حکایت های گلستان سعدی: باب پنجم، حکایت 12 – آشتى سعدى با دوست قدیم خود
دوستى داشتم که سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بین ما بى اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندکى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به پایان رسید، در عین حال از دو طرف نسبت به همدیگر دلبستگى داشتیم، شنیدم یک …
دوستى داشتم که سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بین ما بى اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندکى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به پایان رسید، در عین حال از دو طرف نسبت به همدیگر دلبستگى داشتیم، شنیدم یک روز در مجلسى دو بیت از اشعار ما خوانده شد و آن دو بیت این بود.
نگار من چو در آید به خنده نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى
چو آستین کریمان به دست درویشان (1)
گروهى از پارسایان نه بخاطر زیبایى این اشعار، بلکه به خاطر خوى نیک خود اشعار ما را ستودند، و آن دوست قدیم من که در میان آن گروه بود، نیز، بسیار آفرین گفته بود و به خاطر از دست رفتن دوستى دیرینه اش با من، بسیار افسوس خورده و به گمان خود اقرار کرده بود، دانستم که از اطراف او نیز اشتیاق و میلى به من هست، این اشعار را براى او فرستادم و آشتى کردیم.
نه ما را در میان عهد و وفا بود
جفا کردى و بد عهدى نمودى؟
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که برگردى به زودى
کز آن مقبولتر باشى که بودى (2)
1- یعنى: یار زیباى من چون لبخندى نمکین زد، بر زخم خسته دلان نمک افزون پاشید، کاش حلقه گیسویش به دستم مى آمد، آن گونه که آستین سخاوتمندان جوانمرد در دست سائلان افتد.
2- یعنى: مگر نه این است که بین من و تو پیمان دوستى و وفادارى استوار بود، ولى تو بى مهرى و سست عهدى نمودى، من از همه جهان، یکسره دل به مهر تو بستم، اما اگر هنوز خواهان پیوند دوباره هستی بازگرد که ارزشت در نزد من بیشتر از قبل خواهد بود.
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»