کد خبر : 234319 تاریخ انتشار : شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۶ - ۸:۰۰

داستانک جالب شانه و بند ساعت

داستانک جالب شانه و بند ساعت پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی می‌کردند. هنگام خواب، همسر پیرمرد از او خواست تا شانه‌ای برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن‌آمیز به همسرش کرد و گفت: «نمی‌توانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم …

داستانک جالب شانه و بند ساعت

داستانک جالب شانه و بند ساعت

پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی می‌کردند. هنگام خواب، همسر پیرمرد از او خواست تا شانه‌ای برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن‌آمیز به همسرش کرد و گفت: «نمی‌توانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.»

پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد. پیرمرد فردای آن روز بعد از تمام شدن کارش، به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه‌ای برای همسرش خرید. وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است. مات و مبهوت و اشک‌ریزان همدیگر را نگاه می‌کردند. اشک‌هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند و هر کدام بدنبال خشنودی دیگری بود.

به یاد داشته باشیم اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی. عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد. عمل است که شدت عشق را به تصویر می‌کشد.

4/5 - (1 امتیاز)
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 1,508 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php