کد خبر : 233286 تاریخ انتشار : چهارشنبه ۸ دی ۱۳۹۵ - ۱۴:۱۳

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 3 – ترس از شرمسارى

جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت، ولى داراى خوى رمیده بود (در میان مردم، فضایل خود را آشکار نمى کرد) به گونه اى که در مجالس دانشمندان، خاموش مى نشست، پدرش به او گفت: اى پسر! تو نیز آنچه را مى دانى بگو. جوان در …

حکایت های گلستان سعدی: باب چهارم، حکایت 3 – ترس از شرمسارى

جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت، ولى داراى خوى رمیده بود (در میان مردم، فضایل خود را آشکار نمى کرد) به گونه اى که در مجالس دانشمندان، خاموش مى نشست، پدرش به او گفت: اى پسر! تو نیز آنچه را مى دانى بگو.

جوان در پاسخ گفت: از آن ترسم که در مورد آنچه را که ندانم از من بپرسند و شرمسار شوم

نشنیدى که صوفیى مى کوفت

زیر نعلین خویش میخى چند؟

آستینش گرفت سرهنگى

که بیا نعل بر ستورم بند (1)

1- یعنى: آیا نشنیدى که پارسایى بر زیر کفشهایش، میخ مى کوبید، سردارى (به گمان اینکه او نعلبند است ) دست در آستین او زد و گفت: بیا اسب مرا نیز نعل کن.

پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 580 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php