.
.
اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانه مون با خدا پول بدیم؟
یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم
اون وقت می فهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی میکنی!
.
.
قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر
به زندگیت ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو
این مطلب رو برای ده نفر که لیاقتش رو دارن بفرست
اگه ده نفر پیدا نکردی در خودت تجدید نظر کن
.
.
مهربانی یعنی فرستادن یک نامه به یک دوست

ادامه مطلب / دانلود

داستان جوان جویای آرامش

جوانی در کنار رودخانه ای بر درختی تکیه کرد بود و با افسردگی و ناراحتی  گذرعمر خود را در رودخانه نظاره می‌کرد.

چندی نگذشت که پیرمردی جهان دیده که از آنجا می‌گذشت برای برداشتن آب به کنار رودخانه آمد و جوان را دید از جوان پرسید برای چه افسرده هستی و غمگینی؟

جوان پاسخ داد آرامش ندارم و نمی‌دانم آرامش را در چه چیزی بجویم؟

پیرمرد برگی و سنگی را که بر روی زمین افتاده بود را برداشت و برگ را در رودخانه رها کرد و به جوان گفت نگاه کن برگ چگونه در تلاطم رودخانه با ناملایمات همراه می‌شود و خود را به رود می‌سپارد سپس سنگ را نیز در رودخانه انداخت و گفت نظاره کن سنگ نیز چگونه در برابر تلاطم و فشار دوام می‌آورد و در حالی که رود جاری است محکم در سر جای خود می‌ایستد. سپس از جوان پرسید آرامش برگ را می‌پسندی یا سنگ را؟

جوان مکثی کرد و پاسخ داد هم اکنون معلوم نیست چه راه سختی در پیش روی برگ است و در راه با چه مشکلاتی مواجه می‌شود ولی سنگ حداقل در سر جایش محکم ایستاده و با جریان خروشان مقابله می‌کند، پس آرامش سنگ را ترجیح می‌دهم.

پیرمرد با رویی خندان پاسخ داد پس چرا از ناملایمات زندگی خسته شده ای و می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را می‌خواهی باید محکم در سر جایت بایستی و و در حین مشاهده ناملایمات آرامش خود را حفظ کنی

پیرمرد که آب برداشته بود با جوان خدا حافظی کرد و می‌خواست برود که جوان پرسید شما کدام آرامش را ترجیح می‌دهید؟

پیرمرد با قطعیت گفت آرامش برگ را می‌پسندم و زندگی خود را با اطمینان به خالق رودخانه هستی می‌سپارم

چون می‌دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی‌شوم و مطمئنم که او بهترین‌ها را برایم می‌خواهد.

ادامه مطلب / دانلود

ماجرای دختر فراری که یک شب پیش یک طلبه ماند!

شب هنگام محمد باقر – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان  نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی!
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد…

شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و …
علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

ادامه مطلب / دانلود

قبل از اینکه یک مرده متحرک بشوید این متن را بخوانید!

با آدم ضعیف تر از خودتون تا حالا پینگ پونگ بازی کرده اید؟ منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشته
اند و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز (با راکت اسبک میزنند)
خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم نیست مهارتت ! طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ داره بازی میکنه…من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت!
اینها را نوشتم تا بگم حرف اصلیم را
وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه
وقتی با یه آدم خاله زنک دم به دم میشی
وقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی ،
وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش (مسکن ورستوران و لباس برند و(!…
دیگه انتظار نداشته باش که از حروم شدن وقتت غصه بخوری
از درجا زدنت هم خجالت نمیکشی
از تجمع برنامه ای نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه
از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات، بهت بر نمیخوره
یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی و ….دردت نمیاره
داری بی غیرت میشی عزیزم
به مردنت ادامه بده
یا مثل یه بزرگمرد از این وضعیت بیا بیرون و نذار زنده به گور بشی و بشی  یه مرده متحرک…

دکتر علیرضا شیری

ادامه مطلب / دانلود

چرا از تاریخ درس نمی‌گیریم؟

احتمالاً شما هم با این باور عموم هم‌عقیده هستید که تاریخ خزانه‌ای گرانبها از خرد خاموش است که منتظر کشف و درک شدن می‌باشد تا به جای اینکه آرام آرام به غبار تبدیل شده و از ذهن همه بیرون برود. زندگی‌هایمان را ارتقا دهد.

