کد خبر : 216948 تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۵۱

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت دوم) وقتی خبر شکست به کیخسرو رسید پیامی به رستم فرستاد و گفت: کاری بکن. رستم سوار رخش شد و نزد شاه رفت و گفت: این پیشرو کیست؟ تور و افراسیاب هیچ‌وقت خوابش را هم نمی‌دیدند. این جوان کیست؟ یکی از …

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت دوم)

شاهنامه خوانی: ملحقات سوم، سرگذشت برزو پسر سهراب (قسمت دوم)

وقتی خبر شکست به کیخسرو رسید پیامی به رستم فرستاد و گفت: کاری بکن. رستم سوار رخش شد و نزد شاه رفت و گفت: این پیشرو کیست؟ تور و افراسیاب هیچ‌وقت خوابش را هم نمی‌دیدند. این جوان کیست؟ یکی از کسانی که در جنگ حضور داشت، گفت: سواری پدید آمد که گویی گرشاسپ با گرزش برگشته است و تاکنون کسی مانند او نبوده است. از تورانیان چنین کارهایی برنمی‌آید. رستم تعجب کرد و به گستهم گفت: آماده نجات برادر شو و من هم برای نجات فریبرز آماده می‌شوم مبادا که آن شاه ترک آن‌ها را بکشد. باهم حمله می‌بریم. پس به راه افتادند و در تاریکی کمین کردند. در خیمه‌گاه توران افراسیاب بر تخت نشسته بود و بزرگان در مجلس بودند. در یکدست برزو و در دست دیگر شیده و تهم قرار داشتند. فریبرز و طوس هم دست‌وپابسته کنار تخت بودند. افراسیاب مست بود. رستم وقتی برزو را دید، گفت: در ایران و توران چنین نامداری نبوده است. افراسیاب به طوس و فریبرز گفت: عمر شما به سررسید و سرتان را مانند سیاوش و نوذر خواهم برید. صبحگاه به سپاهیان میگویم دو دار در جلوی لشگر آماده کنند و شما را به دار می کشم. پس آن‌ها را بردند. رستم که از این موضوع ناراحت بود شمشیر کشید و نگهبان آن دو را کشت و طوس و فریبرز را با خود نزد کیخسرو بردند. صبح که افراسیاب از خواب برخاست دید که بین اطرافیان گفتگو است و خبری از پیران نیست. خبر رسید که طوس و فریبرز را نجات دادند. افراسیاب عصبانی بود. برزو گفت: ناراحت مباش. من در جنگ کار این زابلی را تمام می‌کند.

