حکایت های گلستان سعدی: باب اول، حکایت 37 – عزت با رنج، بهتر از ذلت بى رنج
دو برادر بودند که یکى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و دیگرى از کار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج کار کردن بود. یک روز برادر توانگر به برادر زحمت کش خود گفت: چرا چاکرى …
دو برادر بودند که یکى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و دیگرى از کار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج کار کردن بود. یک روز برادر توانگر به برادر زحمت کش خود گفت:
چرا چاکرى شاه را نکنى، تا از رنج کار کردن نجات یابى؟
برادر کارگر گفت: تو چرا کار نکنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات یابى؟ که خردمندان گفته اند:
نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشیر طلایى به کمر براى خدمت شاه است.
به از دست بر سینه پیش امیر
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتاء(1)
تا نکنى پشت به خدمت دو تا (2)
(2) خم شدن کمر از سر تعظیم
پینوشت: کتاب آقای «محمد محمدی اشتهاردی»