هگل، فیلسوف بزرگ به تاریخ نگاه کرده و اینطور نتیجه‌گیری می‌کند: ما از تاریخ این را می‌آموزیم که آدمها هیچ از تاریخ نمی‌آموزند. سانتایانا، انسان‌شناس پرسروصدا هوشیارانه هشدار می‌دهد که آنهایی که نمی‌توانند گذشته را به خاطر آورند، محکوم به آنند که آن را دوباره زندگی کنند. جمله‌ای از یک ناشناس هم درمورد این حقیقت اضافه می‌کند: افراد عاقل از اشتباهات دیگران درس می‌گیرند؛ افراد باهوش از اشتباهات خودشان. و نادانان از هیچ‌کدام.

آیا همه انسانها نادان و ناامید هستند؟ آیا انسانیت تا این اندازه جاهل است؟ آیا نمی‌توانیم از تجربیات نسل‌های قبلی درس بگیریم؟ چرا؟

***

به این دلیل از تاریخ درس نمی‌گیریم که در آن مورد آموزش ندیده‌ایم؛ آموزش‌ها و تحصیلات ما بسیار انتزاعی، قدیمی و نامربوط است که پر از معیار و مقیاس‌های مصنوعی قرن‌ها و تاریخ‌ها و اسم‌های مربوط به جنگ‌ها و افراد مشهور است که هیچ ارتباطی با زندگی ما، درک و دغدغه‌هایمان ندارد.

وقتی بتوانیم از گذشته درس بگیریم، زندگی‌های بسیار بهتری خواهیم داشت.

درکنار اتفاقات و رویدادهایی که در تاریخ ثبت شده است، آدم‌ها چطور آن رویدادها را از سر می‌گذراندند؟ برای کنار آمدن با آنها چه می‌کردند؟ حقایق زندگی، بازی‌های روزگار، داستان‌های مربوط به چرا و چگونگی پیش آمدن اشتباهات و موفقیت‌ها، هیچکدام به ما نمی‌رسد. چگونگی موقعیت‌ها و کارهای اصلی و اساسی–همه آن الگوهای باارزش و پرمفهومی که باعث شد زندگی‌های زمان‌های قبل، ارزش یادآوری نداشته باشند.

خردی برگرفته از گذشته بخشی از ثبت تاریخی به شمار نمی‌رود. به نظر می‌رسد اینکه افراد چطور راهشان را باز کرده و جلو می‌رفتند برای مورخان و نویسندگان تاریخ هیچ اهمیتی نداشته است. ما در مدرسه، تاریخ زندگی یاد نمی‌گیریم. آیا باید به سریال‌های تاریخی تلویزیون و فیلم‌های سینمایی اعتماد کنیم؟ آیا اینها فقط کارهایی سرگرم‌کننده برای عموم مردم نیستند؟

ما می‌توانیم از تجربیات قبلی برگرفته از منابعی که بر اساس واقعیات تاریخ است، برای زندگی کنونی خود درس بگیریم. برای درک و پیگیری این اطلاعات  باید بتوانیم ببینیم، گوش کنیم و حس کنیم. آیا زنده بودن با تاریخ سازگاری ندارد؟ آیا تاریخ باید در خاک مدفون شود؟

کلمات هرودوت ( هرودوت نخستین تاریخ‌نگار یونانی زبان است که آثارش تا زمان ما باقی مانده‌است. ) که دو هزار و پانصد سال پیش تاریخ را بنا نهاد این روزها بازتاب خود را از دست داده‌اند:

«آنچه هرودوت با تحقیق دریافته است را اینجا مطرح می‌کنیم: به این منظور که یاد گذشته با گذشت زمان در میان مردم از بین نرود و کارهای بزرگ و حیرت‌آور یونانیان و خارجی‌ها و بخصوص دلیل جنگیدن آنها در برابر هم، شهرت و آوازه خود را از دست ندهد.»