کوس جنگ زدند و شاه در قلب لشگر ایستاد و طوس در جلو بود و در سمت راست گودرز و گیو و در سمت چپ فریبرز و رهام و زنگه شاوران و گرگین قرار داشتند. افراسیاب هم در چپ هومان و در راست پیران و در جلو برزو را قرارداد. پس برزو رخصت گرفت و جلو رفت و نعره زد که من برزو هستم و کسی جز رستم را برای نبرد نمی‌خواهم. وقتی رستم صدایش را شنید جلو آمد و جنگ آن دو شروع شد. نیزه‌ها به هم می‌خورد و گرزها به هم زدند اما نتیجه نداشت پس کشتی گرفتند. خیلی طول کشید و از تشنگی زبانشان چاک‌چاک شده بود. دوباره بر اسب نشستند و با گرز به مبارزه پرداختند. ناگهان برزو با گرز چنان به شانه رستم کوبید که یکدست رستم از کار افتاد. رستم به برزو گفت: دیگر شب شده است فردا دوباره می‌جنگیم. برزو خندید و گفت: آفتاب که زد من به میدان می‌آیم. وقتی برزو به نزد افراسیاب برگشت گفت: رستم هماوردی ندارد اما من فردا او را دست‌بسته نزدت می‌آورم. وقتی رستم به لشگر رسید زواره به پیشوازش آمد و رستم از درد نالید و به‌آرامی به زواره گفت: عماری بیاور و مرا بر آن بنشان. او با گرز یال مرا شکست. پهلوانان ایران همه گریان و ترسان بودند و شاه هم پریشان بود. رستم گفت: من امشب به سیستان می‌روم. نیمی از شب نگذشته بود که به رستم خبر دادند که فرامرز آمده است. فرامرز به دست و پای پدر بوسه زد و رستم او را پیش خود نشاند و از برزو با او صحبت کرد و گفت: او بازوی مرا شکسته است و حال ایرانیان از تو انتظار دارند. فرامرز پاسخ داد: امروز کاری می‌کنم که یادگاری در جهان بماند و دودست برزو را می‌بندم و پالهنگ به گردنش می‌آویزم. رستم خندید و ببر بیان را به همراه درفش و خفتان و کمند و کمان و تیغ به او داد و گفت: بر رخش سوار شو. دوباره طبل جنگ‌زده شد و دو لشگر در برابر هم ایستادند و برزو سریع به میدان آمد. گرگین به فرامرز گفت: حال به جنگ او برو. فرامرز خندید و گفت: تو ابتدا کمی با او بجنگ تا من او را نگاه کنم و بفهمم چگونه می‌جنگد. گرگین گفت: مرا به کام اژدها بردی. اگر من کاری که گفتی نکنم آبرویم جلوی همه می‌رود. من می‌روم اما اگر دیدی او بر من چیره گشت سریع به کمکم بیا. گرگین به نزد برزو رفت و گفت: چه خبر است؟ این‌همه آشوب و سرخی چشم برای چیست؟ برزو گفت: گویا از عمرت سیرشده‌ای. آن دو باهم درگیر شدند. کیخسرو به فرامرز گفت: مبادا که گرگین به دستش کشته شود. فرامرز به میدان رفت و گفت: ای پهلوان من مرد جنگ با تو هستم و سپس به گرگین گفت: تو به نزد خسرو برو. برزو به فرامرز گفت: آن مرد که دیروز با من جنگید کجا رفت؟ چرا نیامد؟ تو چرا لباس او را پوشیده‌ای؟ فرامرز گفت: دیوانه شده‌ای؟ من همان مرد هستم. برزو گفت: نامت چیست؟ فرامرز گفت: من رستم هستم. تو کیستی و از چه نژادی؟ برزو گریست و گفت: تو شرم نمی‌کنی که یلی چون سهراب را با آن سن کم کشتی؟ فرامرز گفت: حرف‌اضافه نزن. من با تو می‌جنگم و تنت را به خاک می‌افکنم. این را گفت و مانند باد گرز را کشید. برزو سپر انداخت و گرز به سپر خورد و اگرچه گردنش کمی درد گرفت اما طوری نشد و همین‌که آمد بر سر فرامرز بکوبد فرامرز حمله آورد و او را بر زمین زد و به بند کشید. وقتی افراسیاب چنین دید دستور جنگ داد و همه تورانیان به دور فرامرز آمدند. کیخسرو که چنین دید دستور جنگ داد و گفت: نگذارید برزو را آزاد کنند. رستم به زواره گفت: هزار سوار برگزین و به کمک زواره برو. زواره به همراه سپاه حمله برد. فرامرز به زواره گفت: برزو را دست‌بسته نزد رستم ببر و بگو او را نیازارد. افراسیاب که چنین دید دستور داد: بکوشید برزو را آزاد کنید. ترکان تیرباران کردند و افراسیاب حمله برد. از آن‌سو هومان به فرامرز حمله برد و دو لشگر به هم آویختند و جنگ سختی درگرفته بود. بیژن که چنین دید با گرز به همراه صد سوار حمله برد و به افراسیاب گفت: ای ترک بدبخت آیا عقل نداری؟ آیا میدانی که به جنگ که آمدی؟ زواره که بیژن را دید گفت: تو برزو را ببر و خود به جنگ پرداخت. زواره و افراسیاب کشتی گرفتند. از آن‌سو شیده برای کمک به افراسیاب گرز کشید اما اسب با پاهایش بر دست شیده زد و دودستش شکست و دوباره افراسیاب و زواره به هم پیچیدند. بیژن، برزو را دست‌بسته نزد رستم آورد. رستم درباره پسر و برادرش پرسید و از بیژن خواست تا از آن‌ها خبر بیاورد. بیژن رفت و دید زواره در حال کشتی با افراسیاب است پس به او گفت: رهایش کن دیر شد و خورشید غروب کرده است. افراسیاب گفت: ای پهلوان جنگ ما برای برزو بود حال دیگر دلیلی برای جنگ نیست. زواره گفت: اگر فردا بیایی حسابت را می‌رسم. سپس زواره نزد رستم رفت و گفت: فرامرز با هومان درگیر است. رستم گفت: خیلی دیرکرد.

زواره دوباره نزد فرامرز رفت و دید که دارد تورانیان را تارومار می‌کند. به او گفت: برگرد دیر شده است. فرامرز به هومان گفت: اگر فردا بیایی خونت را می‌ریزم. این را گفت و به نزد رستم رفت و بر زمین بوسه داد. رستم شاد گشت.

