حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، حکایت 4: پیش دستى آرام رونده بر شتاب زده
یک روز در سفرى بر اثر غرور جوانى، شتابان و تند راه روى کردم، و شبانگاه خود به پاى کوه بلندى پشته رسیدم، خسته و کوفته شده بود و دیگر پاهایم نیروى راهپیمایى نداشت، از پشت سر کاروان، پیرمردى ناتوان، آرام آرام مى آمد، به من رسید و گفت: (براى …
یک روز در سفرى بر اثر غرور جوانى، شتابان و تند راه روى کردم، و شبانگاه خود به پاى کوه بلندى پشته رسیدم، خسته و کوفته شده بود و دیگر پاهایم نیروى راهپیمایى نداشت، از پشت سر کاروان، پیرمردى ناتوان، آرام آرام مى آمد، به من رسید و گفت: (براى چه نشسته اى؟ برخیز و حرکت کن که اینجا جاى خوابیدن نیست.) گفتم: چگونه راه روم که پایم را یاراى حرکت نیست. گفت: مگر نشنیده اى که صاحبدلان مى گویند: رفتن و نشستن (با آرامش و کم کم ره سپرده) بهتر از دویدن و خسته شدن و درمانده گشتن؟)
پند من کار بند و صبر آموز
اشتر آهسته مى رود شب و روز
2- (دوتگ) : دو طاق، دو مرحله، دو دور.
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»