به نظر نمی‌رسد که قصد پدر تاریخ خلق یک دامنه جدید از برتری علمی بوده باشد.

به خاطر علاقه هرودوت به اسطوره، پلوتارک صالح فریاد برخواهد آورد که پادشاه عریان است و اطلاعات نادرست: «هرودوت پدر دروغ است!» به همین ترتیب، برای هزاران سال همه با تایید سر تکان خواهند داد و فراموش می‌کنند که هرودوت غیرعلمی کلمه تاریخ را بنیان نهاده و هدف او، کار نوشتن خاطرات گذشته برای عبرت گرفتن نسل‌های آینده بوده است.

این هدف بسیار ساده و انقلابی بود: با دادن گذشته‌ای به ما برای متمایز کردنمان از حیوانات دیگر؛ برای یاد گرفتن ما، برخلاف حیوانات، از نسل‌هایی که دیگر زنده نیستند، از اشتباهات آدم‌های دیگر. وظیفه تاریخ جلوگیری از فراموشی است و زنده نگه داشتن خاطرات به طریقی که از آنها درس زندگی گرفته شود.

***

شاید مورخان که از تکرار خسته‌ هستند، دیگر باور نداشته باشند که نقش آنها کمک به نسل‌های جدید برای اجتناب از اشتباهات فاجعه‌باری است که قبلاً انجام شده و نه درس گرفتن از گذشته؛ شاید باور دارند که فکر کردن به یک حقیقت کوچک اما خالص باقیمانده مهم تر باشد.

شاید مورخان باور ندارند که وظیفه آنها تغییر دادن آینده، حرف زدن با آدمها و بازداشتن آنها برای مبارزه دوباره از صفر است.  آیا بیان و توضیح علل و شرایط راضی‌شان می‌کند؟

شاید مورخان و معلمانی که کار آنها را ارائه می‌کنند دیگر نمی‌دانند که چطور باید با هم حرف بزنند یا معلمان نمی‌خواهند گوش دهند و یا مورخان تصور نمی‌کنند این موضوعات برای عامه مردم مفید و تکان‌دهنده باشد. یک چیزی سد راه دانستن شده است.

***

شاید آن چیزی که سد راه دانستن ما شده است، ایده پیشرفت باشد که این در تناقض با هدف اصلی است. اگر پیشرفت لازم است، اگر آینده برای همیشه تازه است و دیگر پیش نخواهد آمد، پس درس گرفتن از گذشته چه سودی دارد؟ علاوه‌براین، اگر انسانیت نه با امیال و اعمال انسان‌ها، بلکه با فرایندهای لازم و ضروری است که جلو می‌رود، درس گرفتن از تاریخ چه ارزشی دارد؟ چنین تاریخی فقط آب در هاون کوبیدن خواهد بود و به همین خاطر اجازه می‌دهند که خرد خاموش تاریخ در جای خود خوابیده باشد.

می‌تواند به این دلیل هم باشد که مورخان از آموزش داستان‌های مشکوک قدیمی خجالت‌زده هستند چون می‌خواهند دانشمندانی قابل‌احترام باشند. آنها فقط به دنبال واقعیات قطعی و سطح بالا از گذشته هستند. فقط می‌توانند باورهای دقیق جهانی را بیان کنند که به اثبات رسیده‌اند. شاید دستورالعمل‌های مردمی ساده و عملی سطح‌پایین‌تر که از تاریخ به یاد مانده باشد برای آنها مهم نباشد زیرا این نوع حقایق علمی، به اندازه کافی خالص و دقیق نیستند. واضح است که آموخته‌های تاریخی را نمی‌تواند زیر میکروسکوپ در آزمایشگاه آزمایش کرد.

