کد خبر : 238531 تاریخ انتشار : پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۶:۱۴

حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، حکایت 2: ازدواج پیرمرد با دختر جوان

پیرمردى تعریف مى کرد: با دختر جوانى ازدواج کردم، اتاق آراسته و زیبایی برایش فراهم نمودم، در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم، شبهاى دراز نخفتم، شوخیها با او نمودم و لطیفه ها برایش گفتم، تا اینکه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از …

حکایت های گلستان سعدی: باب ششم، حکایت 2: ازدواج پیرمرد با دختر جوان

پیرمردى تعریف مى کرد: با دختر جوانى ازدواج کردم، اتاق آراسته و زیبایی برایش فراهم نمودم، در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم، شبهاى دراز نخفتم، شوخیها با او نمودم و لطیفه ها برایش گفتم، تا اینکه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم: بخت بلندت یارت بود که همنشین و همدم پیرى شده اى که پخته، تربیت یافته، جهان دیده، آرام خوى، گرم و سرد دنیا چشیده، و نیک و بد را آزموده است که از حق همنشینى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شیرین زبان است.

تا توانم دلت به دست آرم

ور بیازاریم نیازارم

ور چو طوطى، شکر بود خورشت

جان شیرین فداى پرورشت

آرى خوشبخت شده اى که همسر من شده اى، نه همسر جوانى خودخواه، سست راءى، تندخو، گریزپا، که هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رایى دارد، و هر شب در جایى بخوابد، و هر روز به سراغ یارى تازه رود.

جوانان خرم اند و خوب رخسار

ولیکن در وفا با کس نپایند

وفادارى مدار از بلبلان، چشم

که هر دم بر گلى دیگر سرایند

(آرى از بلبلها انتظار وفادارى نداشته باش، که هر لحظه روى گلى نشیند و سرود خوانند.) بر خلاف پیرانى که بر اساس عقل و کمال زندگى کنند، نه بر اساس خوى جهل و جوانى.

ز خود بهترى جوى و فرصت شمار

که با چون خودى گم کنى روزگار(1)

پیرمرد افزود: آنقدر از این گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم که گمان بردم دلش با دلم پیوند خورده، و مطیع من شده است، ناگاه آهى سوزناک از رنج و اندوه خاطرش بر کشید و گفت: آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من، هم وزن یک سخنى نیست که از قابله (2) خود شنیدم که مى گفت:

(زن جوان را اگر تیرى در پهلو نشیند، به که پیرى!!)

زن کز بر مرد، بى رضا برخیزد

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد

کوتاه سخن آنکه: امکان سازگارى نبود، و سرانجام بین من و او جدایى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق، با جوانى ازدواج کرد، جوانى که تندخو، ترشرو، تهیدست و بداخلاق بود او همواره از این همسر جوانش ستم مى کشید و در رنج و زحمت بود، در عین حال شکر نعمت حق مى کرد و مى گفت: الحمد لله که از آن عذاب الیم برهیدم و به این نعیم مقیم (ناز و نعمت جاوید) برسیدم. و زبان حالش این بود:

با این همه جور و تندخویى

بارت بکشم که خوبرویى

با تو مرا سوختن اندر عذاب

به که شدن با دگرى در بهشت

بوى پیاز از دهن خوبروى

نغز برآید که گل از دست زشت (3)

1- یعنى: از خود فاضلترى بیاب و همنشینى با او را غنیمت شمار، زیرا همنشینى با فردى مثل خودت (جوانى بى تجربه ) موجب تباهى زندگیت خواهد شد.

2- قابله: ماما.

3- نغز: نیک، خوشتر.

پینوشت: کتاب آقای«محمد محمدی اشتهاردی»

2.7/5 - (3 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 2,514 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php