حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 5 – پرهیز دانا از ستیز با نادان ابله
یک روز جالینوس (پزشک نامدار یونانى که در سال 131 تا 201 میلادى مى زیست) ابلهى را دید که گریبان دانشمندى را گرفته و به آن دانشمند، پرخاش و جسارت مى کند، گفت: اگر این دانشمند نادان نبود، کار او با نادانان به اینجا نمى کشید. دو عاقل را نباشد …
یک روز جالینوس (پزشک نامدار یونانى که در سال 131 تا 201 میلادى مى زیست) ابلهى را دید که گریبان دانشمندى را گرفته و به آن دانشمند، پرخاش و جسارت مى کند، گفت: اگر این دانشمند نادان نبود، کار او با نادانان به اینجا نمى کشید.
نه دانایى ستیزد با سبکسار
خردمندش به نرمى دل بجوید
همیدون سرکشى، وآزرم جویى
اگر زنجیر باشد بگسلانند
تحمل کرد و گفت اى خوب فرجام
که دانم عیب من چون من ندانى (1)
1- معنى چهار بیت آخر این است: دو نفر اهل باطن، اگر پیوند دوستى آنها به مویى برسد آن را نبرند، همچنین دو تن که یکى تندخو و دیگرى نرمخو است. ولى اگر هر دو طرف نادان باشند، رشته و دوستى را گرچه مانند زنجیر باشد، پاره مى کنند.
زشتخویى به شخصى دشنام داد، آن شخص بردبارى کرد و گفت: اى نیک عاقبت، من از آن زشتخو ترم که تو مرا به دشنام یاد کنى، زیرا هیچ کس مانند خودم، به عیب خودم آگاه نیست.
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»