مورخان جدی‌تر دریافته‌اند که اشارات تاریخ ثبت‌شده‌ای که برای ما باقی مانده است بسیار کم‌دقت، مشکوک، متعصبانه و راضی‌کننده قدرت‌ها و رهبرانی است که می‌خواستند تصویر خود را به آیندگان منتقل کنند. احتمالاً کشف کرده‌اند که این جالب‌ترین خاطراتی که به ما از گذشته منتقل شده، انبوهی از دروغ‌ها، خیالات و جزئیات شخصی است، نه قوانین. فایده داستان‌هایی که اصلاً راست هم نیستند چیست؟

شاید فشار زیادی روی مورخین برای صادق بودن هست که تاریخ اصلاً اینگونه نیست. شاید مفهوم امروزی گذشته زود به زود تغییر می‌کند.

تاریخ قرن اخیر را بسیار تغییر داده است؛ باستان‌شناسان چاه گذشته را عمیق‌تر و عمیق‌تر کنده و محققان اشتباهات اسناد، روش‌ها و ایده‌ها را دقیق‌تر بررسی کرده‌اند. چقدر خجالت‌آور است که این آموخته‌ها اینقدر برای ما کم هستند.

***

این سوال برای ما مصرف‌کنندگان تاریخ هنوز باقی است: چرا بسیاری از مورخین بزرگ چیزهای کمی برای آموختن به ما دارند؟ چرا این روزها دیگر نمی‌توان از داستان‌های گذشته درس گرفت؟

برای خیلی از ما تنها فایده عمومی تاریخ-و فایده حیاتی آن–قصد و نیت اولیه هرودوت است که آموختن چیزی معنی‌دار از گذشته به ما می باشد تا دفعه بعد که کار مشابهی انجام دادیم، عملکرد بهتری داشته باشیم.

***

ما می‌توانیم در عین دروغین بودن تاریخ از آن درس بگیریم. چیزی که باید در متون تاریخی و ادبی گذشتگان به دنبال آن باشیم، شکلی جامع و قابل درک در سطح خودمان است؛ استعاره، تشبیه، داستان‌های تکان‌دهنده  که به ما بهتر زندگی کردن را آموزش می‌دهد.

ما نیاز به گنجینه‌های فکری داریم که ذهنمان را خوب بیاراید و کمکمان کند خوب قضاوت کنیم و بفهمیم کاری قبلاً انجام شده نه اینکه همان اشتباه را دوباره تکرار کنیم. آدمهایی که از گذشته درس می‌گیرند می‌توانند به جای رنج کشیدن از آن، برای پیشرفت خود از آن بهره ببرند.

اگر انسان‌ها همه اینها را قبلاً دیده‌اند، بگذارید آن برایتان معنی کنند! آماده باشید که بفهمید گذشتگان چگونه زندگی کردند و توصیه‌های آنها را برای امروز و فردا بشنوید.

***

شاید بهترین مورخین امروز کسانی باشند که تجربیات زندگی گذشتگان را مطرح می‌کنند. آنها بدون هیج روش و متد خاصی آنچه شخصاً درمورد طبیعت انسان، اتفاقات زندگی و موقعیت‌های مختلف درک کرده و یاد گرفته‌اند را برای ما توضیح می‌دهند تا با کمک آنها بتوانیم بهتر زندگی کنیم. باید به آنها و حرف‌هایشان اعتماد کنیم.

حداقل نمی‌توانیم به اندازه هرودوت به انسان‌ها کمک کنیم؟

ادامه مطلب / دانلود

سه پند برای اینکه کامروا شوید!

روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.

ادامه مطلب / دانلود

ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم، سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم.

زنـــدگی کن! / جالب و خواندنی

لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.

قدر دان موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.

برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم. سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم.

گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم…

ادامه مطلب / دانلود

ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.

همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت… همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود…

ادامه مطلب / دانلود

داستان پیرزن و خدا

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
“خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ”
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
“خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟”
خدا جواب داد :
” بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی ”

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
“شیخ بهایی

ادامه مطلب / دانلود
صفحه 129 از 130«...100110120 قبلی 128129130 بعدی
css.php