بدو گفت: کز بچه اژدها

شگفتی نباشد چنین کارها

فرامرز گفت: امروز با هومان کاری کردم که جانش سیر شد اگر زواره نیامده بود او را می‌کشتم. همان وقت پسر گیو نزد رستم آمد و گفت: کیخسرو به تو و فرامرز دستور داد تا برزو را نزدش برید. پس چنین کردند. زواره از نبردش با افراسیاب و فرامرز از نبردش با هومان گفت. شاه به رستم گفت: این پهلوان جوان اهل کجاست؟ پس برزو را آوردند و شاه از نام و نشانش پرسید و او گفت: من خانه‌ام در کوه شنگان است و کشاورزی می‌کردم تا اینکه افراسیاب مرا برای جنگ به اینجا آورد. رستم از شاه برای برزو بخشش خواست و گفت: من او را نزد خود پرورش می‌دهم و به هندوستان می‌برم و زنی از بزرگان به او می‌دهم. شاه پذیرفت. شبانه برزو را به فرامرز سپرد تا به سیستان ببرد و او را دربند کند و مراقبش باشد. از آن‌سو افراسیاب و سپاهش فرار کردند تا به نزدیکی خانه برزو رسیدند. آنجا استراحت کردند تا اینکه زنی خروشان نزد او آمد و درباره برزو پرسید که چه بلایی سر پسرم آوردید؟ افراسیاب گفت: او کشته نشد و زخمی هم نیست بلکه رستم او را اسیر کرد. مادر برزو به‌سوی ایران حرکت کرد و مدتی در آنجا جستجو نمود اما برزو را نیافت و همچنان در اطراف درگاه شاه بود تا اینکه رستم را دید و از دیدن قد و بالای او مبهوت ماند. پرسید: او کیست؟ گفتند: او رستم است. گفت: چرا دستش را بسته است؟ گفتند: برزو در جنگ دستش را شکسته است. گفت: چرا به سیستان نمی‌رود؟ گفتند: شاه از او خواسته بماند تا دستش خوب شود. زن پرسید: رستم چه بلایی بر سر برزو آورد؟ گفتند: او را به فرامرز سپرد تا به سیستان ببرد. مادر برزو به فکر فرورفت که چه کند تا پسرش را نجات دهد پس تصمیم گرفت به سیستان برود. وقتی به سیستان رسید، به سرای بازرگانان رفت در آنجا بازرگانی به نام بهرام گوهرفروش بود. زن نزدش رفت و سیم و زر خود را به او نشان داد و گفت: یا خودت بخر یا به کسی بفروش. بهرام گفت: این‌ها از آن کیست؟ زن گفت: من شوهر بازرگانی داشتم که مرد و جواهراتی برایم باقی گذاشت. بهرام گفت: اگر بازهم داری فردا بیاور. بهرام جایی را در اختیار زن قرارداد و بدین‌سان دو ماه آنجا بود ولی چیزی به کسی نگفت و شب‌ها از ناراحتی خوابش نمی‌برد. گاهی به در قصر رستم می‌رفت و از دور نگاه می‌کرد. دیروقت که به خانه می‌رسید، مرد جواهرفروش می‌پرسید: کجا بودی؟ می‌گفت: از ناراحتی مرگ شوهرم به ارگ رفتم تا شاید دردم کم شود. بهرام گفت: به ایوان من بیا و نزد خویشان و فرزند من باش. من رامشگری دارم که زن است و روز و شب نزد برزو است تا او را شاد کند. شاید بتواند تو را نیز شاد گرداند. زن خوشحال شد و قبول کرد که به خانه او برود. وقتی زن به خانه گوهرفروش رفت مرد و همسرش به استقبالش آمدند و او را گرامی داشتند. زن رامشگر هنرنمایی می‌کرد بعد از زمانی زن به رامشگر انگشتری را که برزو برایش گرفته بود را داد. همان زمان به دنبال رامشگر آمدند و گفتند: برزو به دنبالت فرستاد. رامشگر رفت و برزو پرسید: کجا بودی؟ گفت: در خانه بهرام گوهرفروش بودم که زنی زیبا مهمانش بود و وقتی من بربط می‌زدم او به گریه افتاد و سپس این انگشتر را به من داد. وقتی برزو انگشتر را دید خندید و فهمید که مادرش آمده است. برزو پرسید: او کیست و چه می‌کند؟ رامشگر گفت: او بازرگان است و نامش شهروی گوهرفروش است. برزو پژمرده شد. رامشگر پرسید: چرا این‌طور در خود فرورفتی؟ برزو گفت: آن زن مادر من است و به خاطر من اینجا آمد. این بار که نزد او رفتی بپرس که آیا مادر برزو هستی؟ زن رامشگر قبول کرد و دفعه بعد نزد مادر برزو رفت و از او پرس‌وجو کرد. مادر برزو گفت: این را چه کسی به تو گفت؟ رامشگر گفت: برزو همه‌چیز را برایم تعریف کرد. زن به گریه افتاد. رامشگر گفت: ساکت شو ممکن است بهرام گوهرفروش بفهمد. زن رامشگر نزد برزو رفت و گفت: آری درست است او مادرت می‌باشد. برزو گفت: چه کنم؟ چه کسی او را نزد من می‌آورد؟ رامشگر گفت: صبح نزدش می‌روم و باهم تدبیری می‌کنیم و اسب و سلاح تهیه می‌نمایم و سوهان برایت می‌آورم.

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی

به این پست امتیاز دهید
دسته بندی : ادبیات و مذهب ، داستان کوتاه و بلند بازدید 750 بار
دیدگاهتان را بنویسید

css.php