حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، حکایت 3: مکافات عمل
از سرزمین (دودمان بکر بن وائل) نزدیک شهر نصیبین که در دیار شام قرار داشت، مهمان پیرمردى شدم، یک شب براى من چنین تعریف کرد: من در تمام عمر جز یک فرزند پسر که در اینجا است ندارم، در این بیابان درختى کهنسال است که مردم آن را زیارت مى …
از سرزمین (دودمان بکر بن وائل) نزدیک شهر نصیبین که در دیار شام قرار داشت، مهمان پیرمردى شدم، یک شب براى من چنین تعریف کرد: من در تمام عمر جز یک فرزند پسر که در اینجا است ندارم، در این بیابان درختى کهنسال است که مردم آن را زیارت مى کنند و در زیر آن به مناجات با خدا مى پردازند، من شبهاى دراز به پاى این درخت مقدس رفتم و نالیدم تا خداوند به من همین یک پسر را بخشیده است.
سعدى مى گوید: شنیدم آن پسر ناخلف، آهسته به دوستانش مى گوید: چه مى شد که من آن درخت را پیدا مى کردم و به زیر آن مى رفتم و دعا مى کردم تا پدرم بمیرد. آرى پیرمرد، دلشاد بود که داراى پسر خردمند شده، ولى پسر سرزنش کنان مى گفت پدرم خرفتى فرتوت و سالخورده است
نکنى سوى تربت پدرت (1)
تا همان چشم دارى از پسرت (2)
2- یعنى: تو در حق پدر چه عمل نیکویی انجام داده ای که انتظار همان را از فرزند خود داری.
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»
دستتون درد نکنه خیلی ممنون. بهش نیاز داشتم.